شهید تمام زاده هم با جان و هم با قلم جهاد کرد/ ابوهادی مصداقِ شهید آوینی بود
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، به سه گاه فکر می کردم و ابوهادی! راستَش پیشِ خودم اینطور تصور می کردم که شاید سه گاه چیزی مثلِ سه راهیِ شهادت است! تا اینکه در طیِ جلساتِ مصاحبه میانِ دست نوشته های شهید علی تمام زاده در سوریه به تعریفِ سه گاه از زبانِ خودش رسیدم "در میان هفت دستگاه موسیقی، دستگاه سه گاه، ظرفیت بیشتری برایِ بیانِ احساسِ غم و اندوه دارد، در مداحی ها از آن استفاده می شود.
نغمه های آوازی سه گاه، بسیار غم انگیز و حزین اند؛ اما پایانش آرامش و امیدواری است؛ چیزی مثلِ پایانِ شب و آغازِ روشنایی، حالا من در ۱۵ آبان ۱۳۹۹ و پنجمین سالگردِ سه گاهِ ابوهادی می گویم: سه گاه ابوهادی نغمه غم انگیز و حزینی است که پایانش آرامش و امیدواری است، چیزی مثلِ شهادت! شهادت پایان نیست، آغاز است؛ تولدی دیگر است، تولد ستاره است که پرتو نورش عرصه زمان را در می نوردد و زمین را به نور رب الارباب، اشراق می بخشد. به آغازِ نواخته شدنِ سه گاهِ ابوهادی فکر می کنم ...
چه قدر خالص رفتید سوریه علی آقا.
آنقدر خالص که تا قبل از آشنایی با خواهرتان اعظم خانم، فکر می کردم شما افغانستانی هستید!
امّا نه، شما افغانستانی نبودید، فرشته ای بودید که خداوند برایِ مدتی میانِ زمینیان به امانت گذاشته بود، زمین با قتل عام شیعیان و تاختنِ بر مظلومین و جسارت بر عمه سادات به دستِ شقی ترینِ انسان هایِ رویِ زمین، داعشیان و جیره خوارانِ آمریکایِ شیطان و اسرائیل خبیث برایتان به تنگ آمد و هوایِ پرواز کردید ...
مبدا پرواز سوریه بود و مقصد خدا!
هرچه داشتید، دادید
مال
زن
فرزند
پدر
مادر
حتی آبرو و هویتتان را ...
حتما سالها پایِ منبرهایتان در روضه هایِ چهار شنبه شب هایِ بیت الشهید فهمیده گفته بودید« بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی و مالی و اولادی و نفسی و ولدی یاحسین»
و حالا وقتش بود فدا کنید همه را ...
وقتی همسرتان زهرا خانم نگران بود از عواقب بی هویت رفتنِ شما و خواست با هویت خودتان بروید، دیدم دستانتان را در دستانِ اباعبدالله علیه السلام وَ شنیدم نوایِ خالصانه یِ "اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ " تان را.
وقتش بود « الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى» مودت به نزدیکانِ پیامبر را نشان بدهید حتی اگر قرار باشد با هویتِ یک افغانستانی به سوریه بروید! برایِ شما اسم و رسم مهم نبود، برایِ شما مودت و آزادگی مهم بود. همه مخصوصا آقا مَهدی دامادِ خانواده که کارمندِ فرودگاهِ امام(ره) بودند فکر می کردند رفتنِ شما سَراب است و همان دقایقِ اول در فرودگاه شناسایی و برگردانده خواهید شد، امّا نه علی آقا، حرفِ اخلاص است، آنقدر در رفتنتان اخلاص به خرج دادید و اقتدا کردید به امامِ حق طلبان و بدونِ اهدافِ مادی، برایِ هدفِ مقدسِ دفاع از نوامیس و کیان مسلمین، برایِ مقابله با استکبار و راس آن رژیم جعلی و سفاکِ اسرائیل، رژیمِ کودک کُش و جنایات پیشه یِ صهیونیستی عزمِ سوریه کردید و با «وجعلنا» هایی که در فرودگاه امام برایِ عبور از سد مومنین و گیت های اعزام راه انداختید تا شناسایی نشوید خدا پُشتتان بود که با گذشت ۵ سال از عروجِ آسمانی و کربلایی شدنتان خیلی ها فکر می کنند شما افغانستانی بودید نه ایرانی!
به قولِ ابوحامد (شهیدعلیرضاتوسلی) فرمانده تیپ فاطمیون که خودش افغانستانی بود انگار یَک افغانستانی فابریک اَستی! چگونه اینقدر شبیه هم ولایتی های ما هستی؟ اصلا خدا شما را برایِ همین آفریده بود ...
افغانستانی هایِ محرومِ صفادشت می خواستند مسجدِ کوچکی بسازند، هیچ روحانی ای دَوام نیاوَرد امام جماعتِ مسجدشان باشد الّا شما! آن هم بدونِ دریافتِ ریالی پول! همراه با زن و بچه! آخَر عهد بسته بودید هر جا محرومیت باشد کوتاهی نکنید.
صفا دشت و افغانستانی های محرومش را که از بزرگیتان، جوان مردیتان، فعالیت های فرهنگی و جهادیتان سیراب کردید و حالا وقتش رسیده بود تشنگانِ تیپِ فاطمیون را سیراب کنید ... همانطور که برایِ افغانستانی هایِ محرومِ صفادشت با تمامِ آخوندها و امامِ جماعت ها فرق داشتید برایِ مدافعانِ حرمِ تیپِ فاطمیون و ابوحامد هم با تمامِ آخوندها و امامِ جماعت ها فرق داشتید!
اتاقِ فرمانده را در غیابش پاکیزه می کردید و بعد انکار که کارِ شما نبوده! مقر فرهنگی راه انداختید و کتاب به دوش بینِ بچه ها می گشتید و آنها را وادار به مطالعه می کردید، در آستانه یِ عملیاتِ بزرگِ شیخ مسکین فرمانده یِ یکی از گردان ها عوض می شود و بچه های گردان ناراحت از اینکه فرمانده یِ شان رفته با فرمانده یِ جدید سید حکیم گرم نمی گیرند، به بهانه حل اختلاف یادواره یِ شهدایِ تیپِ فاطمیون را برگزار می کنید، شما از جهاد می گوئید برایشان و سید حکیم فرمانده یِ گردان اشک ریزان از شهادتِ یکی از رزمندگان ... و این جرقه ای می شود برایِ چاپِ اولین ویژه نامه یِ تیپِ فاطمیون با نام "مطیعون".
ابوهادی، شما هم با جانتان جهاد کردید و هم با قلمتان!
برایِ دفاع از حریم اهل بیت(علیه السلام) که زمان و مکان ندارد و مردم سوریه که تاوان دفاع از جمهوری اسلامی را می دادند و دچارِ فجایع شدید انسانی شده بودند، برایِ شیعیانِ مظلومی که ماه ها در محاصره بودند و تنها از طریقِ هلی کوپتر آذوقه دریافت می کردند و حتی عاجز از اینکه یک شکم سیر نان خالی بخورند از جان، حتی آبرو گذشتید، در سوریه با جانتان جهاد می کردید و در ایران با قلمتان! ایثار را در جبهه علم و عمل به اثبات رسانیده بودید.
با نشریه مدافعانِ حرم، مطیعون، شلمچه ...
در مطیعون گفتید: من افتخار هم نشینی با افغانستانی ها را داشته ام؛ کسانی که امروز پرچمدار دفاع از حرم حضرت زینب و حریم جهان اسلام شده اند؛ مفهوم مهاجر فی سبیل الله را فقط باید به این برادران افغانستانی گفت، افغانستانیهایی که خودشان در شرایط غریبتری هستند؛ اما در هر صورت آنها در این شرایط غربت در غربت دست به این مهاجرت فی سبیل الله زدهاند ..." آنقدر در نشریه شلمچه قلم زدید و نوشتید، در نماز جمعه ها پخشش کردید که به علی شلمچه معروف شدید ...
ابوهادی، به باغِ زیتونِ محاصره شده در حلب می رسیم و پایانِ پُر از آرامش و امیدواریِ سه گاهِ ابوهادی ... یادتان هست؟ مدرسه (شهیدفلاحی) اسلام آباد و سالِ سوم ابتدائیتان؟ در مراسمِ صبحگاهِ مدرسه به خاطرِ متنی که نوشته بودید مدیر و معلم پرورشی تان تشویقتان کرده بودند؟ تصورشم هم زیباست، صدایِ کودکی ۹ ساله پُشتِ میکروفن و مراسمِ صبحگاهِ مدرسه" خدایا، من را زودتر بزرگ کن تا بروم جبهه به رزمندگان کمک کنم. می خواهم شهید شوم. خوش به حال شهدا! خوش به حالشان که برایِ کشور جنگیدند! خدایا، چرا من لیاقت ندارم بروم جبهه؟ خدایا، رزمندگانِ ما را پیروز کن. خدایا، امام خمینی را پیروز کن بر صدام." علی شلمچه، خدا همان روز در صبحگاهِ مدرسه نجواهایتان را شنید ...
همه عمرتان را چون پرنده ای برایِ رهایی و آزادی از قفسِ دنیا بال بال زده بودید و عاقبت مثلِ شهید آوینی سید اهلِ قلم دستتان را رویِ پیشانی گذاشته بودید، طوری که که انگار به ستاره ای یا چیزی در افق خیره شده باشید ... رفتید برایِ استراحت ... آنقدر دویده بودید که به این استراحت نیاز داشتید ...