خاطراتی از شهید شاخص جامعه عشایری کشور در سال 99؛

اولین داوطلب تبلیغ در روستای عشایری هوفل پلنگی

آنچه از این سفر پر خاطره برایم به ارمغان مانده است ،صفای اخلاق شهید قلی زاده ، روح بلند و روحیه خطر پذیر و صبر ستودنی و طینت پاک ایلیاتی این مرد آسمانی است.
کد خبر: ۹۲۹۱۹۷۰
|
۲۰ آبان ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۵

به گزارش خبرگزاری بسیج از استان چهارمحال و بختیاری، بخشی از خاطرات مربوط به شهید مدافع حرم حجت الاسلام والمسلمین محمدعلی قلی زاده ، برگرفته از کتاب شیدای حرم را به شرح ذیل تقدیم شما مخاطبان عزیز می کنیم.

تابستان ها که از راه می رسید اکیپ تبلیغاتی حوزه علمیه فرخشهر راهی مناطق محروم عشایری می شدند. حالا بعد از چند سال از ورود گودرز به حوزه علمیه، او نیز جزء طلاب تبلیغی در مناطق عشایری بود.

سال 1372، طلاب به منطقه محروم عشایری دنگان(دیناران) در شهرستان اردل عزیمت نمودند.

منطقه ای محروم و کوهستانی ،با جاده های مال رو و بدون کمترین امکانات اولیه . اینجانب(مولف) درسال 93 به همراه عده ای از دوستان از ناحیه بسیج عشایری استان چهارمحال و بختیاری این منطقه کوهستانی را پیموده ام.

منطقه ای سخت کوهستانی و صعب العبور ،با صخره هایی تیز و بلند و شیب های تند و سربالایی های نفس گیر. پرتگاه هایی وحشتناک و دره هایی عمیق و پر از حیوانات وحشی نظیر خرس و پلنگ، اگر بگویم کوهستان های وحشی زاگرس به همین منطقه اطلاق می شود،گزاف نگفته ام.

سال72 در روزنامه های کشور شایع شد که روستایی محروم و دور افتاده به نام هوفل پلنگی (در منطقه دیناران) به تازگی کشف شده است که مردمانش حتی ماشین به چشم ندیده اند!

حاج آقا همتیان مسئول حوزه علمیه فرخشهر تصمیم می گیرند که عده ای از طلاب به این روستا بروند،اما نه جاده ای بود و نه وسیله ای، هیچکدام از طلاب حاضر به رفتن به هوفل نمی شوند. حاج آقا قلی زاده داوطلب می شود که به هوفل برود . ماموریتی سخت و سنگین که باید از جان مایه گذاشت.

یکی از طلاب به نام شیخ حمزه شریفی نیز داوطلب می شود تا با هم بروند، حاج آقا شریفی این ماموریت تبلیغی را چنین بازگو کردند: از طلاب حاضر در منطقه دیناران کسی حاضر به رفتن به هوفل پلنگی نشد. حاج آقا قلی زاده اولین نفری بود که اعلام آمادگی کرد، او عشایر زاده بود و دل شیر داشت . چون او اعلام آمادگی برای رفتن کرد ، من و حاج آقا مسلم محمدی هم به خود جرات دادیم و داوطلب شدیم.

ابتدا وصیتنامه هایمان را نوشتیم چون امید برگشت نبود. نماز صبح را خواندیم و با مختصر آذوقه و غذا راهی شدیم. ساختمان قدیمی در دشت دنگان بنام شرکت تعاونی عشایری بود که آرد و آذوقه عشایر را توزیع می کرد. قرار بود دو نفر از بومیان با اسلحه و به عنوان راهنما و راه بلد همراهیمان کنند، اما به هر دلیلی به محل قرار نیامدند.

پیاده راه افتادیم به اواخر دشت وسیع دنگان که رسیدیم خورشید نیزه های زرین صبحگاهی اش را بر قله کوه های منطقه می زد . از ارتفاعی هولناک با شیب بسیار تند و شنی سرازیر شدیم.

صدای زوزه گرگ ها و پژواک آن کمرکش های آن دره هولناک و رد پای خرسی عظیم الجثه مو را بر بدنمان سیخ کرده بود. پنج الی شش ساعت بعد به کف دره ای رسیدیم که رودخانه ای وحشی و خروشان چون شیری غران و اژده های سهمگین به طرف جنوب درجریان بود.

کنار آب رودخانه نشستیم و هم گلویی تازه کردیم و هم سرو و رویمان را صفا دادیم. نماز ظهر و عصر را در کف آن دره عمیق و در کنار رودخانه خروشان خواندیم و به حرکت ادامه دادیم.

چادر های عشایر بختیاری در فاصله هایی دور از هم پراکنده بودند. به چادرهایشان دعوتمان کردند. استراحتی کوتاه نمودیم و ادامه مسیر دادیم. تا اذان مغرب و عشاء یکسره و بدون وقفه حرکت کردیم و نشانی روستای هوفل پلنگی را از عشایر گرفتیم.

مقارن با اذان مغرب و عشاء به محلی به نام (بادره) رسیدیم.نزدیک چادرهای عشایر اطراق کردیم و آن شب را خوابیدیم. صبحانه را مهمان عشایر با سخاوت بختیاری بودیم و مجددا ادامه مسیر دادیم و شش ساعت دیگر پیاده روی کردیم، در محلی که رودخانه سه شاخه می شد یکی از عشایر، قاطری را در اختیار مان نهاد تا بقیه مسیر را ادامه دهیم.

من و حاج آقا محمدی در عمرمان سوار قاطر نشده بودیم، ولی حاج آقا قلی زاده     چند سالی  را با عشایر قشقایی، ییلاق و قشلاق کرده بود و سواری را خوب  می دانست .  از یک کوره راه مال رو در ارتفاعی وحشتناک حرکت می کردیم. هر لحظه امکان سقوطمان بود و در برخی جاها چشم هایم را می بستم. اگر سـم قاطر کوچکترین لغزشی می کرد و ما پرت می شدیم ، حتی استخوانهایمان را هم کسی پیدا نمی کرد.

با هزار انا انزلناه و آیت الکرسی و حدودا 5 ساعت قاطر سواری به روستای لیمه رسیدیم. خسته و کوفته و درمانده فرود آمدیم. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. عباسعلی نامی به استقبالمان آمد و به منزلش دعوتمان کرد .

نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام مختصری خوردیم . از فرط خستگی هر سه نفر خوابیدیم. بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه در طبیعت بکر و دست نخورده روستای لیمه که آبشار دل انگیزش، زیبایی آن را صد چندان کرده بود ، گشتی زدیم.

از عباسعلی که شب قبل پذیراییمان کرده بود مسیر روستای هوفل را جویا شدیم. او به ما توصیه کرد که اگر از جانتان سیر شده اید به طرف هوفل حرکت کنید و گرنه که از همین جا برگردید یا مدتی را پیش ما بمانید. اما ما این همه سختی و بدبختی را به جان خریده بودیم تا به هوفل برسیم.

دوباره راه افتادیم ،حالا بایستی از شاخه دوم آن رودخانه وحشی عبور می کردیم. من شنا می دانستم و به آب زدم ولی حاج آقا قلی زاده و حاج آقا محمدی سوار جره شدند و از رودخانه گذشتیم و ادامه مسیر دادیم. به پیر زنی فرتوت با لباسهایی مندرس که ظرف آبی در دستش بود رسیدیم. گفت شما کی هستید؟ این جا چه می کنید؟ چرا به سراغ ما غار نشینان آمده اید؟                                         

جواب حاج آقا قلی زاده ، هیچ موقع از یادم نمی رود که گفت: مادر، نگو غارنشین شما کاخ نشین هستید. شما انسان های شریف و بنده های خوب خداوند هستید. گفتیم هوفل کجاست؟ پیر زن راهنماییمان کرد و بالاخره به ارض موعود!! هوفل پلنگی رسیدیم.

به چشمان خود دیدیم که حرف های پیر زن درست است و صد رحمت به غار!! خانه هایی سنگی و دود آلود با سقف هایی کوتاه و چوبین.

حدود یک ماه در هوفل ماندیم و به سراغ تک تک اهالی رفتیم . از بیماران عیادت کردیم. به ریش سفیدان و کهن سالان آن روستا سر زدیم . برایشان از خدا و دین و احکام گفتیم و نماز یادشان دادیم تشنه معارف دین بودند. با قلبی صادق و دلی صاف همچون لوحی سفید، حرف هایمان را می شنیدند. پای منبری ای تا بحال به آنجا باز نشده بود. شهید قلی زاده در آن چند روز ، چندین خطبه عقد برایشان خواند. امکان ماندن بیشتر برایمان نبود، باید بر می گشتیم تا در سفر بعدی با برنامه ریزی بهتری به سراغ این مردمان محروم بینوا می رفتیم.

بازگشت از هوفل پلنگی از سخت ترین و وحشتناک ترین سفر های زندگیمان بود . مسیر بازگشت به مراتب سخت تر و صعب العبور تر ازمسیررفت بود.حالا باید از صخره ها و کمرکش ها صعود می کردیم و از باریکه راه ها می گذشتیم. هر چه بالاتر می رفتیم از انرژی مان بیشتر و بیشتر کاسته می شد. باریکه راه ها در بعضی جاها به چندین طرف ختم می شدند و بعضا راه را اشتباه رفته و گیر می افتادیم و مجبور به بازگشت به عقب می شدیم. اینجا بود که فهمیدیم وصیتنامه نوشتنمان بیهوده نبوده است.

بالاخره بعد از چندین روز گذشتن از صخره های سخت و جدال با کوهستان خشن و بی رحم منطقه دیناران با سرو صورتی سیاه و آفتاب سوخته با پاهایی تاول زده و تنی خسته و بی رمق در واپسین  روز یکی از  روز های شهریور 1372 به محل اکیپ تبلیغاتی حوزه علمیه فرخشهر در دشت دنگان رسیدیم.

اما آنچه از این سفر پر خاطره برایم به ارمغان مانده است ،صفای اخلاق شهید قلی زاده ، روح بلند و روحیه خطر پذیر و صبر  ستودنی و طینت پاک ایلیاتی این مرد آسمانی است.که امید وارم خداوند روحش را همواره قرین رحمت و رستگاری نماید. و در سرای دیگر دست ما از قافله ماندگان را هم بگیرد.ان شاءالله    

برگرفته از کتاب شیدای حرم

ارسال نظرات