خبرگزاری بسیج، حنان سالمی: با عجله خودم را به یک گوشه، جایی کنار دیوارِ خیابان منتهی به میدان شهدای اندیمشک رساندم، کلیپی کوتاه از روایت یک زجر ممتد بود! هندزفری را گذاشتم و برخلاف هیاهوی جمعیت در فاجعه غرق شدم، حیدر از روز هجوم میگفت:
من فقط یک وانت داشتم و داعش به روستای ما حمله کرده بود، مادر و همسرم را جلوی ماشین و بقیهی ۲۱ نفر را پشت وانت سوار کردم، تا به خودم آمدم وسط جاده و با بیشترین سرعت ممکن در حرکت بودم اما در یکی از پیچها ماشین داعش را دیدم که تا رسیدن به ما فاصلهای نداشت.
نفسم به شماره افتاد، باید جان عزیزانم را از چشمان هاری که وحشیانه به سمت ما میدویدند نجات میدادم اما در حین همین تعقیب و گریزها، ناهمواری یکی از خیابانها و سرعت زیادم باعث شد که دخترم از پشت وانت به بیرون پرت شود!
خون در رگهایم منجمد و ثانیهها برای گرفتن تصمیم نهایی به تقلا افتاده بود، فقط دو راه داشتم: پایین آمدن و نجات جان دخترم به قیمت رسیدن داعش و قتل همه یا نجات جان بقیه اعضای خانواده و رها کردن یووا!
حیدر! یووا کجاست؟
به اردوگاه خانک رسیدیم، همسر برادرم بچههایش و ما هم بچههایمان را پیاده کردیم اما همسرم همانطور که با بیقراری به چپ و راست نگاه میکرد پرسید: حیدر! یووا کجاست؟
با تمام وجود شرمندگی را احساس کردم، دستش را گرفتم و او را به گوشهای بردم: یووا رفت! تو را به خدا آبرویم را نبر، اگر میایستادم و یووا را نجات میدادم همگی کشته میشدیم، یا باید او را نجات میدادم یا همهی شما را.
در کدام آیین؟
ازدحام جمعیت بیشتر و اضطراب قلبم شدت گرفته بود، تا قبل از رسیدن آن عزیزِ تازه از سفر برگشته باید درد را به چشمم میدیدم تا بیشتر در برابر غیرتش کمر به نشان ادب خم کنم، کلیپ را دوباره پخش کردم، حیدر در برابر مجری به گریه افتاده بود:
سخت است اینکه دخترت بیفتد و نتوانی او را نجات دهی چرا که بیم کشته شدن خود و خانوادهات را داری، اگر یک دینار یا هر چیز دیگری از دست آدم بیفتد سریع خم میشود و آن را برمیدارد اما من در شرایطی بودم که دخترم افتاد و از شدت وحشت نتوانستم او را بردارم.
آنچه بر سر ما آمد سزاوار انسان و انسانیت نیست، کدام دین و آیینی اینچنین تجاوزی را میپذیرد؟
آن مرد آمد
گیج و مبهوت، گوشی را در دستم گرفته و به آدمها زل زده بودم که آن مرد آمد، آن مرد غیور با شکوه از خانطومان آمد.
همه به سمت میعادگاه روانه شدند، سعادتمندتر آن بود که قدمها برای رسیدن، بیشتر یاریاش میکرد اما چشمان من محو دیدن دختری شد که در آغوش پدرش عکس شهید نظری را به آغوش کشیده بود.
اشکهایم با حماسهی دلهای ملهوف همپیمان شد و در غوغای جمعیت به دخترک نزدیک شدم، جملات ناخودآگاه جاری شد: تو میتوانستی یووا باشی عزیزم، و در اضطراب هجوم وحشیانه داعش از آغوش بابا بیفتی و در بیرحمی تاریخ گم شوی اما اکنون از آرامش لبریز باش و بر عکس زیبای شیرمرد خانطومان بوسه بزن که نفسهایمان را به سرخی خونشان مدیونیم.
کَدح
راه را برای مادری که عکس شهید دفاع مقدسش را روی سر گرفته باز کردند، پا به پایش رفتم، تابوت نور روی دست جمعیت میدرخشید، انگار باید برات من از زیارت شهید همین تفسیر زیبای آیهی عشق میشد که «آی انسان! تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت میروی و او را ملاقات خواهی کرد!»
و چه ملاقاتی روسفیدتر از خونهای شریفی که بر پیکر خاکی خانطومان ریخته شد تا دنیا را در برابر غیرت شیرمردانی از جنس ایمان به تحیر وادارد.
آی بشر عصر تکنولوژی، نفس بکش، لذت ببر و زندگی کن اما مباد نام شهدا را از زبان دلت بیندازی، که مُهر استواری قدمهای تو بر زمین سرزمینت به حرمت سند خونهای ریخته شده بر خاکهایی مانند خانطومان زده شده است.
انتهای پیام