۰۴ / تير / ۱۴۰۴ - 25 June 2025
22:05
کد خبر : 9246449
۰۱:۰۰

۱۳۹۹/۰۳/۱۵

خاطرات یک‌ آزاده از خبر رحلت امام در اردوگاه های عراق

خبرگزاری بسیج: «احمد خراسانی»آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس، سال۱۳۶۱به اسارت دشمن بعثی در آمد او تلخ ترین و دردآورترین خاطرات دوران اسارت خود را خبر رحلت امام عنوان کرد. در این گزارش به گفتگو با این یادگار دوران دفاع مقدس پرداخته ایم که به خوانندگان محترم خبرگزاری بسیج تقدیم می شود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج-غرب استان: خاطرات آزادگان از دوران اسارت،نماد صبر و‌مقاومت آنان و‌الگویی برای نسلهای آینده و درسی آموزنده برای همه بشریت است و همچنین خاطرات آزادگان مملو از احساس و‌امیدی است، که هر لحظه ضعف و‌یا قوت می گیرد، «حاج احمد خراسانی»از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از آزادگان سرافرازی است،که در اوایل انقلاب وارد بسیج شهرستان خوانسار،از توابع استان اصفهان شد و در سن17سالگی به جبهه اعزام گردید، او در یکی از عملیات ها مجروح شد و به درجه جانبازی مفتخر گشت و در عین حال در سال1361 به علت خیانت حزب توده و بنی صدر،در عملیات والفجر به اسارت ارتش بعث عراق در آمد.

حاج احمد، از خاطرات دوران اسارات خود در زندانهای بعثی میگوید: ( مات الخمینی )

عراقی ها هر روز صبح تعدادی روزنامه به داخل اردوگاه می آوردند ، اما از 14 خرداد تا  ۱۶ خرداد   هیچ روزنامه ای به اردوگاه نیامده بود.

بیش از یک هفته ای می شد که عکس امام را با چهره و محاسنی نه مثل همیشه مرتب در روزنامه دیده بودیم که احمد آقا با قاشق به ایشان سوپ می دادند، با دیدن این صحنه ها غم اردوگاه را فرا می گرفت.

 از آن روز به بعد به طور مرتب جلسات دعای توسل ، امن یجیب .زیارت عاشورا و.....برای شفای امام برگزار می شد و چه اشک ها که به تضرع ریخته می شد.

ساعت 3 بعد از ظهر بود، من و علی هادی داخل آسایشگاه 13 در حال قرائت سوره فاطر و حفظ کردن این سوره بودیم. من می خواندم علی خط می برد ، علی می خواند و من خط می بردم.

 آسایشگاه خلوت بود،اسرا در حال قدم زدن در حیات آسایشگاه بودند ، لباس می شستند ، بازی می کردند و...

"فرشید فتاحی" با چشمان اشک آلود و گلوی بغض گرفته بیرون آمد و نشست کنار دستمان ، داشت از غصه منفجر می شد.

گفت : بچه ها امروز روزنامه آمد ؛ اما مطالب آن با روزهای دیگر خیلی تفاوت داشت. بدترین خبر روزنامه امروز در مورد ارتحال امام خمینی(ره) بود.

  دست و پایم بی حس شد،بدنم داغ شد و  عرقی سرد روی پیشانی ام نشست، دست های علی شروع کردند به لرزیدن،فرشید بغضش ترکید و زد زیر گریه.

یکی دیگر از بچه ها آمد داخل و در حالی که آهسته آهسته گریه می کرد رفت گوشه ای نشست و زانوی غم در بغل گرفت. اسرا یکی یکی  بر سر زنان می آمدند داخل ، های و هوی و فریاد بچه ها داخل زمین بازی یکدفعه خاموش شد دنیا انگار داشت تمام می شد.

هر کار می کردم که این خبر هولناک را باور کنم نمی توانستم، روزنامه الثوره عراق تیتر زده بود « مات الخمینی و بدوا الحراس یتجولون فی شوارع تهران ».

«خمینی مرد و پاسدارها در خیابان های تهران مشغول گشت زنی هستند.»

حتی با دیدن این تیتر هم نمی توانستم حقیقت را بپذیرم . به زودی مراسم عزاداری با صدای حزین علیلو یکی از آزادگان اهل زنجان  در آسایشگاه ما شروع شد. آسایشگاه ما پنجره نداشت و در گوشه اردوگاه قرار داشت و نگهبان ها کمتر به آن طرف می آمدند.  

علیلو با همان سینه پر درد و صدای غمبار شروع کرد به خواندن:

ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود.

آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود.

 

انتهای پیام//

 


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید