زندگینامه شهید حاج عبدالله اسکندری منتشر شد
به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج، سردار شهید حاج عبدالله اسکندری هر چند رزمنده ای نام آور در جنگ تحمیلی بود، اما نام او وقتی سرزبان ها افتاد که به جمع مدافعین حرم پیوست و پیکر مطهرش پس از شهادت به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد! ابوجعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود سر از تن بی جانش جدا کرد و تصاویر آن را در فضای مجازی منتشر ساخت. البته طولی نکشید که وعده خدا محقق شد و با کشته شدن ابوجعفر به دست ارتش سوریه، این بار تصویر لاشه او بود که در معرض دید جهانیان قرار گرفت و دل همه دوستداران شهید را شاد کرد. اما سردار اسکندری از مدافعان حرم حضرت زینب(س) رئیس سابق بنیاد شهید استان فارس بود که در نهایت پس از سال ها مبارزه و مجاهدت به آرزوی قلبی اش رسید و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید. همسر شهید در بیان خاطراتی از این سردار شهید می گوید: من و عبدالله با هم پسر خاله و دختر خاله بودیم. برای همین شناخت کافی داشتیم. من آن زمان ۱۶ سال داشتم و بعد از خواستگاری و مراسمی که معمولاً وجود دارد، در نهایت اول خرداد سال ۱۳۶۰ با هم ازدواج کردیم. شهید اسکندری یک سال قبل از ازدواج با من، یعنی در سال ۱۳۵۹ در جبهه ها حضور پیدا کرده بودند. ایشان در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق داد تا همراهی اش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابه جایی هایی که به شهرهای مختلف داشتند من هم در کنارشان بودم وخدا را شاکرم که سهمی در مجاهدت های ایشان داشته ام. ایشان شخص خیلی وارسته ای بودند. من بعد از ازدواج ایشان را بهتر شناختم و به این نتیجه رسیدم که همسرم فردی وارسته و خدایی است و با بقیه فرق دارد. از همان زمان تصمیم گرفتم هر طوری که ایشان می خواهند باشم. نمی دانم تا چه حد موفق بودم. خداوند هم یاری کرد که در این مسیر با ایشان همراه باشم. از لحاظ عشق، اخلاق، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان و بستگان سرآمد بود. این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند. در مدت حضور ایشان در جنگ من و مادر شهید در ستاد پشتیبانی جنگ فعالیت داشتیم. مادر ایشان خیلی فعال بودند، از پختن نان بگیرید تا بافتن لباس برای رزمندگان اسلام هر آنچه در توان داشتیم انجام می دادیم. سردار مدت ۸۴ ماه در جنگ و جبهه حضور داشتند. در این مدت ۹ بار مجروح شدند. ایشان در عملیات خیبر فرمانده سپاه لار بودند. در عملیات بدر جانشین فرمانده گردان، در والفجر ۸ و بعد از آن جانشین رئیس ستاد تیپ بودند . در عملیات بیت المقدس ۴ فرماندهی تیپ مهندسی را بر عهده داشتند. بعد فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه مدینه منوره و. . . همسرم در عرصه های سازندگی هم فعالیت داشتند که در احداث سد کرخه ، احداث جاده نیریز در استان فارس، طرح توسعه نیشکر، اجرای طرح های سد و بسیاری دیگر از فعالیت های جهادی سهیم بودند. طی سال های جنگ نیز کمتر فرصت می کرد به ما سر بزند و مرتب در مناطق عملیاتی بودند. جنگ که تمام شد نگرانی ایشان جاماندن از قافله شهدا بود. همیشه یک دلواپسی داشتند که از دوستان شهیدشان جا مانده اند. پایان جنگ و همزمان با قبول قطعنامه من و دو دخترم در اهواز زندگی می کردیم. پیشتر هم که اهواز در محاصره بود، در آنجا بودیم و تا آنجا که می توانستیم در ستاد پشتیبانی جنگ همسران و فرزندان ایران اسلامی را یاری می کردیم. بعد از پایان جنگ سردار دو سالی در منطقه فعالیت داشتند اما بعد به شیراز آمدیم. مسئولیت های زیادی به ایشان واگذار شد. در پنج سال اخیر ایشان مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز را بر عهده داشتند. شهید خیلی با خانواده شهدا و جانبازان مأنوس شده بودند تا آنجا که می توانستند در رفع مشکلات و مسائل آنها کوشش می کردند. صبر، خوشرویی و متانت ایشان زبانزد بود خیلی تحمل داشتند. ابتدا هم این مسئولیت را نمی پذیرفتند و نگران بودند نکند نتوانند حق مسئولیت را ادا کنند. وقتی این پست به ایشان پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را بپذیرد اما وقتی که قبول کرد، خیلی تلاش کرد تا خدایی ناکرده در این مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب سر کار بودند. یک بار به ایشان گفتم آقا اگر شما یک مقدار از کارتان کم کنید و استراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار می کند. اما ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگی شان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی به من واگذار شده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است.نمی خواهم شرمنده شهدا باشم. می خواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. دیدار با خانواده شهدایشان هر پنجشنبه بود که من هم در این دیدارها شرکت می کردم. ایشان من را همسر شهید معرفی می کردند و وقتی از ایشان می پرسیدم که چرا ؟در پاسخ من می گفتند: شما همسر شهید آینده هستید. ۴۵۵۶۰۹-۶۲۷-۳۰۰x200.jpg ر یک مصاحبه تلویزیونی از سردار اسکندری دغدغه او را پرسیدند. ایشان هم در پاسخ گفتند: سخت ترین و تلخ ترین دغدغه و نگرانی من زمانی است که یک ایثارگر یا یک فرزند شهید یا پدر و مادر شهید به بنیاد مراجعه کنند و خواسته ای داشته باشند که من به عنوان مسئول نتوانم آن خواسته را برآورده کنم. خلاصه روزها گذشت تا روز دوازدهم ماه رجب سال ۱۳۹۳ راهی اعتکاف شدند. بعد هم گفتند که می خواهند سفری به سوریه داشته باشند. من هیچ حرفی به نشانه اعتراض نزدم. چون اصولاً هرگز روی حرف ها و تصمیمات ایشان حرفی نمی زدم. من همسرم را کامل قبول داشتم و هر تصمیمی که در طول ۳۳ سال زندگی گرفته بودند من هم همراهی شان می کردم. سه روز بعد از اعتکاف به خانه آمدند ساکشان را برداشتند من هم همراهشان تا فرودگاه رفتم. بچه ها هم همراه ما بودند. در مسیر تا فرودگاه دائم ذکر می گفتند و من می خواستم حرف بزنم اما ایشان در حال ذکر بودند نگاهشان می کردم و دیدم در حال و هوای خودشان هستند. برای همین حرفی نزدم. می دانستم این رفتن با همه رفتن های این چند ساله تفاوت دارد. دل من هم با او رفت. خاطرات زمان جنگ یادم می آمد و…اما خودم را دلداری می دادم که اتفاقی نمی افتد. طبق وعده یک روز درمیان با من حرف زدند. درست شب قبل شهادت زنگ زدند و با تک تک بچه ها صحبت کردند. فردای آن روز که با من صحبت کردند گفتند من سوریه هستم. آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت می خندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. تا اینکه روز بعد با پسرم تماس گرفتند و خبر شهادت را دادند. سه روز بعد از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا می داند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچه ها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را می دیدند آرام می شدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) می دانم. عکس های شهادت همسرم را هم با بچه ها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب (س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد می گیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچه ها خوشحالند که پدر به آرزویش رسید. امروز که مدتها از شهادت همسرم می گذرد تنها فراق از ایشان است که کمی من را آزار می دهد و دلتنگ می شوم. اما همین که فکر می کنم، ایشان به آرزویش رسیده آرام می شوم. این جمله همیشه ذکر زبانشان بود که از خداوند می خواهم که سرنوشت من را به بهترین نحو رقم بزند. بارها این جمله را گفتند و خداوند هم دعایشان را مستجاب کرد. نها پسر شهید نیز از ماجراهای بعد از شهادت پدر اینگونه می گوید: قبل از شنیدن خبر شهادت، یکی از دوستان با من تماس گرفت که من شنیده ام پدرتان به شهادت رسیده از ما خواستند تا خواهر و مادرم به اینترنت دسترسی نداشته باشند تا تصاویر شهید را نبینند. همان شب عکسی در سایت ها منتشر شد که پیکر ایشان با لباس رزمشان بود و سر از بدن جدا شده بود که خاکی و زخمی و خونی بود. من پدر را شناختم. ما اینگونه از شهادت پدر مطلع شدیم. بعد از شهادت پدر، پیکر ایشان به ما بازگردانده نشد. اما صحبت هایی بود که با مبادله اسیر، یا پرداخت هزینه ای بتوانیم پیکر پدر را باز پس بگیریم. ما به مادرمان گفتیم که مادر جان، به کسانی که می خواهند پیکر پدر را بازگردانند، بگویید ما راضی نیستیم که یک ریال از پول بیت المال صرف این گروه خبیث شود. حتی یک اسیر هم نباید آزاد شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا داده ایم، توقعی نداریم و حاضر نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیت المال هزینه شود. زیرا هر اقدامی کمک به آنها محسوب می شود. مدتی بعد از شهادت، زیارت نایب امام زمان (عج) روزی خانواده مان شد. در این دیدار مادر، این روایت را برای آقا بازگو کردند، آقا بسیار خوشحال شدند و فرمودند: آفرین به این روحیه بچه ها، آفرین به این استقامت. خیلی ما را مورد تشویق قرار دادند. بعد هم آقا از وضعیت تحصیلی و کاری ما پرسیدند و بعد از آن ، از حماسه آفرینی مدافعین حرم و دفاع از حرم شریف حضرت زینب (س) برایمان صحبت کردند. بیانات رهبر، آرامشی خاص به ما داد.