خبرگزاری بسیج:مهدی جمشیدی /استاد، خودشان دستور داده بودند که مسئولِ دفتر، وقتِ خاصی را برای من تعیین کنند: ششمِ بهمنِ سالِ هشتادوسه، ساعتِ شانزدهوسی دقیقه، مؤسسۀ آموزشیوپژوهشیِ امامخمینی، دفترِ علامه محمّدتقی مصباحیزدی. کمی در اتاق، منتظر ماندم تا استاد وارد شوند. پس از ورودِ ایشان، یکدیگر را بهگرمی در آغوش کشیدیم و سپس نشستیم. متنِ کوتاهی را خواندم و از ایشان درخواست کردم تا صحبت کنند. دراینمیان، پرسشهای خود را نیز مطرح ساختم. در حاشیۀ دیدار، نکات و لطایفی را دریافتم که ابتدا، آنها را برمیشمارم:
[۱]. ایشان در آغازِ ورودشان به اتاق، در پاسخ به حرکتِ عاطفیام، مرا سخت در «آغوش» کشیدند و بهگرمی و با محبّتِ فراوان، فشردند.
[۲]. ایشان با اصرار، سعی داشتند که اوّل، من بنشینم!
[۳]. با اینکه تمایل داشتم ایشان بابِ گفتگو را بگشایند، امّا بهناگزیر، خودم صحبت را آغاز کردم و کمی در موردِ احساساتم نسبت به ایشان، تاریخچۀ آشناییام ، علّتِ ارادتِ خاصم و فعّالیّتهای علمیام، سخن گفتم.
[۴]. در ابتدای دیدار، یک متنِ ادبی خواندم و در آن، ایشان را با تعبیرِ «مصباحِ عزیز» و «تو»، مخاطب قرار دادم. ایشان هم با دقّتِ تمام، گوش دادند. یک جوانکِ بیستوسه ساله در برابرِ یک فیلسوفِ بسیار بزرگ!
[۵]. بیشتر جملاتِ ایشان، دارای واژهها و مفاهیمِ «الهی» و «اخلاقی» بود، بهطوریکه تصوّر میکردم در جلسۀ درسِ اخلاق قرار گرفتهام.
[۶]. احساسم این بود که ایشان بهطورِ جدّی و باشدّت، در حالِ «مراقبه» بودند؛ چنانکه بهصورتِ دقیق، توجّه میکردند که چه میگویند.
[۷]. «خضوع» و «فروتنیِ» ایشان، وصفناپذیر بود. ایشان اغلب، سربهزیر میانداختند و بهسمتِ پایین، نگاه میکردند.
[۸]. ایشان آنقدر «مؤدبانه» و «متواضعانه» رفتار کردند که بهتدریج، فراموش کردم که در مقابلِ چهکسی قرار دارم. آنچنان احترام نهادند و بیپیرایه و ساده رفتار کردند که کمکم، این احساس که در کنارِ فردی خاص و عالی و بینظیر نشستهام، در من کمرنگ شد!
[۹]. برخلافِ سخنرانیهای متعدّدی که از ایشان شنیده بودم، ایشان در پاسخ به پرسشهایم، مدّتِ قابلتوجّهی (گاهی حدودِ ششثانیه)، «درنگ» و «تأمّل» میکردند و سپس پاسخ میدادند. گاهی اوقات، در میانِ سخنانشان هم این «توقف»، مشهود بود.
[۱۰]. ایشان مرا با لفظِ «آقا» میخواندند.
[۱۱]. تبسّمِ دلنشینشان، آنگونه که در فیلمها و تصاویر دیده بودم، همچنان بر چهره ایشان، نقش بسته و ثابت بود. این سیمای دلانگیز و جذاب، احساسِ لطیف و خوشایندی را به من منتقل میکرد، بهطوریکه، نمادِ محبّت ایشان بود.
[۱۲]. در ابتدا از ایشان پرسیدم که من چقدر زمان در اختیار دارم؟ ایشان با لبخندِ آرامشبخشی گفتند: «وقت داریم، عجله نکنید!» امّا بااینکه وقتِ از پیش تعیینشدهام سی دقیقه بود، گفتوشنودِ ما تا پنجاه دقیقه، بهطول انجامید! بااینکه وقت گذشته بود، ایشان تلاش نمیکرد تا مقدّماتِ پایانِ دیدار را فراهم کند و به من تفهیم نماید که وقت، تمام شده است! حتّی سهبار بهفاصلۀ پنج دقیقه، یادآور شدم که اگر اجازه دهید بیش از این مزاحمتان نشوم، چون فرصت، پایان یافته است، امّا ایشان بههیچرو، تمایلی به خاتمۀ دیدار از خود نشان نمیداد! هرچند همچنان تشنۀ کلام و دیدنِ او بودم، امّا حیا کردم از ادب و اخلاقِ ایشان، سوءاستفاده کنم و وقتِ گرانبهای ایشان را ضایع سازم.
[۱۳]. کتابی را که ویراستاری و بخشی از آن را تألیف کرده بودم، بهعنوانِ هدیه به ایشان تقدیم کردم. درحالیکه من اینکار را با یک دست انجام دادم، ایشان با حالتِ احترام و ادب، آن را با «دو دستِ» خویش گرفتند! پس از تورقِ آن، چند بار از من خواستند تا یادداشتی را در صفحۀ اوّلِ آن برای ایشان بنویسم، امّا من بهشدّت پرهیز کردم و گفتم اینکار، از شأنِ من بسیار فراتر است و این کتاب، ارزشی در مقابلِ شما ندارد! ایشان نیز با لبخند گفتند: «چون ملاقاتِ اوّل است، ما خیلی سخت نمیگیریم، إنشاءالله در دفعاتِ بعدی»!
[۱۴]. در پایان، از ایشان خواستم که باز هم اجازه بدهند به دیدارشان بیایم، گفتند: «مشکلی نیست، هر وقت خواستید با دفتر هماهنگ کنید.» گفتم: «به شما بسیار نیاز دارم»، گفتند: «همۀ ما به خداوند نیاز داریم، خداوند إنشاءالله نیازِ ما را برطرف کند.»
[۱۵]. در هنگامِ خروج از اتاق، ایشان «دو بار» مرا در «آغوشِ» خود فشردند و گونههایم و سپس پیشانیام را بوسیدند و با کمالِ ادب و احترام، از من خداحافظی کردند.
[۱۶]. ایشان آنقدر در جلوی در اتاق، «منتظر» ایستادند تا من امتدادِ راهرو را طی کنم و از زاویۀ نگاهِ ایشان خارج شوم!!
و امّا سخنانِ استاد. بیشتر صحبتهای ایشان را یادداشت کردم که به این شرح است:
بسماللهالرحمنالرحیم.
ما نمیتوانیم عمقِ حکمتهای خداوند را دریابیم؛ خداوند، عیبهای انسانها را میپوشاند، در مواردی، حتّی عیوبِ انسان از خودِ او نیز، مخفی میماند و این، از لطفِ خداوند است! در ادعیّه میخوانیم که: «پروردگارا! تو فضایلی از من در بینِ مردم نشر دادی که من نداشتم»! همین مسأله است که باعثِ حُسنظنِ افراد به یکدیگر میشود، در غیرِ اینصورت، نظامِ جامعه، مختل میشد. درعینحال، ما باید مراقب باشیم که با وجودِ این لطفِ خداوند، دچارِ «غرور» و «غفلت» نشویم.
انسان، وقتی احساسِ گرمی نسبت به انسانهایی که حتماً عیوبی دارند یا حداقل، معصوم نیستند پیدا میکند و آنها برای او ارزشمند میشوند، باید به این فکر بیفتد که «معصومین» از چه ارزشی برخوردارند و در برابرِ آنها چه باید کرد؟! معصومین، «پل» و «راه» هستند بهسوی خداوند. در واقع، آنها کسانی هستند که واقعاً، لیاقتِ «محبّت» را دارند. البتّه عشقِ به آنها باید مقدّمۀ عشقِ به خداوند باشد که کمالِ مطلق است و همۀ کمالها و جمالها از ناحیّۀ اوست. «عواطف»، از جمله بهترین و شیرینترین نعمتهای خداست. زندگی بدونِ عواطف، سرد و بیمزه است و دراینحال، سختیهای زندگی، بیشتر احساس میشود. با عاطفه و احساس، معنیِ زندگی را بهتر میتوان فهمید. من نمیخواهم فرمایشاتِ شما را تخطئه کنم یا عیوبِ خودم را مطرح کنم - که این، خود یک گناه است - امّا بندگانِ بهتر از ما فراوانند که غالباً گمنام هستند. غالباً کسانیکه در جامعه به خوبی شناخته میشوند، خالی از آفت و تهدیدِ خودنمایی نیستند و ممکن است دچارِ غرور شوند و نعمتِ خداوند را در زمینۀ عیبپوشی فراموش کنند. در ادعیّه میخوانیم که: «خدایا! هرچه من در نزدِ مردم عزیزتر شدم، مرا نزدِ خودم، خوارتر کن».
· من جوانی نیستم که بر موجِ احساساتِ زودگذر و بیمایه سوار باشم؛ عشقِ من نسبتِ به شما، بسیار عمیق و ریشهدار است.
من تصوّر نمیکنم که در این زمینه، احساساتِ جوانی دخالتی داشته باشد.
· آیا این عشق، متقابل است؟ شما هم من را دوست دارید؟
اگر بگویم به شخصِ شما علاقۀ خاصی دارم، حرفِ گزافی گفتهام، بهصرفِ یک نامه، محبّتِ متقابل به شخصِ شما بهوجود نمیآید؛ چون من شناختی از شما ندارم، امّا از اینکه انسانی دارای چنین عواطفِ پاکی باشد، حقّشناس باشد، درکِ خوبیها را داشته باشد و درصدد برآید تا محبّتِ خودش را ابراز نماید، من هم عاشق و دوستدارِ چنین انسانی هستم. اساساً ابرازِ محبّت به محبوب، زمینهای است که محبّت، کامل بشود و این مسیر برای انسان، مطلوبیّتِ فطری دارد؛ این، کمالِ فطری است. انسان از عمقِ دلش میستاید کسی را که دارای چنین کمالی باشد. خدا را شکر میکنم که اینچنین بندگانِ پاک و باصفا و حقّشناسی را آفریده و رشد داده است.
البتّه من هم طبعاً، آدمِ احساسی و عاطفی هستم و خیلی باید خود را کنترل کنم تا احساساتم مهار شود، ولی بههرحال از اینکه محبّت پاکی به یک انسانِ شایستهای داشته باشم، افتخار میکنم. روایتی در کافی آمده به این مضمون که در روزِ قیامت، مجموعهای از انسانها را مخاطب قرار میدهند و به آنها میگویند بیحساب به بهشت بروید! آنها کسانی هستند که همدیگر را بهخاطرِ خدا دوست دارند؛ «هم متحابون فی الله»! دقّت کنید: محبّتشان نسبت به «همدیگر» است؛ رابطهای است بینِ خودِ مؤمنان با یکدیگر. انسان خیلی تعجب میکند! اگر محبّتِ طرفینی، برای خدا باشد، زشتیها از بین میرود؛ دو نفر که بدونِ اغراضِ مادّی و دنیوی، یکدیگر را دوست دارند. امید است که ما نیز، مصداقِ این روایت باشیم. بنده با ضعفی که از خودم سراغ دارم، باید پناه ببرم به خداوند که به «جاهطلبی» مبتلا نشوم، به این آفت مبتلا شویم که دوست داشته باشیم دیگران به ما احترام بگذارند.
· نامۀ عاطفی و عاشقانهای را برای شما نوشتم. آیا محتوای آن را باور کردید؟
نامۀ دوّمِ شما، خیلی ادبی بود! «سخنِ صادقانه» بههرحال، اثرِ خودش را میگذارد!
· شما در یکی از سخنرانیهای خود گفتید که در دورانِ جوانی، دچارِ اضطراب بودید. چگونه آن را درمان کردید؟
علّتِ اضطرابِ من در آن ایّام، عدمِ اعتمادبهنفس بود و علاجِ آن «تمرین» است؛ با خود گفتم که باید سدها را شکست! یکی دو مرتبه با کمالِ اضطراب، سؤال کردم تا برایم عادی شد؛ «تمرین»، دوای همۀ «مشکلاتِ رفتاری» است. این از نظرِ روانشناسی، ثابت شده است. مَثَلِ همان حکیم و دریا است که کسی از آب میترسید، او را در آب انداختند، ترسش برطرف شد!
· آیا شما رابطهای با استاد مطهری داشتید؟ دراینباره، تابهحال در جایی نخواندهام که صحبتی کرده باشید.
من در آن حدّ نبودم! روابطِ ما، بعد از شروعِ نهضت آغاز شد و بیشتر در حوزۀ مسائلِ «اجتماعی» و «سیاسی» بود. روابطِ علمیِ ما، کم بود. یکی دو بار، مستقیماً به منزلِ ایشان در قلهک رفتم و با ایشان در موردِ مسایلِ سیاسی صحبت کردم. جلساتِ مشترکی نیز با حضورِ ایشان و شهید بهشتی داشتیم.
· چرا از شما برای سخنرانی در حسینیۀ ارشاد دعوت نشد؟
آن زمان، ما خیلی «بچه» بودیم؛ ما در آن حدّ نبودیم! البتّه حالا هم بچه هستیم!
· ممکن است دربارۀ ازدواج و انتخابِ همسر، توصیه بفرمایید؟
اوّل اینکه از «توسّل» استفاده کنید؛ کار را به خدا واگذارید تا آنچه صلاحِ شماست، تحقّق یابد. منتظرِ خدا باشید، ولی «تحقیق» هم باید بکنید؛ این دو، منافاتی با یکدیگر ندارند. دوّم اینکه «ایدهآل» فکر نکنید؛ تصوّر نکنید که همسرِ من، باید «تمامِ خصوصیّاتِ» موردِ نظرِ من را داشته باشد و «بدوننقص» باشد. دراینصورت، با مشاهدۀ کوچکترین ضعفی، از او زده خواهید شد. اختلافِ سلیقه را باید «تحمّل» کرد؛ خودِ این، یک کارِ است! سوّم اینکه در خوبیهایی که انتظار دارید، «اولویّتها» را در نظر بگیرید و آنها را احراز کنید؛ «درجهبندی» کنید. «اساسیترینِ» آنها باید ملاحظه شود و مراحلِ پایین، اگر نشد اشکالی ندارد. در درجۀ اوّل نیز، «ایمان» مهمّ است و بعد «توافقِ اخلاقی».
· برای فعّالیّت در قلمروِ جامعهشناسیِ اسلامی، چه میزان مطالعاتِ اسلامی ضرورت دارد؟
تحصیلاتِ طلبگی در حدّ «معلوماتِ عمومی»، نیاز است. «ادبیّاتِ عرب» را حتماً باید بدانید، در غیرِ اینصورت، «کلیدِ اصلی در تحقیق» را از دست میدهید و ممکن است در برداشتهای خود، دچارِ اشتباه شوید. بنابراین، برای استفاده از متونِ اسلامی، باید ادبیّاتِ عرب را بدانید. این، یک ضرورت است. آشناییِ کلّی و ابتدایی با رشتههای مختلفِ علومِ اسلامی، ضرورت دارد. خوب است پیشِ استادی بروید که با درکِ عمیق، نکتهها را بگوید. البتّه کار در این زمینه، «طیفها» و «مراتبِ» مختلفی از معلوماتِ اسلامی را دربرمیگیرد.
· روشِ غیرمستقیمِ اسلامشناسی چطور است؟ منظورم مطالعۀ دستاوردهای علمای اسلامی است.
این روش، دو اشکال دارد: اولاً، با مطالعۀ دستاوردهای فکریِ دیگران، «عمقِ مطلب» را درک نخواهید کرد. تصوّر میکنید که میفهمید امّا در واقع، اینگونه نیست. ثانیاً، چنین شخصی، خودش نمیتواند چیزی به مطالبِ آنها «اضافه» کند و فقط باید «تابعِ» همانها باشد. میتوانید در این زمینه، نتایجِ تحقیقاتِ خود را با مشورت و گفتگو با متخصصین، تکمیل کنید. ادبیّاتِ عرب را خوب باید بدانید تا بهاصطلاحِ ما بتوانید پس از طیِ این مراحل، حداقل یک «نیمچه مجتهد» شوید. البتّه گاهی اوقات، افرادی دارای «استعدادِ خدادادِ قوّی» هستند، درحالیکه «مقدّماتِ کلاسیک» را طی نکردهاند؛ ممکن است گاهی خدایمتعال، «الهاماتی» کند و با جهشِ ذهنی و برقهای فکری، فرد به مطالبی دست یابد که حتّی برای اساتید هم، میسّر نیست! من برای شما دعا میکنم، کاری بهجز دعا از من ساخته نیست. امیدوارم که موفّق باشید.