به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج، به نقل از دفاع پرس، «مسعود پازوکی» در چهارم خرداد سال 1339 در لار - کمردشت دیده به جهان گشود. وی پس از گذراندن تحصیلات به سوی جبهههای نبرد با دشمن بعثی شتافت و سرانجام در 6 مرداد سال 1367 در اسلام آباد غرب به عنوان اولین شهید عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل آمد. و در ده امام شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید پازوکی اشاره شده است که در ادامه میخوانید:
پدر آرام و قرار نداشت. خوابی که دیشب دیده بود، بد جوری اورا به هم ریخته بود. بچه ها خیلی دوست داشتند ببینند جریان از چه قرار است و چرا این قدر پدر عصبانی است. اما او نمیخواست به خاطر یک خواب همه اعضای خانواده را نگران کند. هر چند میدانست این یک خواب معمولی نیست.
مدام به این طرف و آن طرف زنگ میزد تا شاید از کسی درباره اسدالله خبر بگیرد، اما موفق نمی شد. تا اینکه تصمیم گرفت موضوع را با پسرش بهروز در میان بگذارد. پس به او زنگ زد و از اسدالله پرسید، اما بهروز خبر تازهای از برادرش نداشت. پدر با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت: دیشب خواب دیدم اسدالله سوار بر اسب سفیدی با پرچمی در دستش به نزد من میآید، اما 50 قدم مانده به من یک مرتبه ناپدید میشود و یک کبوتر سفید از روی اسب به بالا پرواز میکند. جمعیتی که آنجا بودند پرسیدند چی شد ؟ و من گفتم نزد خدا رفت.
بهروز پدر را آرام کرده و قول داد موضوع را پی گیری کند. و بعد از مدتی به پدر زنگ زد و ابتدا پرسید چه کسی پیش شماست؟ پدر گفت: مادرت و همسرت. بهروز با صدایی بغض آلود گفت: پدر خواب شما حقیقت داشت اسدالله شهید شده و امروز پیکر پاکش را می آورند.
بهروز با پای شکسته در مراسم تدفین برادر حاضر شده وسخنرانی غرایی کرد.
شهید بهروز پازوکی حدود 5 سال در جبهه حضور داشت و در گردان حمزه، که برادرش اسدالله فرمانده آن بود خدمت می کرد. سه بار مجروح شد و بار آخر یکی از پاهایش بد جوری شکستگی پیدا کرده بود طوری که می خواستند آن را قطع کنند اما با مخالفت پدر روبررو شدند. پدر با اطمینان و ایمانی راسخ فقط می گفت: گچ بگیرید انشاءالله خوب می شود و بر خلاف نظر همگان، خوب هم شد.
وقتی امام خمینی (ره) قرار داد 598 را امضا کرده و جنگ را تمام شده اعلام کرد، بهروز نمی توانست بپذیرد که جنگ تمام شده اما او به درجه رفیع شهادت نرسیده است. فقط اشک می ریخت و سرش را به دیوار می زد که چرا اسدالله رفته و او مانده است. یعنی او لیاقت شهادت را نداشت؟
خواهرش آرام دلداریش میداد، اما کسی نمی دانست عملیات مرصادی در پیش رو هست که بهروز را به آرزویش خواهد رساند. هنگام اعزام آخر، به خواهرش که با تعجب نگاهش می کرد گفت تو نمیخواهی با من خداحافظی کنی. نگران نباش اتفاقی نمی افتد. ما باید برویم چون منافقان حمله کردند. به دوکوهه می رویم و زود بر میگردیم.
با اینکه در پایش پلاتین بود و عصا به دست گرفته بود اما جلوتر از دیگران برای شناسایی عازم شد و از بین افرادی که در آن عملیات شرکت داشتند مقام اولین شهید عملیات مرصاد را به خود اختصاص داد.
بعد از شهادت هم بهروز خانواده اش را تنها نگذاشت: روزی مادرش کنار جوی ابی نشسته بود که عکس بهروز را در آب می بیند تا سرش را بلند میکند بهروز سلام میکند و مادر را در آغوش گرفته و میبوسد او را به قسمت سرسبزی می برد که یک چادر بزرگ سبز رنگ در وسط آن دایر شده و دریایی آبی در کنار آن بود. چند رزمنده در نزدیکی آب مشغول دست و رو شستن و یا وضو گرفتن بودند. بهروز با گرمی و صمیمیت به مادرش می گوید: از من چه می خواهی؟
و او می گوید: هیچ چیز فقط می خواهم با تو بیایم. بهروز میگوید نه مادر هنوز جنگ تمام نشده. هر وقت جنگ تمام شد خودم برمی گردم. در حالی که همه جای زمین سبز بود و ان چادر بزرگ و داخل آن هم سبز بود؛ بهروز مادرش را چند بار میبوسد وقتی مادر می خواست با صدای بلند گریه کند از خواب بیدار شد.
و روزی دیگر در اتاق سی سی یو بیمارستان بعداز عمل کمر، بهروز بالای سر مادر نشسته و قرآن می خواند. به مادرش میگوید من چند آیه از یاسین میخوانم تو هم پشت سرم تکرار کن و پس از آن سوره الرحمن را هم می خواند. آخر بهروز قرآن را از برمیخواند و حافظ قرآن بود و اینگونه بود که در حالت بی هوشی مادر، به او آرامش می داد.
شهید مسعود پازوکی فرزند سوم خانوداه بود و به این دلیل که اسم مسعود در فامیل زیاد بود تصمیم گرفتند بهروز صدایش کنند. از بچگی ساکت بود و با هوش. در مدرسه غالباً نمراتی خوب میگرفت اهل نماز و روزه و قرآن خواندن بود . اوایل معلمیاش چون قبل از انقلاب بود به سربازی نرفت. و مشغول تعلیم و تربیت دانش آموزان در مدارس پارچین، فیلستان و حصار امیر شد. از حدود هفت سال قبل از انقلاب فعالیتهای سیاسی خود را همراه با پدر و برادرش آغاز کرد. در دانشگاه و مدرسه بر نگرش همکلاسیان و شاگردانش تأثیر زیادی میگذاشت. بسیار فعال بود و برای هیچ کاری نه نمیگفت. بعد از پیروزی انقلاب به سربازی رفت و پس از ان در مناطق جنگی حضور پیدا کرد. در وصیت نامه اش تاکید داشت که: نام مرا گمنام بدارید و آوازه مرا در بین مردم بلند نکند.
مادرش وقت بر سر سجاده می نشیند بر قاب عکس مسعود دست کشیده، آن را میبوسد و در حالی که لبخند بر لب دارد با او سخن میگوید: پسرم شهادتت مبارک باشد. ما از شما راضی هستیم. خدا هم از شما راضی باشد. دست ما را هم بگیرید.