درخواست جوان روستایی از میثم مطیعی در دل دشت؟

رسم نانوشته‌ای است که میان مداحان و شعرا وجود دارد، که بعد از عید غدیر دیگر نمی‌توانی پیدایشان ‌کنی. می‌روند جاهای دور، روستاهای دورافتاده، گوشه‌ای فارغ از شلوغی‌ها و هیاهو؛ تا خود را برای محرم آماده کنند.
کد خبر: ۹۲۶۶۲۰۷
|
۲۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۱

به گزارش  خبرگزاری بسیج، حاج میثم مطیعی با انتشار متنی در در کانال شخصی خود به ماجرای قابل تامل درخواست یک جوان روستایی از او در روزهای قبل از شروع محرم سال گذشته اشاره کرده است که در ادامه خواهید خواند:

بیش از هر کسی، منبری‌ها و مداحان و شعرا و خادمان امام حسین در هیأت‌ها می‌فهمند برگزار کردن مراسم دهۀ اول محرم یعنی چه!

منبری و مداح می‌داند که از چهارپنج ماه قبل از دهۀ اول باید مشغول آماده کردن کارهایش باشد؛ از تهیۀ محتوای منبر بگیر تا جمع‌آوری شعر و مطالعۀ مقتل و ساختن لحن (سبک) و جهت‌گیری مضمونی و... دائماً هم باید با شاعر و سبک‌ساز رفت و برگشت انجام داد و جلسات محتوایی برگزار کرد.

از سوی دیگر خادمان هیأت هم چند ماه قبل از محرم باید مشغول برنامه‌ریزی و طراحی باشند؛ از آماده‌سازی مکان برگزاری بگیر تا هماهنگی انتظامات و فضاسازی و یافتن بانی ‌خیر و تهیۀ سیاهی‌ها و صوت و رفع مشکل پارکینگ و خلاصه هر چیزی که به نوعی اسباب راحتی حال مستمع باشد؛ مستمعی که در واقع زائر امام حسین (ع) است

مرحله نهایی آماده شدن برای محرم، رسم نانوشته‌ای است که میان مداحان و شعرا وجود دارد، که بعد از عید غدیر دیگر نمی‌توانی پیدایشان ‌کنی. می‌روند جاهای دور، روستاهای دورافتاده، گوشه‌ای فارغ از شلوغی‌ها و هیاهو؛ تا خود را برای محرم آماده کنند، تمرین کنند، سبک بسازند، خلوتی کنند با خود و مدد بگیرند از خدا و طلب توفیق کنند برای نوکری.

سال گذشته بود که قبل از محرم با یکی از رفقای کارگروه محتوایی هیأت، رفتیم به یک روستای ساده و خیلی دور. رسیدیم به تک‌خانه‌ای کنار زمین‌های زراعی. با استقبال گرم اهالی خانه و به اصرار ایشان مهمانشان شدیم. شام مختصری مهیا کردند که مثل خودشان ساده و باصفا بود. جوانی چهارشانه و قوی‌هیکل هم سر سفره نشسته بود. شغلش چوپانی بود. از نگاهش می‌شد فهمید حرفی در دل دارد. من را صدا کرد. آن روزها پایم را عمل کرده بودم. عصازنان با هم رفتیم در دل تاریکی دشت. گفتم بفرما.

 درخواست جوان روستایی از میثم مطیعی در دل دشت؟

هنوز سردار شهید نشده بود. گفت: «می‌شه برام یه کاری کنی برم سوریه، مدافع حرم بشم؟» گفتم: «من شکر خدا هیچ‌جا رئیس نیستم، فقط یه معلمم، ولی اگر کمکی ازم بر بیاد دریغ نمی‌کنم». یک سؤال کردم که جوابش هنوز در گوشم زنگ می‌زند؛ و چه خوب شد که پرسیدم. گفتم: «برا چی می‌خوای بری سوریه؟»

گفت: «بالا رو نگاه کن. این آسمون پرستاره رو ببین». آسمان مثل فرشی سیاه پر از گل‌های سفید بود. گفت: «من هر شب که تو این دشت می‌خوابم، از زمین به این ستاره‌ها خیره می‌شم. خیلی از این پایین به آسمون نگاه کردم. دیگه می‌خوام برم بالا... از پیش ستاره‌ها اهل زمین رو تماشا کنم. ببینم از اون بالا دنیای مردم چه شکلیه؟»

در دلم به او غبطه خوردم و از نگاه بلندش حیرت کردم و با خود گفتم مگر می‌‌شود زیباتر از این میل به جاودانگی و تعالی را شرح داد؟

ارسال نظرات
آخرین اخبار