خبرهای داغ:
فاطمه اسدزاده
از هویزه تا سوسنگرد؛ ۲

جای شکر داشت که فردی مجرب و جنگ‌دیده قرار است هدایت نیرو‌ها را در جنگ بر دوش داشته باشد

از هویزه تا سوسنگرد، سلسله خاطرات جانباز عبدالحسین پیروان از شکست حصر سوسنگرد و حماسه سازی‌های بسیجیان کازرونی است که به مناسبت آزادسازی سوسنگرد، روزانه از این رسانه منتشر می‌شود.
کد خبر: ۹۲۹۵۰۵۶
|
۰۱ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۰۲

به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، خاطرات دفاع مقدس را باید فرصتی مغتنم شمرد که ما غافلان خارج از بلواهای پوچ در لحظاتی به این مسئله بیندیشیم که نکند مصداق کلام شهید باکری باشیم که کلام ماندگار این شهید، تنها هشدار به بازماندگان دفاع مقدس نیست و ما را نیز در برمی گیرد که باید وارثان آن نسل سرنوشت ساز باشیم که امروز آوازه تلاششان فراگیر شده است.

 
خاطرات رزمندگان، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد.
 
در سلسله خاطرات از هویزه تا سوسنگرد به بیان خاطرات حاج عبدالحسین پیروان از پیشکوتان عرصه دفاع مقدس می‌پردازیم.

بخش دوم: راهی

بامداد با این گمان از خانه بیرون آمدم که در مقر بسیج تنها کسانی که می‌خواهند اعزام شوند، حضور دارند.

هنگامی که به بسیج رسیدم، دیدم همه شهر برای بدرقه و خداحافظی فرزندان‌شان آمده بودند تا جایی که می‌توانم بگویم شاید تا پایان جنگ، بسیج چون آن روز را بخود ندید.

پیش از اعزام، برای گرفتن اسلحه، مهمات و امتحان کردن آن‌ها دوباره به پادگان رفتیم. برنوو، ام.یک، تیربار برنو، تفنگ 57 و بازوکا، اسلحه‌هایی بود که گفته می‌شد بسیج توانسته است برای ما آماده کند. بیشتر آن‌ها تسلیحات از رده خارج شده ارتش بودند. هنگام امتحان اسلحه از هر نمونه همچون برنو، ام.یک، بازوکا و تفنگ 57 و آموزش شیوه کار، گیرهای اسلحه‌ها خود را نشان می‌داد که گاه شلیک می‌شد و گاه نمی‌شد.

شاید دیدنی‌ترین شلیک آن روز، شلیک بازوکا بود؛ اسلحه‌ای که تا ان زمان هیچ کس از ما آن را ندیده بود و همه مشتاق تیراندازی آن بودیم. دستورات ایمنی آن گفته شد و گلوله را در دهانه بازوکا گذاشتند و با رعایت حدود و فاصله از آن آماده شلیک شد و .....اما هر چه ماشه چکانده می‌شد، خبری از خروج گلوله نبود. با این وجود، امتحان نکرده قبول کردیم که در جبهه اسلحه کار می‌کند. البته به ما گفتند که در جبهه مهمات نو هست و این مهمات کهنه و نم‌ گرفته‌اند و به همین دلیل شلیک نمی‌کنند.

یادم نیست که تفنگ 57 امتحان شد یا نه. اما گمانم این است که برای جلوگیری از اصراف تیر و گلوله، سرنوشت تفنگ 57 مانند دیگر اسلحه‌ها شد.

هر کس مقداری مهمات برای اسلحه خود گرفت و در جیب شلوار خود جا داد. من نیز از این قاعده مستثنا نبودم.

پس از گرفتن مهمات، با تجهیزات از پادگان به سمت بسیج حرکت کردیم.

جمعیت فراوانی به بسیج آمده بودند. به همین دلیل ورود به بسیج به سختی انجام شد. شاید تا پایان جنگ، بسیج آن جمعیت را بخود ندید.

محوطه و خیابان‌های اطراف از حضور پدران و مادران و مردم پر شده بود. بحث فرزند کسی در میان نبود. مردم احساس می‌کردند که اینان فرزندان خودشان هستند و باید برای تشکر از آنان بیایند تا دل‌گرمی و پشت‌گرمی برای نیروهای اعزامی شوند.

در حیاط بسیج، به خط شدیم.

مصطفی بخرد، مسول وقت بسیج سخنان خود را آغاز کرد و از ایستادگی در مقابل دشمن، شکست دشمن و با پیروزی برگشتن سخن گفت.

سپس (دکتر) علی‌اکبر پیرویان، به عنوان فرمانده نیروهای اعزامی به جبهه معرفی شد. هلهله‌ای در مردم و نیروها افتاد. جای شکر داشت که فردی مجرب و جنگ‌دیده قرار است هدایت نیروها را در جنگ بر دوش داشته باشد.

(پیرویان، پیش از این، در افغانستان، دوشادوش رزمندگان افغانی به نبرد با ارتش اشغالگر کمونیستی شوروی پرداخته بود؛ و اکنون در رخدادی ناخواسته می‌رود تا با دشمنی روبرو شود که جنگی را بر ما تحمیل کرده است. تجربه جنگ در افعانستان می‌توانست کمک بزرگی برای این دفاع باشد.)

با توجه به گروه‌بندی که توسط ارتش در پادگان سازماندهی شده بودیم، به سوی مینی‌بوس‌ها براه افتادیم.

دقیق یادم نیست که چه روزی اعزام شدیم؛ هرچند گمان می‌کنم حدود ۲۵ تا ۳۰ مهر ماه ۵۹ بود.

بیشتر بچه‌ها روی دوش مردم برای سوار شدن، به سوی ماشین برده شدند.

هرچند این سفر، آغاز اعزام به جبهه بود، اما خانواده‌هایی بودند که دو فرزند خود را راهی می‌کردند همچون احمد و محمود داوودی، زین‌العابدین و منصور راسخی، نصرالله و اسدالله سبزی، سید نصرالله و سید رحیم بازبار و شاید کسانی که یادم نمی‌آید.

هنگام در آغوش کشیدن و بدرقه‌ ما توسط پدران و مادران و مردم عزیز، شکوه و عظمت ویژه‌ای از حضور مردم شهرستان کازرن را می‌دیدیم.

نیروهایی که به سوی جبهه راهی می‌شدیم تنها از شهر کازرون نبود که افزون بر فرزندان شهر کازرون، از بخش‌ها و روستاهای کازرون نیز برخی آمده بودند تا دوشادوش ما به نبردگاه روند. (سردار شهید) باقر سلیمانی، (دکتر) شاهین محمدصادقی، قاسمی و ... از بخش خشت و کنارتخته، حسین صالحونی و ... از بخش قائمیه و نودان، جواد ثمربخش و سید نصرالله و سید رحیم بازیار و قدرت سیفی و.... از روستاهای اطراف بلیان، محمد وحیدی و .... از مهرنجان و تنی دیگر از بخش جره و بالاده همراه ما بودند.

باید گفت یک شهرستان، یکپارچه برای مبارزه با دشمن و دفاع از مهین آماده شده بود.

مردم چه بصورت گروهی و یا فردی هدایایی چون گل و شیرینی و مسقطی و ... .به رزمندگان هدیه می‌دادند. آن اندازه این تنقلات و خوراکی‌های هدیه زیاد بود که می‌توان گفت آن روز ظهر، بچه‌ها ناهار را با همین هدیه‌ها خوردند.

مردم با قطرات اشک‌شان، فرزندان‌شان را راهی جبهه کردند؛ بدرقه‌ای عجیب، نمایان شد. قطرات اشک مادران و پدران و مردم دلسوخته شهرستان کازرون، همان آبی بود که پشت سر مسافران ریخته شد.

انتهای پیام/
ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار