حسـین را از آخر مجلـس چـیدند
خبرگزاری بسیج:یـک روز بعـد از عاشـورا بـه دنیـا آمـد و بـه قـول مـادرش اسـمش را هـم با خـود آورد. شـهید حسـین مومنـی طعم شـیرین بخشـش بـه دیگـران را از کودکـی درک کـرد و تـا آخرین لحظه عمـر کوتاهـش از ایـن سـفارش الهی دریـغ نداشت. سـال دوم راهنمایی بـود که از طرف مدرسـه بـه اردوی جهـادی بشـاگرد دعـوت شـد. بعـد از بازگشـت سـر به تـو تر از همیشـه شـده بود. سـاده تـر مـی پوشـید و یـک ویژگـی به همـه خصلت هـای خـوب دیگرش سـنجاق شـد،هر وقـت هدیـه گرانبهایـی می گرفـت یـا خوراکی خوشـمزه و حتی لـوازم نوشـت افـزار زیبایی به دسـتش مـی رسـید آن را نگـه مـی داشـت و در اردوی جهـادی بعـدی در مقابـل چشـم های به شـوق افتـاده بچـه های بی سـر و سـامان بشـاگردی مـی گرفـت و به آن هـا تقدیمش مـی کرد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج سازندگی، پـدر شـهید حسـین مومنـی مـی گویـد از کودکی شـاهد مهربانـی هـای پسـرش بـوده اسـت :به هر کاری دسـت مـی زد در آن موفق می شد.درس خوان بود. بـا خواهرانـش طـوری رفتـار می کـرد که حتی دوسـتان خواهرانـش بـه حسـادت مـی افتادند. انس و الفـت عجیبـی میـان او و خواهرانـش بـود. امـر به معـروف را بـا مهربانی بیـش از حـدی که بـه آن ها داشـت بـی آن که حرفـی به زبـان بیاورد بـه جا می آورد.یعنـی ایـن طور بود کـه اگر خواهرانش بـه بازار مـی رفتند و از لباسـی که چندان مناسـب نبـود برای لحظـه ای خوش شـان می آمـد به دلیل ایـن که می دانسـتند ممکن اسـت حسـین این لباس را نپسندد با کمـال میـل و به سـرعت و بـه دلیل عالقـه ای که به برادرشـان داشـتند از خرید آن صـرف نظر می کردند.
هیچ کاری مانع نـماز اول وقتش نـمی شد
شـهید حسـین مومنی احادیث زیادی در بـاره نماز حفـظ کـرده بـود و هـر از گاه آن را در جمـع بـا صدای بلنـد یـادآوری می کرد: حتـی وقت هایی که مهمان داشـتیم موقع اذان که می شـد بی سـرو صـدا غیبش می زد. به مسـجد می رفـت و نمازش را می خواند و برمی گشـت. زمان مسافرت های مان را هـم با زمان اوقات شـرعی تنظیم می کردیم. وقتی به شـهری می رسـیدیم سـراغ مسـجد جامع را از اهالـی می گرفـت و در آنجا نمازمـان را به جماعت مـی خواندیم. گاهی پیش می آمد که کاری داشـتیم و می خواسـتیم با بهانـه از نمـاز اول وقت بگذریم. ایـن طـور مواقـع اصـرار مـی کـرد و حدیث می خوانـد. از ائمـه نقـل می کرد کـه هـر کاری که به خاطـر آن نمـاز اول وقت را تـرک کنید ابتر می ماند و یـا مـدام ایـن را گوشـزد مـی کرد کـه فضیلت نمـاز اول وقـت مثل فضیلـت آخرت به دنیاسـت.
از سهمیه کنکور گذشت
بـرای کنکـور خیلـی وقت مـی گذاشـت.وقتی فـرم هـا آمـد متوجه شـدم سـه روز گذشـته و هنـوز آن هـا را پر نکـرده اسـت.وقتی دلیلش را پرسـیدم گفـت تصمیمی گرفتـه ام ولـی نگرانم کـه شـما موافق نباشـید و ناراحت شـوید. گفت مـی خواهـم بـه هـر جایـی کـه مـی رسـم به دلیـل کار خودم باشـد و تصمیم گرفتم بـا اجازه شـما از سـهمیه جانبازی و ایثارگری شما استفاده نکنم. بـه داشـتن پسـری مثـل او افتخـار کـردم. او بـا آرامـش در جلسـه کنکور شـرکت کرد و بـا رتبـه هـزار و 700 در دانشـگاه خواجه نصیر طوسـی و در رشته مهندسی مکانیک پذیرفته شد.
نـمی دانم از حسین چه دیدند
پدر شـهید مومنی خاطره دلنشـینی از سـفر حج دارد: توفیـق شـد و خانوادگـی به زیـارت خانه خـدا و حـرم آقـا رسـول الله (ص) و ائمـه بقیع (ع) رفتیـم. در سـفر حسـین از مـا جدا می شـد و خلـوت مـی کرد. حـاج آقا قرائتی همسـفر ما بود. یـک بار در مسـجدی به شـانه ام زدنـد و با همان شـوخ طبعـی خاص خودشـان گفتند ولی خودمانیـم حاج آقا شـما هر چقدر هـم بدوی به پسرت نمی رسی.پرسیدم چطور،لبخند معناداری زدنـد و گفتند خب دیگر!نمی دانم از حسـین چه دیـده بودنـد کـه این حـرف را زدند آخر پسـرم در آن زمـان یـک دانـش آمـوز دبیرسـتانی بود.
مادر شهید مومنی: علاقه و توجه بسیاری به روزه داری داشت
خیلـی وقـت هـا بدون ایـن که بدانیـم روزه مـی گرفت.برای ایـن که مـن را به زحمت نینـدازد حرفـی از روزه گرفتنـش نمـی زد.می دانسـت که اگـر بدانم قصـد روزه گرفتن دارد برایـش سـحری آمـاده مـی کنم. معمـولا سـر سـفره صبحانـه متوجـه می شـدیم. مـی گفـت اگر بفرماییـد من روزه مسـتحب را نمی گیـرم اما اگـر اجازه بدهیـد روزه می مانم.هـر بـار مـی گفـت بـرای نوبت بعـد خبر مـی دهد تـا برایش سـحری آمـاده کنم. امـا هیـچ وقـت راضـی بـه زحمـت دیگـران نبـود و ایـن قصـه ادامه پیـدا می کـرد.
اردوی جهادی را مدرسه خودسازی می دید
حسـین خیلـی کم حرف بـود اما حرف های حسـابش هیـچ وقت جواب نداشـت.یکی از رفقای جهادگر حسـین می گوید :»با حسـین شـوخی داشـتم.یک بار بعد از خسـتگی یک کار طوالنی به او گفتم با سـاختن این سـاختمان های نیمه کاره محرومیت از مملکت زدوده نمی شه.حسـین لبخند زد و گفت: سـاختمان رو که همه می توانند بسـازند.ما این کار رو مـی کنیـم و این سـختی ها را می کشـیم که آدم بسـازیم. از دیگران می خواسـت برایش دعا کنند که مرگش شـهادت باشـد.می گفت اگر این طور نباشـد همهه ما بیچاره ایم.هیـچ وقت از کار سـخت گلـه نمی کرد.خـودش را خاص جلوه نمی داد و بی سـر و صـدا بـا همه زحماتـی که می کشـید در دانشـگاه خواجه نصیر هـم واحد های دشـوار مهندسـی مکانیـک را پـاس مـی کرد.واضح ترین ویژگی حسـین بـی ادعا بودنـش بود. کارهـای سـخت را بی سـر و صـدا انجام مـی داد.بعداز ایـن که در یک سـانحه رانندگی در مسـیر روسـتای صعب العبوری به شـهادت رسید قصد داشـتیم برای مراسم ها کلیپی از تصاویـر او تهیـه کنیـم وبه زحمـت دو یا سـه عکس پیدا شـد و آن ها هـم زمانی بود کـه او متوجـه عـکاس نبـود و یـا ایـن کـه در یک عکس دسـته جمعـی دیده می شـد همیشـه یـک بیـت شـعر را زمزمـه می کـرد کـه در مورد خـودش مصـداق پیدا کـرد : ما سینه زدیم و بی صدا گرییدند،از هر چه که دم زدیم آن ها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم،از آخر مجلس شهدا را چیدند.