به همت بسیج اساتید دانشگاه‌های کشور از ترجمه ۲۰ زبانه نامه تاریخی شهید سپهبد قاسم سلیمانی به دخترش فاطمه رونمایی شد.
کد خبر: ۹۳۲۲۷۸۶
|
۰۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۳:۵۸

به گزارش سرویس اساتید خبرگزاری بسیج، به همت بسیج اساتید دانشگاه‌های کشور طی مراسمی که در سالن علامه امینی دانشگاه تهران برگزارشد، از ترجمه ۲۰ زبانه نامه تاریخی سپهبد شهید قاسم سلیمانی برای دخترش فاطمه رونمایی شد.

ترجمه ۲۰ زبانه نامه شهید سلیمانی به دخترش رونمایی شد

این نامه با هدف استفاده دختران و پسران جهان به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده است.

نامه سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران به دخترش فاطمه در باره فلسفه حیات، جهاد وآرزوی شهادت در دفاع از مظلومان  و اطفال وحشت زده عالم به شرح زیر است:

نامه  سپهبد اسلام و ایران؛  شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران به دخترش فاطمه در باره فلسفه حیات ، جهاد وآرزوی  شهادت در دفاع از مظلومان  و اطفال وحشت زده ی عالم

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»

 

آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید.

هر بار که ســفر را آغاز می‌کنم احساس می کنم دیگر نمی بینمتان. بارها در طول مســیر چهره‌های پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام. دلتنگتان شده‌ام، به خدا ســپردمتان. اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی توانم و این به دلیل علاقه‌ی من به نظامی‌گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما.

 من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می کند کسی دیگر زراعت می کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است انتهای آن‌ها کجاست، فرصت من چقدر است. و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می مانند و می روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یک ‌صد سال می رسد. اما همه می روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آن‌ها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد . فکر کردم برای شــما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعله‌های آتش می بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می ریزد. اما دیدم چگونه می توانم حلال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرض‌های صعب‌العلاجشان شود و از در بسترافتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد. من کلمه‌ی زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می کند.

 عزیزم از خدا خواستم همه‌ی شریان‌های وجودم را و همه‌ی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند . وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم.

 عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام.

 دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.

«والسلام علیکم و رحمت الله»

 

متن نامه به زبان انگلیسی:

The letter written by General of Islam and Iran; Martyr Haj Ghasem Soleimani, the commander of the Quds Force of Islamic Revolutionary Guard Corps (IRGC), stated to his daughter, Fatemeh, about the philosophy of life, jihad and desire for martyrdom in defense of the world’s oppressed and terrified children.

In the Name of Allah, the All-beneficent, the All-merciful.

Is it the last traveling or something else is in my destiny? However, I am satisfied with whatever it is. I am writing to you in this travelling to be as memory for you in homesickness without me, or may you find something useful in it. Whenever I start traveling, I feel like I will not see you again. Several times on the way, I have imagined your loving faces one by one in front of my eyes and many times I have wept for you. I missed you; I entrusted you to God.

Although I had less opportunity to express love and could not present my inner love to you, but my dear, have you ever seen anyone in front of mirror who says, ‘I love you’ to his own eyes? It rarely happens, but his eyes are the most valuable to him. You are my eyes. You are my dear irrespective of saying or not. I have always made you worried for more than twenty years, and God has destined this life to do not be ended and you always dream in fear.

O My daughter!  Whatever I thought and think to do in this world as alternative job, I couldn’t find something else in order to make you less worried, and this is not due to my interest in militarism. It has not been and will not be for the sake of my job. It has not been and is not due to coercion or insistence of anyone. No, my daughter, I am never willing to make you worried even for a moment for the sake of my job, responsibility, insistence or coercion, let alone to reject you or causing you to cry.

Everyone in this world has chosen a manner or duty in his life. One educates and the other one teaches. One trades, another cultivates, and there are millions of manners, or better to say, every human being has his own manner to do, and everyone has chosen his particular manner. Which path should I choose? I thought and reviewed some issues and asked myself. First of all, how long is this path? where is its end? how much opportunity do I have? And basically what is my destination? I got that; I have temporary life, and everyone has temporary life in this world. They live and die for a few days. Some live few years, some other lives ten years, but few ones see their hundredth year. However, all die and all are in temporary life.

I got if I do business, it will finally cause to have some shiny coins and a few houses and cars. But all of these things they have no role on my fate in this path. I thought to live for your sake (and just for seeking You my God). I knew you are very important and valuable to me, so that if you are in pain, your pain will cover my whole being. If you have a trouble, I find myself in flames. The bond of my existence collapses if you leave me one day alone. However, I was wondering how could I resolve these fears and worries. I got I had to connect with someone who would cure me of this important case, and He is none other than God. This value and treasure that you are the flowers of my being can be preserved with no wealth and power. Otherwise, the rich and powerful must be able to prevent their dying, or their wealth and power must prevent their incurable diseases and lying into deathbed.

I have chosen God and His path. This is the first time I confess; I have never decided to be an army man, I never liked being graduated in military. I do not prefer the beautiful word of Qasim, which comes out of the pure mouth of a martyred Basij guard, to any position. I wanted to be Qasim without a suffix or prefix. Therefore, I will you to merely write soldier Qasim on my gravestone, not Qasim Soleimani, that is an exaggeration and weighs the sack.

O my dear! I asked the Lord to fill all arteries and capillaries of my being with His love. I asked Him to entirely fill my being with His love. I have not chosen this path to kill someone. You know I cannot also see beheading of a chicken. If I have a weapon in my hand is due to stand against murderers, not to kill people.

I see myself as a soldier in the house of each Muslim who is in danger. I would like God to give me the power to be able to defend all the oppressed in the world. Not to sacrifice my life for dear Islam, although it is welcome, not for the oppressed Shiite in which my life is more welcome to be sacrificed for its sake, no ..no... but I fight for that terrified, helpless child for whom there is no refuge, for that frightened woman, who hugged her baby on her chest, for that homeless one who is fleeing and being chased whereas has left a line of blood behind.

O my dear! I am into a corps that does not sleep and should not sleep so that others can sleep in peace. Let them sleep and my peace be sacrificed to theirs.

O My dear daughter!  You live safe in my house in dignity and honor. What can I do for that helpless girl who has no supporter and that crying child who has nothing and lost everything? So, make me your vow and entrust me to Him [God]. Let me go, go and go. How can I stay while all my caravans are gone and I am left behind?

O My daughter! I am very tired. I have not slept for thirty years, but I don't want to sleep at all. I pour salt in my eyes so that my eyelids do not dare to come together lest in my negligence they behead that helpless child. What do you expect of me when I think that you [Fatemeh], Narjis or Zeinab are as that frightened girl, and my Hussein and Reza are as that teenager and young man lying in the slaughterhouse who is being beheaded? Should I be an observer, a carefree or a businessman? No, I cannot live like this.

Peace and mercy of God be upon you.

متن نامه به زبان فرانسه:

 

La lettre du lieutenant général de l’Islam et de l’Iran ; le Martyr Qassem Soleimani, commandant de la "Force Qods" du Corps des Gardiens de la Révolution Islamique (CGRI) s’adressant à sa fille Fatima, à propos de la philosophie de la vie, du Jihad et du désir du martyre pour la défense des opprimés et des enfants terrifiés du monde.

Au nom de Dieu, Le Tout Clément, Le Très Miséricordieux

Est-ce mon dernier départ ou mon sort est autre chose ? Quoi qu’il en soit, je suis satisfait de la satisfaction de Dieu. Dans ce voyage, j’écris pour toi, afin que ces mots te soient un souvenir pour les moments de mon absence lorsque je te manque. Tu peux y trouver peut-être quelque chose qui te sera bénéfique.

À chaque fois que je commence le voyage, j’ai l’impression de ne plus vous revoir. Plusieurs fois en cours de route, j’imaginais vos visages pleins d’amour, un par un, devant mes yeux, et à plusieurs reprises, en pensant à vous, j’ai versé des larmes. Vous m’avez manqué, je vous ai confié à Dieu. Bien que j’aie moins d’occasions d’exprimer mon amour et que je ne puisse vous transmettre mon amour intérieur, mais ma chérie, as-tu déjà vu quelqu’un se regarder devant un miroir et dire à ses propres yeux : « Je vous aime » ? Ça n’arrive que rarement mais cela montre que ses yeux lui sont les plus précieux. C’est vous qui êtes mes yeux ; que je le dise ou pas, vous m’êtes si chers. Je vous ai toujours inquiété depuis plus de vingt ans et Dieu a décidé que cette âme ne s’arrête pas et que vous faites toujours des mauvais rêves. Ô ma fille, que je réfléchisse et que j’ai réfléchi sur ce monde pour faire autre chose pour vous qui vous rendrait moins inquiet, j’ai constaté que je ne puisse rien faire et ce n’était pas et ce n’est ni plus à cause de mon intérêt pour le militarisme. Ce n’était pas ni sera non plus à cause de ma profession. Ce n’était pas ni n’est dû à la contrainte ni à la persistance de quiconque. Non, ma fille, je ne suis jamais en mesure de vouloir vous inquiéter, même pas un instant à cause de la profession, de la responsabilité, de la persistance ou de la contrainte, encore moins vous faire pleurer.

*J’ai remarqué que dans ce monde, chacun a choisi pour lui-même un chemin à franchir ; l’un apprend la science et l’autre enseigne la science. L’un fait du commerce, l’autre fait de l’agriculture, et il existe des millions de chemins à parcourir, ou mieux dire, il y en a un pour chaque être humain, et chacun aurait choisi un chemin pour lui-même. Je me suis demandé alors quel chemin devrais-je prêter. J’ai réfléchi beaucoup et passé en revue quelques questions et je me suis demandé tout d’abord, quelle est la longueur de cette route ? Où est sa fin ? Combien de temps ai-je ? Et au fond, quelle est ma destination ? J’ai constaté que je suis un être éphémère et que tout le monde est éphémère. On reste quelques jours et puis on s’en va. Certains vivent quelques années, certains d’autres, une dizaine d’années, mais peu de personnes atteint cent ans. Mais tout le monde part et la vie de tout le monde est momentanée. J’ai vu que si je fais du commerce, le fruit final sera juste la possession des quelques pièces d’or brillantes et quelques maisons et quelques voitures, mais qu’elles n’auront aucun effet sur mon destin dans cette direction.

*J’ai pensé que je devrais vivre pour vous, mais j’ai constaté que vous m’êtes très importants et précieux, de sorte que si vous souffrez, la douleur couvrirait tout mon être. Si vous arrive un problème, je me verrais au milieu des flammes. Si vous me quittez un jour, tout mon être s’effondrait. Je me demandais alors comment puis-je résoudre ma peur et mes inquiétudes ? J’ai réalisé que je devais me connecter avec quelqu’un qui puisse résoudre en moi cette question importante et il n’est autre que Dieu. Cette valeur et ce trésor que vous êtes, les fleurs de mon être, ne peuvent être préservés avec richesse ni pouvoir. Sinon, les riches et les puissants doivent être capables de s’empêcher de mourir, ou que leur richesse et leur pouvoir doivent anticiper leurs maladies incurables et les protéger de tomber malades. J’ai choisi Dieu et donc son chemin. C’est la première fois que j’avoue cela ; que je ne voulais jamais être militaire, je n’aimais jamais avoir des grades militaires. Je préfère à toutes positions et postes, le beau mot de " Qassem ", qui venait de la bouche pure de ce martyr Bassidji et Pasdar. J’aimais toujours et j’aime encore être " Qassem" sans suffixe ni préfixe. Par conséquent, j’ai légué d’écrire sur ma tombe, le " soldat Qassem " uniquement et pas même " Qassem Soleimani ", car c’est une exagération qui alourdit le fardeau de la sacoche.

*Ma chérie, j’ai demandé à Dieu de remplir toutes les artères de mon être et tous mes capillaires, d’amour de lui-même. Je Lui ai demandé de remplir mon être de son amour. Moi, je n’ai pas choisi ce chemin pour tuer quelqu’un, tu sais que je ne peux même pas voir un oiseau décapité.

*Si j’ai une arme, c’est pour résister contre les assassins, pas pour tuer les gens.

*Je me considère comme un soldat devant la porte de demeure de chaque musulman qui est en danger, et j’aimerais que Dieu me donne la puissance d’être capable de défendre tous les opprimés du monde. Je ne donnerai ma vie pour le cher Islam, car ma vie en est peu de valeur face à sa grandeur et ni pour le chiite opprimé, dont la valeur est plus grande que celle de mon être, non, non... mais je combats pour cet enfant terrifié sans défense et sans refuge, pour cette femme effrayée qui a un bébé accroché à sa poitrine et pour cette personne sans abri, en fuite et poursuivie par l’ennemi, qui a laissé une ligne de sang derrière elle.

*Ma chérie, j’appartiens à cette armée qui ne dort pas et ne doit pas dormir pour que les autres puissent dormir en paix, pourvue que ma tranquillité soit sacrifiée pour leur tranquillité afin qu’ils puissent dormir paisiblement. Ma chère fille, vous vivez chez moi, en sécurité, avec dignité et honneur. Que puis-je faire pour cette fille sans abri qui n’a aucune aide et pour ce bébé qui pleure et qui n’a rien et qui a tout perdu. Alors, faites de moi votre vœu et confiez-moi à Lui.

*Laissez-moi m’en aller, m’en aller et partir. Comment puis-je y rester alors que toute la troupe de combattants est partie et que j’y suis resté seul.

*Ma fille, je suis trop fatigué. Je n’ai pas dormi depuis trente ans, pourtant je ne veux plus dormir. Je verse du sel dans mes yeux pour que mes paupières n’osent pas se rapprocher, de peur que dans ma négligence, cet enfant sans défense ne soit décapité. Qu’attendez-vous de moi quand je pense que cette fille effrayée, c’est toi, c’est Narjis, c’est Zeinab, et que cet adolescent et ce jeune homme allongé dans l’abattoir et en train d’être décapités, c’est mon Hussein ou mon Réza ? Être observateur ? Être insouciant ? Être homme d’affaires ? Non, je ne peux pas vivre ainsi.

Que la paix et la miséricorde de Dieu soient sur vous

متن نامه به زبان آلمانی:

 

Im Namen Gottes, des Allerbarmers, des Barmherzigen

Ist das meine letzte Reise oder ist mein Schicksal etwas anderes? Was auch immer es sein mag, ich bin damit zufrieden. Ich schreibe dir auf dieser Reise, damit diese Wörter für dich als Erinnerung in deiner Einsamkeit bleiben, vielleicht findest du etwas Nützliches darin, dass dir eines Tages helfen kann.

Jedes Mal, wenn ich die Reise beginne, habe ich das Gefühl, ich werde euch nicht wiedersehen. Viele Male auf dem Weg habe ich mir eure lieben Gesichter vorgestellt und wenn ich an euch dachte, habe ich oft geweint, ich habe euch vermisst, Gott sei mit euch. Obwohl ich weniger Gelegenheit hatte, meine Liebe auszudrücken, und Ihnen meine innere Liebe nicht vermitteln konnte. Aber Liebling, hast du jemals jemanden gesehen, der in den Spiegel schaut und mit seinen Augen sagt, dass er sie liebt? Es kommt selten vor, aber seine Augen sind für ihn am wertvollsten. Ihr seid meine Augen. Wenn ich sage oder nicht, ihr seid meine Lieben. Ihr habt euch seit mehr als zwanzig Jahren immer Sorgen um mich gemacht. Gott hat entschieden, dass diese Seele nicht enden wird und ihr immer von Angst träumen werdet.

Meine Tochter, ich habe sehr daran gedacht, um etwas anderes zu tun. Ich wollte etwas anderes tun, um euch weniger besorgt zu machen. Das konnte ich aber nicht, und das liegt nicht an meinem Interesse am Militarismus. Es war und ist auch nicht wegen des Jobs. Es war und ist auch nicht auf Zwang oder Beharren zurückzuführen. Nein, meine Tochter, ich bin niemals bereit, euch wegen meines Jobs, meiner Pflicht, Beharrlichkeit oder Zwang einen Moment lang in Sorge zu versetzen, geschweige denn euch zu entfernen oder zum Weinen zu bringen.

Ich habe gesehen, dass jeder auf dieser Welt einen Weg für sich selbst gewählt hat, einer lernt Wissenschaft und der andere unterrichtet sie. Man handelt, ein anderer kultiviert, und es gibt Millionen von Wegen, oder besser gesagt, es gibt einen Weg für jeden Menschen, und jeder hat einen Weg für sich selbst gewählt. Ich habe daran gedacht, welchen Weg ich wählen sollte. Ich dachte bei mir und überlegte einige Themen und fragte mich zunächst, wie lang dieser Weg ist, wo sie endet, welche Gelegenheiten ich habe. Und was ist im Grunde mein Ziel? Ich habe gesehen, ich vorübergehend bin und jeder ist vorübergehend. Sie bleiben ein paar Tage und dann gehen sie. Einige sind ein paar Jahre hier, andere zehn Jahre, aber nur wenige erreichen einhundert Jahre. Aber jeder geht und jeder ist vorübergehend. Ich dachte bei mir, wenn ich Geschäfte mache, sind das Endergebnis einige glänzende Münzen und ein paar Häuser und ein paar Autos. Aber sie haben keinen Einfluss auf mein Schicksal in diesem Weg. Ich dachte, ich würde für euch leben, ich sah, dass ihr für mich sehr wichtig und wertvoll seid, sodass jeder Schmerz mein ganzes Wesen bedeckt, wenn ihr Schmerzen habt. Wenn ihr ein Problem habt, befinde ich mich in den Flammen. Wenn ihr mich eines Tages verlasst, wird mein Wesen zusammenbrechen.

Aber ich sah, wie ich diese Ängste und Sorgen lösen konnte. Ich sah, dass ich mich mit jemandem verbinden musste, der mich von dieser wichtigen Angelegenheit entfernen kann, und er ist kein anderer als Gott. Dieser Wert und Schatz, dass ihr die Blumen meiner Existenz seid, kann nicht mit Reichtum und Macht bewahrt werden. Andernfalls sollten die Reichen und Mächtigen das Sterben verhindern, oder ihr Reichtum und ihre Macht sollten ihre unheilbaren Krankheiten hindern und vermeiden, dass sie ins Bett fallen. Ich habe Gott und seinen Weg gewählt. Dies ist das erste Mal, dass ich diesen Satz gestehe; ich wollte nie beim Militär sein, ich mochte es nie, im Militär ein Graduierter zu werden.

Ich bevorzuge das schöne Wort „Ghassem“, das aus dem reinen Mund des Märtyrers Basiji Pasdaran stammte, allen Positionen. Ich wollte und will auch noch „Ghassem“ ohne Suffix oder Präfix sein. Deshalb machte ich ein Testament, schreibt einfach auf mein Grab, Soldat „Ghassem“, und nicht „Ghassem Soleimani“. Es ist Übertreibung und belastet. Mein Liebling, ich habe Gott gebeten, mein ganzes Wesen mit Liebe zu sich selbst zu füllen. Ich habe diesen Weg nicht gewählt, um zu töten, du weißt, ich kann die Enthauptung eines Huhns nicht sehen. Die Waffe, die ich genommen habe, ist, mich gegen den Mörder zu stellen, nicht zu töten. Ich sehe mich als Soldat im Haus jedes gefährdeten Muslims, und ich möchte, dass Gott mir die Macht gibt, alle Unterdrückten der Welt verteidigen zu können. Ich werde mein Leben nicht für den lieben Islam geben, für den mein Leben wertlos ist, nicht für den unterdrückten Schiiten, weil ich es nicht wert bin, nein nein....sondern für dieses verängstigte, hilflose Kind, für das es keine Zuflucht gibt, für die verängstigte Frau, die das Baby an die Brust hält, für den Vertriebenen, der flieht und verfolgt wird und eine Blutlinie hinter sich lässt, kämpfe ich.

Mein Liebling, ich gehöre zur Armee, die nicht schläft und nicht schlafen sollte, damit andere in Ruhe schlafen können. Lass meinen Frieden ihrem Frieden geopfert werden und lass sie schlafen. Meine liebe Tochter, du lebst sicher und geehrt in meinem Haus. Was kann ich für dieses hilflose Mädchen, dass niemand für die Rettung kommt, tun und für dieses weinende Kind, das nichts hat ... das nichts hat und alles verloren hat. Also macht mich zu ihrem Gelübde und überlasst es ihm. Lasst mich gehen, gehen und gehen. Wie kann ich bleiben, während meine Freunde weggegangen sind und ich hier gelassen bin?

Meine Tochter, ich bin so müde. Ich habe seit dreißig Jahren nicht geschlafen, aber ich möchte nicht mehr schlafen. Ich streue Salz in meine Augen, damit meine Augenlider es nicht wagen, zusammenzukommen, damit das hilflose Kind nicht in meiner Nachlässigkeit enthauptet wird. Was erwarten Sie von mir, wenn ich denke, dass das verängstigte Mädchen, du, Narges, Zeinab, und der Teenager und junge Mann, der im Schlachthaus liegt und enthauptet wird, mein Hussein und mein Reza ist? Zuschauer zu sein, sorglos zu sein, Geschäftsmann zu sein? Nein, so kann ich nicht leben.

„Friede, Barmherzigkeit und Segen Gottes seien auf euch allen“

 متن نامه به زبان  ایتالیایی:

In nome di Dio, il Clemente, il Misericordioso

Sarà questo il mio ultimo viaggio o il mio destino sarà un altro? Qualunque cosa accada, ebbene la Sua soddisfazzione è la mia. In questo viaggio ho deciso di scriverti in modo che questa mia lettera possa per te essere fonte di ricordo nei momenti in cui sentirai la mia mancanza e io non ci sarò, e forse in questa mia lettera troverai anche qualcosa che ti possa tornare utile.

Ogni volta che intraprendo un nuovo viaggio sento che non vi vedrò più. Più volte lungo il cammino i vostri volti pieni di affetto, uno ad uno, mi sono apparsi di fronte agli occhi e innumerevoli volte per voi ho versato lacrime. Mi manchate - vi ho affidato a Dio - anche se poche sono le volte in cui ho avuto l’occasione di esprimervi il mio affetto e non sono riuscito a farvi arrivare l’amore che serbo in cuore. Ma, mia cara, hai mai visto qualcuno guardarsi allo specchio e dire ai propri occhi che li ama? Capita di rado, ma i suoi occhi sono comunque per quella persona la cosa più importante. Voi siete i miei occhi. Che lo dica o no, voi mi siete cari. Sono più di vent’anni che siete sempre in pensiero per me, ma Dio ha deciso che questo mio vivere non giunga ancora a termine e che voi vi dobbiate continuamente preoccupare per me. Figlia mia, a qualunque altra via io pensi o abbia pensato per farvi preoccupare di meno, mi sono reso conto di non poter fare niente, e questo di certo non è e non è mai stato per la mia passione per le forze armate. Non è mai stato neanche per il lavoro, nè lo sarà mai. Non è mai stato e tuttora non è per costrizione o insistenza da parte di altri. No figlia mia, io non sono disposto a farvi preoccupare anche solo per un momento per via del lavoro, di un’occupazione o della costrizione o insistenza di altri, e ancor di meno sono disposto a eliminarvi o farvi piangere.

*Io ho visto che in questo mondo ognuno ha scelto per sè una strada; alcuni la via dell’apprendimento, altri quella dell’insegnamento. Alcuni si occupano di commercio altri di agricoltura e altre migliaia di strade ancora; o forse è meglio che dica: esiste una strada per ognuno degli esseri umani e ognuno ha scelto per sè una strada. Quindi ho cercato di vedere quale fosse la strada da prendere. Ho riflettuto tra me e ho rammentato a me stesso alcuni punti e per prima cosa mi sono chiesto quale sarà la lunghezza di questa strada, dove essa terminerà, quant’è il tempo a mia disposizione; e, cosa ancora più importante, qual è il mio scopo. Vidi e compresi che io sono transitorio e anche tutti gli altri lo sono. Restano per alcuni giorni e poi se ne vanno. Alcuni restano per qualche anno, altri per dieci anni ma sono ben pochi quelli che raggiungono i cent’anni. Tutti se ne vanno e tutti sono temporanei. Quindi capii che se mi fossi occupato di commercio la mia conquista ultima non sarebbe stata altro che un po’ di monete luccicanti, qualche casa e qualche macchina. Ma essi non hanno alcun effetto sul mio destino, lungo questa via.*    

Pensai di vivere per voi, capii che siete per me molto importanti e di grande valore, tanto che se voi veniste colpiti da un dolore, anch’io mi sentirei addolorato in tutta la mia essenza. Se vi capitasse un qualche problema, io sentirei di trovarmi tra le fiamme di un fuoco. Se un giorno mi doveste abbandonare, il mio essere, pezzo dopo pezzo, si sgretolerebbe. Ma poi pensai a come potessi essere io colui che risolve queste mie paure e preoccupazioni.

Compresi quindi che mi sarei dovuto affidare a qualcuno che si sarebbe curato di questa cosa importante e egli non è altri che Dio. Voi, fiori della mia essenza, siete un tesoro che non può essere preservato dalla ricchezza o dal potere. Se così fosse stato, i ricchi e i potenti avrebbero dovuto impedire la loro morte o la loro ricchezza e il loro potere avrebbe dovuto tener da loro lontane le malattie difficili da curare e far sì che non venissero confinati a letto. Io ho scelto Dio e la sua strada. È la prima volta che ammeto questa cosa: io non avrei mai voluto entrare nelle forze armate, non mi è mai piaciuto piaciuto ottenere gradi militari. Io preferisco la dolce parola Qassem, pronunciata dalle pure labbra di quel martire basiji delle forze armate, a qualunque altra qualifica. Mi è sempre piaciuto e tuttora amo essere Qassem senza nessun appellativo elogiativo. È per questo che ho fatto testamento che sulla mia tomba venga scritto solo “Soldato Qassem”, neanche “Qassem Soleimani” che è un parolone e appesantisce il carico della mia borsa.

*Mia cara, ho chiesto a Dio di riempire tutte le arterie del mio essere e i miei capillari del Suo amore.* Che faccia traboccare la mia essenza del suo amore! Non ho scelto questa starda per uccidere le persone, sul campo non sono capace di vedere che nemmeno a una gallina venga tagliata la testa.*Se ho impugnato le armi è stato solo per oppormi a coloro che uccidono le vite umane, non per uccidere.* Sento di essere come un soldato nella casa di ogni musulmano che si trova in pericolo e desidero che Dio mi dia la forza di difendere tutti gli oppressi del mondo. Non che io voglia offrire la mia vita per il caro Islam, che la mia anima nulla è di fronte ad esso, non per gli sciiti oppressi, che di certo sarebbe un onore, no, no... è invece per quel bimbo spaventato che non ha alcuna protezione e appoggio, per quella donna tremante con un lattante attaccato al petto, e per quel profugo in fuga che si è lasciato alle spalle una scia di sangue, che combatto. 

*Mia cara io appartengo a quelle forze armate che non dormono e non devono dormire, cosicchè gli altri possano dormire tranquilli. Lascia che la mia tranquillità venga sacrificata per la loro e che dormano in pace. Cara figlia mia, voi nella mia casa vivete al sicuro e con dignità e onore. Cosa dovrei fare io per quella bambina senza protezione alcuna che non ha nessuno che le venga in aiuto e quel bimbo in lacrime che niente... niente possiede e che ha perso tutto ciò che aveva? Quindi voi fate voto di donarmi a lui.* Lasciate che io me ne vada, che me ne vada, che me ne vada. Come potrei restare quando tutti i miei compagni di carovana se ne sono andati e sono rimasto solo io.

*Figlia mia, sono estremamente stanco. Sono trent’anni che non dormo, ma non ho più voglia di dormire. Io verso nei miei occhi il sale cosicchè le mie palpebre non si permettano di chiudersi, giammai in un momento di mia disattenzione venisse tagliata la gola a quel bimbo che non ha sostegno alcuno. Quando penso che quella bambina spaventata sei tu, è Narjes, è Zeynab, e quel ragazzo e quel giovane disteso in un mattatoio a cui viene tagliata la testa sono il mio Hoseyn o il mio Reza, cosa ti aspetti da me? Che stia a guardare, che non mi interessi, che faccia il commerciante? No io non posso vivere così.

 

Wa assalam alaykum wa rahmat allahi

متن نامه به زبان اسپانیولی:

 

"En el nombre de Dios el Clemente el Misericordioso

 

¿Es este mi último viaje o mi destino es otra cosa ? Aunque estoy satisfecho con el placer de Él (Dios) .

 

Te la escribo en este viaje para ser un recuerdo para ti en la nostalgia sin mí. Tal vez encuentres algo útil en ella para que te sirva .

 

Cada vez que comienzo un viaje me siento que no volveré a verte. Muchas veces a lo largo del camino, me he imaginado uno a uno de vuestros rostros amorosos ante mis ojos y muchas veces he derramado lágrimas de recuerdo de vosotros .

 

Os extraño, Os encomiendo a Dios. Aunque tuve pocas oportunidades de expresar amor y no pude transmitirte  ese amor interior. Pero mi cariño, ¿has visto a alguien frente a espejo diciendo a sus ojos, te amo? Eso no  pasa normalmente , pero los ojos de cada persona son más valiosos para ella . vosotros sois los ojos míos . Lo expreso o no, pero sois mis cariños.

 

Siempre les he dejado preocupado por mi durante más de veinte años, y Dios no ha querido que mi vida esta se termine y siempre habéis soñado con miedo. Hija mía, muchas veces pienso y he pensado en tener otro trabajo para que te preocupes menos , vi que no puedo, y esto no fue ni es por mi interés por el militarismo. No ha sido ni será por el trabajo. No ha sido ni se debe a la coacción o insistencia de nadie. No, hija mía, nunca he querido preocuparte, aunque sea por un momento, por mi trabajo, responsabilidad, insistencia o coacción y ni hacer algo que llores .

 

Vi que todos en este mundo han elegido un camino para sí mismos, uno está aprendiendo ciencia y el otro está enseñando la ciencia. Uno comercia, otro cultiva, y hay millones de caminos, o mejor dicho, hay un camino para cada ser humano y cada uno ha elegido un camino para sí mismo. observé qué camino debía elegir ? Lo pensé y revisé algunos temas y me pregunté, en primer lugar, cuánto tiempo dura pasar este camino, dónde está su final, cuál es mi oportunidad. ¿Y básicamente cuál es mi destino? Vi que soy temporal y todos son temporales.

 

Se quedan y se van unos días. Algunos viven unos pocos años, otros diez, pero pocos llegan a los cien años. Pero todos se van y todos son temporales. Vi que si hago negocios el resultado final serán algunas monedas brillantes y algunas casas y algunos autos. Pero no tienen nada que ver con mi destino de esta manera. Pensé  vivir por vosotros , vi que sois muy importantes y valiosas para mí, de modo que si tenéis dolor, el dolor cubrirá todo mi ser. Si tenéis un problema, me encuentro en las llamas. Si me dejas algún día, el vínculo de mi existencia se derrumbará.

 

Pero vi cómo podía resolver estos miedos y preocupaciones. Vi que tenía que conectarme con alguien que me curaría de este tema importante, y él no es otro más que Dios. Este valor y tesoro que sois las flores de mi existencia no se puede conservar con la riqueza y poder y si fuese así los ricos y poderosos deberían poder evitar la muerte , o su riqueza y poder deberían prevenir sus enfermedades incurables y evitar que caigan en la cama de enfermedad .

 

Yo he elegido a Dios y su camino. Esta es la primera vez que confieso esta sentencia; Nunca quise estar en el ejército, nunca me gustó graduarme. yo prefiero la hermosa palabra: Qasim , que sale de la boca pura del soldado martirizado del Cuerpo de guardias de la revolución islámica de Irán , y no la cambio en contra ninguna posición. Quería ser Qasim sin sufijo ni prefijo. Por lo tanto, les pedí que solo escribieran sobre mi tumba: el soldado Qasim y no Qasim Soleimani , que es una exageración y aumenta la carga del saco.

 

* Querida mía, le pedí a Dios que llene todas las arterias de mi ser y todos mis capilares con amor por Él mismo *. Que llene mi ser de su amor. Yo no elegí este camino para matar a ningún ser , sabes que no puedo ver la decapitación de un pollo. * Si he tomado las armas, es para enfrentar a los asesinos, no para matar a un ser . * Me veo como un soldado en la casa de cada musulmán que está en peligro, y me gustaría que Dios me diera el poder de ser capaz de defender a todos los oprimidos del mundo.

 

No sacrifico mi vida por el querido islam que mi vida no lo merece , no por el chiíta oprimido que tampoco lo merece , no ... sino por ese niño aterrorizado e indef enso para quien no hay refugio, y aquella mujer asustada que ha pegado su niño a su pecho huyendo y ha quedado una línea roja de su sangre detrás suyo.

 

Querida mía, yo pertenezco al ejército que no duerme y no debería dormir para q ue otros puedan dormir en paz y que mi paz sea sacrificada por su paz y que duerman en tranquilidad . Mi querida hija, vives en mi casa segura y honrada y yo qué puedo hacer por aquella niña indefensa que no tiene ningún ayuntamiento y aquella niña que llora que no tiene nada ... que no tiene nada y lo ha perdido todo. Así que ofréndame a ella y dejadme para ella. * Déjame ir, Déjame ir, Déjame ir . ¿Cómo puedo quedarme mientras toda mi caravana se ha ido y yo me quedo atrás?

 

* hija mía estoy muy cansado . No he dormido durante treinta años, pero ya no quiero dormir. Echo sal en mis ojos para que mis párpados no se atrevan a juntarse para que el niño descuidado no sea decapitado por mi negligencia. ¿Qué esperas de mí cuando pienso que la niña que tiene miedo es Narjis , Zeinab , y ese adolescente y joven que en el matadero que está siendo decapitado es Hussein y estoy satisfecho? ¿Ser un observador, ser despreocupado, ser un hombre de negocios? No, no puedo vivir así. *

 

"La paz y la misericordia sean contigo".

 

 ترجمه نامه به زبان عربی:

 

بسم الله الرحمن الرحیم

رسالة من لواءِ عالم الإسلام وإيران؛ الشهيد الحاج قاسم سليماني، قائد فيلق القدس بالحرس الثوري الإسلامي، لابنته فاطمة عن فلسفة الحياة والجهاد والرغبة في الاستشهاد دفاعاً عن المظلومین والأطفال المرتعبين في العالم.

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»

هل هذه رحلتي الأخيرة أم أن مصيري شيء آخر؛ مهما كان فإني رضًا برضاه. أكتب لك في هذه الرحلة لتكون کتابتي ذكرى لك حین شوقك وحنينك إلي وربما وجدت فیها کلامًا مفيدًا لك.

في كل مرة أبدأ الرحلة أشعر بأنني لن أراكم مرة أخرى. لقد تخيلت وجوهكم المفعمة بالمحبة مرات عديدة على طول الطريق واحدا تلو الأخر أمام عيني، وفي كثير من الأحيان ذرفت دموعا في ذكركم. اشتقت اليكم واستودعتكم الله. على الرغم من أني قلما وجدت فرصة للتعبير عن حبي لکم فلم أستطع إیصال هذا الحب الذي في قلبي إليكم لكن عزیزتي، أرأیت إلی الآن أن یری شخص نفسه في المرآة ويقول لعينيه: أحبكما، يحدث هذا قلیلا، لكن عينيه أثمن شيء بالنسبة له. ها أنتم عیناي سواء قلت ذلك بلساني أم لا فأنتم أعزائي. لطالما أبقیتکم قلقین علي لأكثر من عشرين عاما والله شاء أن لا تنتهي هذه الحياة وأنتم تحلمون حلم الخوف دائما. ابنتي، کلما فکرت وأفكر في هذا العالم أن أفعل شيئًا آخر لتقليل قلقكم، رأيت أنني لا أستطيع، وهذا لم يكن وليس بسبب اهتمامي بالنزعة العسكرية. لم يكن ولن يكون بسبب الوظيفة أیضا. لم يكن وليس نتيجة إكراه أو إصرار من أحد. لا يا ابنتي، فإني لا أرضی أبدًا بسبب وظيفتي أو مسؤوليتي أو إصرار أو إكراه أحد أن أتسبب في قلقکم ولو للحظة، ناهيك عن بكائكم.

لقد رأيتُ أن كل شخص في هذا العالم قد اختار طريقًا لنفسه، أحد يتعلم العلم والآخر يعلّمه. أحد يتاجر، والآخر يزرع، وهناك ملايين الطرق، أو من الأفضل أن أقول: هناك طرق بعدد النفوس، وکلٌ اختار طريقًا لنفسه. فنظرت في أمري أنه أي طريق يجب أن أختاره. فكرت في نفسي ونظرت في عدة مسائل فسألت نفسي، أولاً ما هي المدة التي يستغرقها هذا الطريق، وأين هي نهايتها، وما هي فرصتي؟ وما هي وجهتي علی الأساس؟ رأيت أنني مؤقت وكل شخص مؤقت. يبقون لبضعة أيام ثم يغادرون [الدنیا]. البعض بضع سنوات، والبعض الآخر عشر سنوات، لكن قليلا منهم تصل أعمارهم إلى مائة عام. بل الجميع يغادرون [الدنیا] والجميع مؤقتون. رأيت أنني إذا قمت بأعمال تجارية، فإن عاقبتها هي بعض العملات المعدنية اللامعة وبضع سیارات ومنازل لكن ليس لها تأثير على مصيري في هذا الطریق فتوصلت إلی أن أعيش من أجلكم إذ رأيت أنكم مهمون وقيِّمون جدًا بالنسبة لي، بحيث إذا تألمتم من شيء فإن الألم سيشمل وجودي بالكامل؛ وإذا واجهتم مشكلة أجد نفسي محاطة بألسنة النار. وإذا تركتموني يومًا ما، فسوف يتفكك رباط وجودي. لكنني فکرت أنه كيف يمكنني أن أحل بنفسي هذا الخوف وهمومي. رأيت أنه كان عليّ أن أتواصل مع من يعالج لي هذا الشيء المهم، وهو ليس سوى الله. هذا الكنز وهو أنتم الذین زهور وجودي لا يمكن الحفاظ عليه بالثراء والسلطة وإلا فإن الأغنياء والأقوياء يجب أن يمنعوا أنفسهم من الموت، أو أن ثرواتهم وقوتهم يجب أن تمنع أمراضهم المستعصية وأن تمنعهم من الشلل. إني لقد اخترت الله وطريقه. هذه هي المرة الأولى التي أعترف فيها بهذه الجملة؛ لم أکن أرغب أبدًا في أن أکون عسکریًا وما کنت أحب مطلقًا أن أحصل علی الرتب العسکریة. إني أفضل كلمة قاسم الجميلة التي کانت تخرج من الفم النقي للشهيد التعبوي لحرس الثورة على أي منصب. کنت أحب ومازلت أحب أن أكون «قاسم» بدون لاحقة أو بادئة. لذلك فقد أوصيت أن تكتبوا علی قبري «الجندي قاسم» فقط، وليس قاسم سليماني، حیث إنه مبالغة في الکلام ويثقل الكاهل.

* عزيزتي، لقد طلبت من الله أن يملأ كل شرايين وجودي بحبه؛ یملأ وجودي بحبه. لم أختر هذه الطريقة لأقتل الناس، أنتي تعلمین أنني لا أستطيع رؤية قطع رأس دجاجة. لقد حملت السلاح لأقف ضد القتلة لا أن أقتل. أرى نفسي جنديًا في بيت كل مسلم وقع في خطر، وأود أن يمنحني الله القدرة على أن أتمکن من الدفاع عن كل المظلومين في العالم. لا أن أضحي بحياتي من أجل الإسلام الغالي الذي لا تستحقه حياتي، ولا للشيعة المظلومین الذين لا أستحق أن أكون فداء لهم، لا لا ... بل أقاتل من أجل ذلك الطفل المرعب العاجز الذي لا ملجأ له، ومن أجل تلك المرأة الخائفة التي أمسکت طفلها على صدرها ومن أجل ذاك النازح الفارّ المطارَد التارك وراءه خطًا من الدم.

عزيزتي انا انتمي للحرس الثوري الذی لا ينام ویجب أن لا ینام حتى ينام الآخرون بسلام. دعني لأضحي سلامي لسلامهم کي يناموا. ابنتي العزيزة أنتم تعیشون في بيتي آمنین وأعزاء وبکرامة. ماذا يمكنني أن أفعل لتلك البنت المظلومة والتي لا مغیث لها وذاك الطفل الباكي الذي لا یملك أي شيء... والذي فقد كل شيء له. فلذلك اجعلوني نذرا لکم واترکوني له. دعوني أذهب، أذهب وأذهب. كيف يمكنني البقاء بينما ذهبت  قافلتى کلها وتخلفت عنها.

یا ابنتي أنا تعبان جدا. لم أنم منذ ثلاثين عامًا، لكني لا أريد أن أنام بعد الآن أیضا. أذرّ الملح في عيني حتى لا يجرؤ جفني أن یطبق کي لا يقطع رأس ذاك الطفل العاجز في غفلتي. ماذا تتوقع مني عندما أظن أن تلك البنت الخائفة هي أنتِ ونرجس وزينب وأن ذاك المراهق أو الشاب الراقد في المسلخ الذي يقطع رأسه هو حسين ورضا؟ هل أنظر وأری، أأكون مرتاحاً، هل أكون تاجرا؟ لا، لا أستطيع العيش هكذا.

«والسلام علیکم ورحمة الله»

 ترجمه نامه به زبان اردو:

ایران اور اسلام کے سپہ سالار شہید حاج قاسم سلیمانی انقلاب اسلامی ایران کی محافظ، قدس فورس کے کمانڈر کا خط،  اپنی بیٹی فاطمہ کے نام، فلسفہ زندگی ، جہاد اور دنیا کے مظلوم اور خوفزدہ بچوں کے دفاع میں شہادت کی خواہش کے بارے میں۔

بسم الله الرحمن الرحیم

کیا یہ میرا آخری سفر ہے یا میرا مقدر کچھ اور ہے،  جو بھی ہو میں اس کی رضایت میں راضی ہوں.

اس سفر میں آپ کے لیے کچھ لکھ رہا ہوں تاکے میری عدم موجودگی کی وجہ سے بے چینی کی صورت میں تمہارے لیے باعث یادگیری بنے، ہوسکتا ہے کہ آپ کو اس میں کوئی مفید چیز ملے جو کام آسکے.

جب بھی میں سفر شروع کرتا ہوں مجھے لگتا ہے کہ میں آپ کو دوبارہ نہیں دیکھوں گا، کئی بار راستے میں ، میں نے آپ کے پیار سے بھرے چہرے کے مناظر کو ایک ایک کر کے اپنی آنکھوں کے سامنے تصور کیا ہے اور کئی بار تیری یاد میں اشک کے قطرہ جاری ہوئے ہیں. میں تجھے یاد کرتا ہوں میں آپ کو خدا کے سپرد کرتا ہوں۔اگرچہ مجھے محبت کے اظہار کرنے کا کم موقع ملا ہے اور مکمل طور پر محبت کا اظھار نہ کر سکا

میری پیاری بیٹی!

کسی کو ہرگز نہیں دیکہا ہوگا کے وہ اپنے آئینے کے سامنے اپنی آنکھوں سے یہ کہتا ہو کہ میں تم سے پیار کرتا ہوں، ایسا شاذ و نادر ہی ہوتا ہے جبکہ اس کی آنکھیں اس کے لئے سب سے زیادہ قیمتی ہیں۔ تم میری آنکہیں ہو چاہے زبان سے کہوں یا نہ کہوں تم میرے لخت جگر ہو.

میں نے آپ کو بیس سال سے ہمیشہ پریشان رکھا ہے  اور یہ خدا کی تقدیر ہے کہ اس جان کا خاتمہ نہ ہو اور آپ ہمیشہ خوف کے خواب دیکھتے رہیں.

پیاری بیٹی!

جتنا بہی اس عالم میں  سوچا اور سوچتا رہا ہوں کہ دوسرا کام کروں تاکے تم پریشان نہ رہو، دیکھا کے دوسرا کام میں نہیں کر سکتا اور یہ عسکریت پسندی میں میری دلچسپی کی وجہ سے نہیں تھا اور نا ہی  ملازمت کی وجہ سے ہوا ہے  اور نہ ہی  یہ کسی کے جبر یا اصرار کی وجہ سے  ہوا ہے.

 نہیں میری بیٹی نہیں، میں ایک لمحے کے لیے بھی تیار نہیں ہوں کہ ملازمت، یا کسی کے اصرار، اجبار کی وجہ سے تم کو پریشان کروں  تم کو بہول جانا یا رولانا  تو بہت دور کی بات ہے.

میں نے دیکھا کہ اس دنیا میں ہر ایک نے اپنے لئے ایک راستہ منتخب کیا ہے ایک علم  سیکھتا ہے اور دوسرا علم سکھتا ہے۔ ایک تجارت ، دوسرا زراعت  ، اور لاکھوں راستے ہیں ، یا اس سے بھی بہتر یوں کہوں ، ہر انسان کے لئے ایک راستہ ہے۔ اور ہر ایک نے اپنے لئے ایک راستہ منتخب کیا ہے۔ میں نے سوچا کہ مجھے کس راستے کا انتخاب کرنا چاہیے۔ میں نے خود سے سوچا اور کچھ  کا جائزہ لیا اور اپنے آپ سے پوچھا ، سب سے پہلے تو یہ راستہ کتنا لمبا ہے؟ ان کا انجام کہاں ہے؟ میرے پاس کتنی فرصت ہے؟ اور بنیادی طور پر میری منزل کیا ہے؟

میں نے دیکھا کہ میں عارضی ہوں اور ہر کوئی عارضی ہے۔ کچھ عرصے کے لیے رہتے ہیں اور چلے جاتے ہیں. کچھ چند سال ، کوئی دس سال اور بہت ہی کم افراد ایک سو سال تک پہنچ جاتے ہیں۔لیکن سب جا رہے ہیں اور ہر کوئی عارضی ہوتا ہے۔میں نے سوچا کہ میں کاروبار کروں لیکن اس کا نتیجہ کچھ چمکدار سکے اور کچھ مکانات اور کچھ کاریں ہیں۔ اور میری عاقبت پر اس کی کوئی تأثیر نہیں ہے. سوچا آپ کے لیے زندگی گذاروں،  دیکھا کہ  میرے لئے آپ بہت اہم اور اتنے قیمتی ہیں کہ اگر آپ کو تکلیف ہو تو درد مجھے ہوتا ہے. اگر آپ کو کوئی تکلیف ہو تو میں خود کو آتش کے شعلوں میں پاتا ہوں۔اگر آپ ایک دن مجھے چھوڑ دیں تو میرے وجود کا بندھن ٹوٹ جائے گا۔ لیکن میں نے دیکھا کہ میں ان خوفوں اور پریشانیوں کو کیسے حل کرسکتا ہوں۔ میں نے سوچا کہ مجھے کسی ایسے شخص سے رابطہ کرنا ہے جو مجھے اس اہم چیز کا علاج کرائے اور وہ خدا کے علاوہ کوئی نہیں ہے۔ یہ ارزش اور خزانہ جو آپ میرے وجود کے پھول ہیں، دولت اور طاقت سے محفوظ نہیں ہوسکتے ہیں۔ بصورت دیگر ، امیر اور طاقت ور افراد اپنے آپ کو مرنے سے روکنا چاہیے یا ان کی دولت اور طاقت ان کی لاعلاج بیماریوں سے مانع  بنتی اور لاچار بننے سے روکتی.

میں نے خدا اور اس کے راستے کا انتخاب کیا ہے۔میں  پہلی بار اس جملے کا اعتراف کر رہا ہوں کہ میں کبھی بھی فوج میں شامل نہیں ہونا چاہتا تھا ، مجھے کبھی بھی کوئی بڑا عہدہ، مقام  پسند نہیں تھا. میں کسی بہی منصب کو اس خوبصورت لفظ قاسم پر ترجیح نہیں دیتا جو ایک شہید بسیجی  کے خالص منہ سے نکلا ہو ،میں چاہتا تھا اور چاہتا ہوں کہ قاسم بغیر کسی لقب اور بغیر کسی پیشوند اور پسوند کے ہو.لہذا میں نے اپنی قبر پر صرف ، سپاہی قاسم ، لکہنے کی وصیت کی ہے نہ کے قاسم سلیمانی جو کے میری حیثیت سے بڑا لفظ ہے اور باردان کے وزن کو مزید سنگین کر رہا ہے.

میری پیاری بیٹی!

 میں نے خدا سے اپنے وجود کی تمام شریانوں کو اپنی محبت، الفت اور پیار سے بھرنے کی درخواست کی ہے، اور وہ میرے وجود کو اپنے عشق سے لبریز کردے.

میں نے اس راہ کو لوگوں کو قتل کرنے کے لیے انتخاب نہیں کیا. تم تو جانتی ہو کہ میں کسی پرندے کا سر اس سے جدا ہوتے بھی نہیں دیکھ سکتا۔ اگر میں نے اسلحہ اور ہتھیار اٹھایا ہے تو ، یہ آدم کش  کے مقابلے میں کھڑا ہونے کے لیے ہے ، نہ کے لوگوں کو مارنے کے لیے.

میں اپنے آپ کو ہر مسلمان کے گھر میں ایک سپاہی کی حیثیت سے دیکھتا ہوں جو خطرے میں ہے، اور میں چاہتا ہوں کہ خدا مجھے اتنی طاقت عطا کرے کہ دنیا کے تمام مظلوموں کا دفاع کرنے کے قابل ہوجائوں نہ کے اپنے پیارے اسلام کے لئے جان دوں، میری جان اس کے قابل ہی نہیں اور نہ ہی مظلوم شیعہ کے لئے  جو مجھ سے زیادہ عظیم اور اعلی ہے اور میں اس کے لیے اہل ہی نہیں ہوں   نہیں ، نہیں ........

بلکہ اس خوف زدہ ، لاچار بچے کے لئے ، جس کے لئے کوئی پناہ نہیں ہے، اس خوفزدہ عورت کے لئے جس نے بچہ کو اپنی چھاتی سے ملایا ہوا ہے، اور اس بے گھر، پریشان، فرار ہونے والے شخص کے لیے جس نے اپنے پیچھے خون کی لکیر چھوڑی ہے، ان کے لیے میں جنگ کر رہا ہوں.

میری پیاری بیٹی!

میں اس فوج کا سپاہی ہوں جو سوتا نہیں ہے اور سونا بہی نہیں چاہیے تاکہ دوسرے لوگ سکون سے سوسکیں.

میری سلامتی اور سکون کو ان کی سلامتی اور سکون کے لئے قربان ہونے دیں اور انہیں سونے دیں۔

پیاری بیٹی!

آپ میرے گھر میں سلامتی اور وقار اور عزت کے ساتھ رہتے ہیں۔ میں اس بے بس لڑکی کے لئے کیا کہوں  جس کی فریاد رسی کرنے والا کوئی نہیں اور اس رونے والا بچہ کے لیے جس کے پاس کچھ بھی نہیں ہے اور وہ سب کچھ کھو چکا ہے۔ بس تم مجھے ان کے لیے قربان کردیں اور ان کے حوالے کریں

بس مجھے جانے دو جانے دو جانے دو،  میں کیسے رہ سکتا ہوں جب کہ میرا سارا کارواں چلا گیا ہے  اور میں پیچھے رہ گیا ہوں۔

میری بیٹی!

بہت تھک چکا ہوں میں تیس سال میں سویا نہیں ، لیکن اب سونا بہی نہیں چاہتا،میں نے اپنی آنکھوں میں نمک ڈال دیا ہے تاکہ میری پلکیں اکٹھے ہوکر سونے کی ہمت نہ کر سکیں، کہیں ایسا نہ ہو کہ وہ میری لاپرواہی میں لاچار بچے کا سر قلم کردے، جب میں سوچتا ہوں کہ وہ خوفزدہ لڑکی تم ہو  وہ نرجس ہے ، وہ زینب ہے،  اور وہ جوان  اور نوجوان جو قتل گاہ میں پڑا ہے جس کا سر قلم کیا جارہا ہے میرا حسین اور رضا ہے تو تم مجھ سے کیا امید رکھتی ہو؟ ایک تماشایی ہونا ، لاپرواہ ہونا ، بزنس مین ہونا؟

نہیں ، میں اس طرح نہیں جی سکتا.

(والسلام علیکم و رحمت الله)

ترجمه نامه به زبان  بوسنیایی:

Sehid  Haj Ghasem Soleimani, zapovjednik snaga Quds Islamske revolucionarne garde, rekao je svojoj kćeri Fatemeh o životnoj filozofiji, džihadu i želji za mučeništvom u odbrani potlačene i prestravljene djece svijeta.

 

u ime Allaha milostivog samilosnog

 

Je li ovo moje posljednje putovanje ili je moja sudbina nešto drugo čime sam zadovoljan. Pišem vam na ovom putu da vam budem uspomena u nostalgiji bez mene. Možda ste u njemu pronašli nešto korisno što dolazi na čestitku.

Svaki put kad započnem putovanje osjećam se kao da te više neću vidjeti. Puno puta na tom putu zamišljao sam jedno za drugim vaša ljubavna lica i puno puta sam prolio suze sjećanja na vas. Nedostaješ mi, povjeravam te Bogu. Iako sam imao manje mogućnosti da izrazim ljubav i nisam vam mogao prenijeti tu unutarnju ljubav. Ali dušo, nikad nikoga ne vidi pred svojim ogledalom i kaže svojim očima, volim te, to se manje događa, ali njegove su oči njemu dragocjenije. Vi ste oči. Što da kažem ili ne, draga moja. Uvijek sam se brinuo za tebe više od dvadeset godina, a ako Bog da, ovaj život neće završiti i uvijek ćeš sanjati u strahu. Kćeri, što god da mislim i radim na ovom svijetu da bih mogao učiniti nešto drugo da se manje zabrineš, vidio sam da ne mogu, a to nije bilo i nije zbog mog zanimanja za militarizam. Nije bilo niti će biti zbog posla. To nije bilo niti je bilo zbog prisile ili inzistiranja bilo koga. Ne, kćeri moja, nikad nisam voljna brinuti se za tebe ni na trenutak zbog svog posla, odgovornosti, inzistiranja ili prisile, a kamoli zbog tvojeg uklanjanja ili plakanja.

 * Vidio sam da je svatko na ovom svijetu izabrao put za sebe, jedan uči znanost, a drugi uči znanost. Jedan trguje, drugi se kultivira, a postoje milijuni načina, ili bolje reći, za svakog čovjeka postoji jedan način, a svatko je sebi odabrao način. Vidio sam koji bih put trebao odabrati. Razmislio sam u sebi i pregledao nekoliko brojeva i zapitao se, prije svega, koliko je dugačak taj put, gdje je njihov kraj, koja je moja prilika. I u osnovi koje je moje odredište? Vidio sam da sam privremen i da su svi privremeni. Ostaju i odlaze nekoliko dana. Nekome je nekoliko godina, nekome deset godina, ali malo tko dosegne sto godina. Ali svi odlaze i svi su privremeni. Vidio sam da poslujem. Krajnji rezultat je nekoliko sjajnih novčića, nekoliko kuća i nekoliko automobila. Ali oni nemaju utjecaja na moju sudbinu na ovaj način. Mislio sam da ću živjeti za tebe, vidio sam da si mi vrlo važan i vrijedan, tako da ako te boli, bol će pokriti cijelo moje biće. Ako imate problema, nađem se u plamenu. Ako me jednog dana napustiš, veza postojanja će se srušiti. Ali vidio sam kako mogu riješiti te strahove i brige. Vidio sam da se moram povezati s nekim tko će me izliječiti od ove važne stvari, a on je nitko drugi nego Bog. Ovu vrijednost i blago što ste cvijeće postojanja ne možete sačuvati bogatstvom i moći. Inače, bogati i moćni moraju spriječiti sebe da umru, ili njihovo bogatstvo i moć moraju spriječiti njihove neizlječive bolesti i spriječiti ih da padnu u krevet. Odabrao sam Boga i Njegov put. Ovo je prvi put da priznam ovu rečenicu; Nikad nisam želio biti u vojsci, nikad nisam volio da imam diplomu. Ne preferiram lijepu riječ Qasim, koja je došla iz čistih usta mučenika Basiji Pasdarana, ni na jednom položaju. Htio sam biti Qasim bez sufiksa ili prefiksa. Stoga sam ostavio u grob samo da napišem Qasim Soldier, a ne Qasim Soleimani, koji je fanatičan i teži teret vreće.

 * Draga moja, zamolio sam Boga da ispuni sve arterije moga bića i sve moje kapilare ljubavlju prema sebi *. Ispuni moje biće njegovom ljubavlju. Nisam odabrao ovaj način ubijanja, znate da ne mogu vidjeti odrubljivanje glave kokoši. * Ako sam uzeo oružje, to je suprotstavljanje ubojicama, a ne ubijanje. Do. Neću dati svoj život za dragi islam koji moj život ne može podnijeti, ne za potlačenog šijita koji je nesposobniji od mene, ne ... već za to prestravljeno, bespomoćno dijete za koje nema utočišta, sada se borim za bijeg i potjera, što je iza sebe ostavilo liniju krvi.

 

* Draga moja, pripadam vojsci koja ne spava i ne bi smjela spavati. Tako da drugi mogu spavati u miru. Neka se moj mir žrtvuje njihovom miru i neka spavaju. Draga moja kćeri, živiš u mojoj kući sigurno i počasno. Što mogu učiniti za tu nemoćnu djevojku koja nema plač i to uplakano dijete koje nema ništa ... koje nema ništa i sve je izgubilo. Tako mi daješ svoj zavjet i prepuštaš ga njemu. * Pustite me, idite i idite. Kako mogu ostati dok cijele moje karavane više nema, a ja ostajem iza sebe.

 * Moja je kći jako  sam umoran. Nisam spavao trideset godina, ali ne želim više spavati. Ulijem sol u oči kako se kapci ne bi usudili sastaviti kako nemarnom djetetu ne bi odrubili glavu u mom nemaru. Što očekujete od mene kad pomislim da je djevojka koje se bojite Narjis, Zeinab, a da je tinejdžer i mladić koji leže u klanici Husein i ja sam zadovoljan? Biti promatrač, biti bezbrižan. Da li sam biznismen? Ne, ne mogu ovako živjeti. *

" boziji Mir i milost na  vam "

 ترجمه نامه به زبان پرتغالی:

A carta do Mártir General Soleimani à sua filha

A carta do general do Islã e Irã, o mártir Qassem Soleimani, comandante da Força Quds do Corpo da Guarda Revolucionária Islâmica do Irã, à sua filha, Fátima, sobre a filosofia da vida, a jihad (luta no caminho de Deus), e o desejo do martírio em defesa dos oprimidos e das crianças aterrorizadas do mundo.

 

Em nome de Deus, o Clemente, o Misericordioso

Não sei se esta viagem é a minha última ou meu destino é outro?! Mas, qualquer que seja, estou satisfeito com a satisfação de Deus.

Estou escrevendo para você, nesta viagem, para ser uma memória e um afeto para você, em sua nostalgia sem mim; e, na esprança que te beneficie em sua vida.  

Sempre que começo uma nova viagem, sinto que não vou mais te ver.

Vezes e vezes ao longo do caminho, já imaginei seus rostos amorosos, um a um, diante dos meus olhos e muitas vezes derramei lágrimas de amor por vocês. Já sinto saudade e os confio a Deus.

Embora tivesse pouca oportunidade de expressar meu amor interior e não conseguisse expô-lo a você, porém, minha querida, já viu uma pessoa que olhe no espelho dizendo aos seus olhos: Lhes amo? Claro que não, ainda que seus olhos sejam mais valorosos para ele.

Vocês são meus olhos e meu amor; dizendo lhes através de palavras ou não.

Faz mais de vinte anos que vocês têm se preocupado. Foi decreto de Deus sobre mim ao não ser morto durante todos esses anos de missões e vocês sempre dorme com medo e aflição por minha causa.

Minha filha! Refleti muito! E, reflito ainda, para que possa fazer algo para reduzir um pouco da sua preocupação, mas percebi que não posso!

Isto, não foi e não é por meu interesse pelo militarismo, não foi nem será por causa do trabalho, nem pela coerção de alguém ou sua insistência. Não, minha filha! Nunca estou disposto, pelo trabalho, posição, insistência ou obrigação, mesmo que seja um momento, a deixar vocês preocupadas, muito menos a fazer chorar.

A verdade é que, eu vi, nesse mundo todos escolhem um caminho para si; um aprende e um ensina, um negocia e um cultiva; milhares de caminhos; ou é melhor dizermos, para a quantidade de cada pessoa existe um caminho e cada pessoa escolhe seu próprio caminho.

Eu vi, qual caminho que devo escolher? Pensei e revi algumas questões e me perguntei: Qual é a extensão deste caminho? Onde é o seu fim? Quanto tempo eu tenho? E, principalmente, qual é o meu destino?

Vi que eu sou temporário e também tudo mundo. Alguns ficam por dias e depois partem. Alguns por anos, outros por décadas, alguns raramente chegam aos cem anos; mas, todos partem, todos somos temporários.

Vi que o resultado do comercio é, no fim, algumas de moedas brilhantes, casas e carros; mas elas não me beneficiam em meu destino em meu caminho.

Pensei em viver por vocês e para vocês. Vi que são muito valiosos para mim, tal como se sentirem dor, sinto dor no meu ser inteiramente, se encontrarem um problema, me sinto nas chamas, se me deixarem algum dia, os vínculos da minha existência entrarão em colapso.

Porém eu vi como poderia resolver preocupações profundas da minha alma? Eu vi que tinha que me conectar com alguém que me curaria desta angustia, e ele não é outro senão Deus.

Flor da minha existência, mesmo sendo meu tesouro e minha riqueza, assim como o poder e fortuna, não podem ser conservados.

Se não, os ricos e donos do poder deviam impedir sua própria morte e sua riqueza e seu poder impedir suas doenças incuráveis e evitar que fiquem acamados.

Eu escolhei Deus e Seu caminho.

Esta é a primeira vez que confesso com palavras: Eu nunca tive interesse em ser militar. Eu nunca gostei das patentes militares.

Eu prefiro a bela palavra Qassem, pronunciada pela boca pura daquele Basiji (voluntário) martirizado a qualquer outra posição.

Gostei e gosto de ser só Qassem; sem nenhum título anterior ou posterior.  

Portanto, fiz um testamento para que se escreva em meu túmulo, apenas “O Soldado Qassem”; nem mesmo, Qassem Soleimani que é só um peso sem sentido.

Minha querida! Eu pedi a Deus que enchesse todas as veias e artérias do meu ser com amor por Ele. E, que faça meu ser transbordar de Seu amor.

Eu, não escolhei esse caminho para matar as pessoas; você sabe que eu não suporto ver uma galinha sendo degolada. Se eu peguei em armas, foi para impedir os assassinos não para assassinar!

Eu sou um soldado na porta da casa de todo muçulmano em perigo. Desejo que Deus me dê tal poder que possa defender todos os oprimidos do mundo.

Sem dúvida, não darei a minha vida só pelo querido Islã, ou por aquele xiíta oprimido. Não, não... mais sim, por aquela criança apavorada, indefesa e sem abrigo que não possui nada para proteger, por aquela mulher assustada que se agarra a criança em colo, de medo, e combato por aquele desabrigado, deslocado e perseguido que deixa em rastro de sangue atrás de si. 

Minha querida! Eu pertenço ao Corpo de Guardas que não dorme para outros puderem dormir em paz. Que minha tranquilidade seja sacrificada pela tranquilidade deles.

Minha filha! Você mora na minha casa em segurança e com a honra; o que posso fazer por aquela menina indefesa que não tem socorredor? E, aquele bebê choroso que não tem nada e perdeu tudo?

Então, me faça um voto e me confie a Ele.

Me deixe partir, partir e partir! Como posso ficar enquanto toda a minha caravana se foi e eu sou deixado para trás.

Minha filha, estou cansado. Não durmo a trinta anos e não quero dormir. Polvilho sal nos meus olhos para que minhas pálpebras não se atrevam a fechar; para que a criança indefesa não seja decapitada pela minha negligência!

Quando eu imagino que aquela moça temerosa poderia ser você, Narjes ou Zeinab, ou aquele adolescente e jovem, deitado para ser decapitado fosse meu filho Hussein ou Reza, o que você espera de mim? Ser observador? Despreocupado? empresário? Não, não posso viver assim!

Que a paz esteja com vocês e a misericórdia de Deus!

ترجمه نامه به ترکی آذربایجانی:

 

İslam və İranın General leytenantının məktubu; iran İslami Respublikası Keşikçiləri Korpusunun Qüds Gücü komandiri Şəhid Hac Qasem Soleimani, qızı Fatemeh'e həyat fəlsəfəsi, cihad və məzlumların və dünyanın qorxunc övladlarının müdafiəsi üçün şəhadət istəyi haqqında danışdı.

 

Allahın adı ilə

Bu mənim son səfərimdir, yoxsa təkdirimdə başqa bir şey var? Nə olursa olsun, mən bundan razıyam. Bu səyahətdə sənə mənsiz nostaljidə bir xatirə olmaq üçün yazıram. Bəlkə işinə gələn faydalı bir söz tapdın.

Hər dəfə səyahətə başlayanda səni bir daha görməyəcəyimi hiss edirəm. Yol boyu dəfələrlə gözlərinizin önündə sevgi dolu üzlərinizi bir-bir təsəvvür etmişəm və dəfələrlə sənin xatirələrindən göz yaşı tökmüşəm. Sənin üçün darıxıram, səni Allaha tapşırıram.

Sevgimi ifadə etmək üçün az fürsətim olsa da və içtən sevgimi sizə çatdıra bilmədim. Amma bala, heç vaxt aynası qarşısında heç kimi görmür və gözlərinə deyir ki, mən səni sevirəm, bu daha az olur, amma gözləri onun üçün daha dəyərlidir(sizləri gözüm kimi sevirəm). Sin gözlərimsiz. Nə deyə bilsəm, nə də deyəməzsəm əzizimsiz.

İyirmi ildən çoxdur ki, həmişə sizi narahat görmüşəm və İnşallah bu həyat bitməyəcək və qorxu içində hər zaman xəyal quracaqsınız. Qızım, bu dünyada səni daha az narahat etmək üçün başqa bir iş yapa biləcəyimi düşündüm və düşünürəm, edə bilməyəcəyimi gördüm və bu mənim militarizmə marağım olmadığına görə deyildi.

İşə görə olmayıb və olmayacaq da. Heç kimin məcburiyyəti və təkidi ilə olmamış və olmamalıdır. Xeyr, qızım, işimdən, məsuliyyətimdən, israrımdan və ya məcburiyyətimdən ötrü bir an belə olsa sənin üçün narahat olmağa razı deyiləm, harda qaldı ki size azaltmaq və ya ağlamağın.

Bu dünyada hər kəsin özü üçün bir yol seçdiyini gördüm, biri elm öyrənmək, digəri elm öyrətmək. Biri ticarət edir, digəri əkin və milyonlarla yol var, daha doğrusu, hər insan üçün bir yol var və hər kəs özü üçün bir yol seçər.Mən hansı yolu seçməli olduğumu gördüm.

Öz-özümə düşündüm və bir neçə məsələni nəzərdən keçirdim və özümdən soruşdum ki, əvvəlcə bu yol nə qədərdir, sonu haradadır, fürsətim nədir? Və əsasən mənim təyinatım nədir? Gördüm ki, mən müvəqqəti, hamı da müvəqqətidir. Bir neçə gün qalırlar və gedirlər. Bəziləri bir neçə il, bəziləri on il, amma azları yüz ilə çatır.

Ancaq hamı ayrılır və hamı müvəqqətidir. Ticarətlə məşğul olduğumu gördüm, nəticədə parlaq sikkələr, bir neçə ev və bir neçə maşın var. Ancaq bu istiqamətdə mənim taleyimə heç bir aidiyyəti yoxdur. Sizin üçün yaşayacağımı düşünürdüm, mənim üçün çox mühim və dəyərli olduğunuzu gördün ki, ağrı çəkirsəniz, ağrı bütün varlığımı əhatə edəcək.

Bir probleminiz varsa, özümü alov içində görürəm. Bir gün məni tərk etsəz, varlıq bağlarım çökəcək. Ancaq bu qorxu və narahatlıqları necə həll edəcəyimi gördüm. Məni bu vacib şeydən müalicə edə bilən biri ilə əlaqə qurmalı olduğumu gördüm və o, Allahdan başqası deyil.

Varlığın çiçəyi olduğunuz bu dəyər və xəzinə sərvət və güclə qorunub saxlanıla bilməz. Əks təqdirdə, zənginlər və güclülər özlərini ölməkdən və ya sərvətləri və qüdrətləri sağalmaz xəstəliklərinin qarşısını almalı və yataqlarına düşməməlidirlər. Mən Allahı və Onun yolunu seçmişəm.

Bu cümləyə ilk dəfə etiraf edirəm; Heç vaxt hərbi xidmətdə olmaq istəməmişəm, dərəcə almağı heç sevməmişəm. Şəhid Basiji Pasdarın saf ağzından çıxan gözəl sözü Qasimin heç bir mənsəbə üstünlük vermirəm. Bir şəkilçi və ön şəkilçi olmadan Qasım olmaq istəyirdim. Bu səbəbdən vəsiyət ettim məzarima yalnız əsgər Qasim yazılsın, Qasım Soleimaniyə deyil, ki böyük laf olur və yükü ağırlkadır.

Əzizim, Allahdan varlığımın bütün damarlarını və bütün kapilyarlarımı Özünə sevgi ilə doldurmasını xahiş etdim *. Varlığımı onun sevgisi ilə doldusun-istədim-. Öldürmək üçün bu yolu seçmədim, bilirsiniz bir toyuğun başını kəsdiyini görə bilmirəm.

Bir silahım varsa, qatilə qarşı durmaqdır, öldürmək deyil.

Özümü təhlükə altında olan hər bir müsəlmanın evində bir əsgər kimi görürəm və Tanrının mənə dünyadakı bütün məzlumları müdafiə edə bilmək üçün güc verməsini istirəm.

Canımı əziz İslam üçün verməyi istirəm ama bir ərzişi yoxdur bilirəm məzlum şiə üçün yox, yox ... amma sığınacaq tapılmadığı o qorxax, çarəsiz uşaq üçün, o qorxmuş qadın və arxasında qan xətti qoymuş qaçan və qovan köçkün üçün mübarizə edəcəğəm.

Əzizim, mən yatmayan və yatmamalı olan bir orduya aidəm. Başqalarının rahat yata bilməsi üçün. Qoy sülhüm onların sülhünə qurban olsun və yatsınlar. Əziz qızım, mənim evimdə etibarlı və ləyaqətlə yaşayırsız. Ağlayan o aciz qız və heç nəyi olmayan ...ama heç nəyi olmayan və hər şeyi itirmiş o ağlayan uşağı üçün nə edə bilərəm.

Beləliklə, məni öz nəziriz eləyıp və öna buraxın.

Məni burax, gedim və gedim.  Bütün karvanım gedib geridə qaldığım zaman necə qala bilərəm?

Qızım çox yorulmuşam. Otuz ildir yatmıram, amma artıq yatmaq istəmirəm. Gözlərimə duz tökürəm ki, göz qapaqlarım bir araya gəlməyə cəsarət etməsinlər ki, Çarəsiz uşağın başını kəsməsinlər. Qorxan qızın Nərcis, Zeynəb olduğunu, başı kəsilən qəssabxanada yatan gəncin Hüseynim rizam olduğunu düşündüyümdə məndən nə gözləyirsən? Müşahidəçi olmaq, qayğısız olmaq, iş adamı olmaq? Xeyr, mən belə yaşaya bilmərəm. 

Allahın sizə salam və rəhməti olsun

ترجمه نامه به زبان  بنگالی:

ईरान के इस्लामी इन्कलाब, सेपाहे पासदाराने कुदस फोर्स जनरल और इसलाम व ईरान के प्रमुख कमांडर शहीद कासिम सुलैमानी का अपने जीवन के दर्शन शास्त्र, जिहाद व मजलूमों अौर दुनिया के डरे बच्चों की रक्षा में शहादत की तमन्ना व कामना के बारे में अपनी बेटी फातिमा के नाम पत्र (खत);

बिस्मिल्ला हिर रहमान निर रहीम

क्या यह नेरा आखिरी सफर है या मेरी किस्मत में कुछ और है। चाहे जो भी हो मैं इससे संतुष्ट हूं। इस सफर(यात्रा) में यह मैं आपके लिए लिख रहा हूं ताकि मेरे बिना उदासी में आप के लिए एक यादगार हो ।शायद आप को इसमें कोई दर्द भरा शब्द मिले जो आपके काम आये।

हर बार जब सफर शुरू करता हूं तो मुझे ऐसा लगता है कि आप सबको दुबारा नहीं देख पाऊंगा। रास्ते में कई बार मैंने एक एक करके आप सभी के प्यार भरे चेहरों की अपनी आंखों के सामने कल्पना की है और अकसर आप लोगों की याद में मैंने आंसू बहाए है। मैं आप सभी लोगों को याद करता हूं, मैं तुम्हें अल्लाह को सौंपता हूँ।

हालाँकि मुझे प्यार का इजहार करने का अवसर कम था और मैं उस आंतरिक प्यार को व्यक्त नहीं कर सका।हालाँकि मुझे प्यार का इजहार करने का अवसर कम था और मैं उस आंतरिक प्यार को व्यक्त नहीं कर सका। लेकिन मेरी प्यारी बेटी, क्या आपने कभी किसी को अपनी आँखों के सामने आईने से कहते देखा है कि वह आपसे प्यार करता है? ऐसा कम ही होता है, लेकिन उसकी आँखें उसके लिए अधिक मूल्यवान हैं। तुम मेरी आँखें हो। मैं  कहूं या नहीं, मेरे प्रिय। मैंने हमेशा तुम्हारे बारे में बीस साल से अधिक समय तक चिंता की है, और भगवान ने चाहा है, यह जीवन समाप्त नहीं होगा और तुम हमेशा भय में सपना देखोगे।मेरी बेटी, जो कुछ भी मैं इस दुनिया में सोचता हूं और करता हूं, मैं कुछ और कर सकता हूं आपको कम चिंतित करने के लिए, मैंने देखा कि मैं नहीं कर सकता था, और यह सैन्यवाद में मेरी रुचि के कारण नहीं था। यह नौकरी के कारण नहीं किया गया है और न ही होगा। यह किसी के साथ ज़बरदस्ती या जिद के कारण नहीं किया गया है। नहीं, मेरी बेटी, मैं अपनी नौकरी, जिम्मेदारी, जिद या ज़बरदस्ती के कारण या एक पल के लिए भी आपको चिंतित करने को तैयार नहीं हूँ, अकेले में आपको रोने दें या रूलाऐं

मैंने देखा कि इस दुनिया में हर किसी ने अपने लिए एक रास्ता चुना है, एक विज्ञान सीखता है और दूसरा विज्ञान सीखाता है।एक व्यापार करता हैं दूसरा खेती करता है और लाखों तरीके हैं, या कहने के लिए बेहतर है, हर इंसान के लिए एक रास्ता है, और हर किसी ने अपने लिए एक रास्ता चुना है।मैंने देखा कि मुझे कौन सा रास्ता चुनना चाहिए।मैंने खुद से सोचा और कुछ मुद्दों की समीक्षा की और खुद से पूछासबसे पहले, यह रास्ता कितना लंबा है? और मूल रूप से मेरा गंतव्य क्या है? मैंने देखा कि मैं और सभी अस्थायी हैं। वे कुछ दिनों के लिए ज़िन्दा हैं और छोड़ कर चल देते हैं। कुछ कुछ साल हैं, कुछ दस साल, लेकिन कुछ सौ साल तक पहुंचते हैं। लेकिन हर कोई साथ छोड़ देता है और हर कोई अस्थायी है। मैंने व्यापार करने के लिए देखा तो देखा कि उका अंतिम परिणाम कुछ चमकदार सिक्के और कुछ घर और कुछ कारें हैं। लेकिन इस दिशा में मेरे भाग्य पर उनका कोई असर नहीं है।मुझे लगा कि मैं तुम्हारे लिए जीऊंगा, मैंने देखा कि तुम मेरे लिए बहुत महत्वपूर्ण और मूल्यवान हो , इस तरह के अगर आपको दर्द महसूस होता है, तो दर्द मेरे पूरे अस्तित्व को होने लगता है। अगर आपको कोई समस्या होती है, तो मैं खुद को आग की लपटों के बीच में पाता हूं। यदि आप मुझे एक दिन के लिए छोड़ देते हो, तो मेरे अस्तित्व का बंधन टूट जाएगा। लेकिन मैंने देखा कि मैं इन आशंकाओं और चिंताओं को कैसे हल कर सकता हूं। मैंने देखा कि मुझे किसी ऐसे व्यक्ति से जुड़ना है जो मुझे इस महत्वपूर्ण चीज से ठीक करेगा, और वह कोई और नहीं बल्कि अल्लाह (ईश्वर) है। यह मूल्य और खजाना कि आप मेरे अस्तित्व के फूल हैं, धन और शक्ति के साथ संरक्षित नहीं किया जा सकता है। अन्यथा, अमीर और शक्तिशाली को मृत्यु को रोकना चाहिए या उनका धन और शक्ति उनकी लाइलाज बीमारियों से रोकें और बिस्तर में गिरने वाली बीमारी से बचाऐं। इस लिए मैंने अल्लाह (भगवान) और उसके रास्ते को चुना है। यह पहली बार है जब मैंने इस वाक्य को कबूल किया है; मैं कभी भी सेना में नहीं बनना चाहता था, मुझे गरेजवेशन (स्नातक) होना कभी पसंद नहीं था। मैं कासिम के सुंदर शब्दों का उच्चारण करता हूं कि उस बसीजी पासदार  के पवित्र मुंह से शहादत का दरजा पाने पर मैं किसी भी पद को पसंद नहीं करता। मैने चाहता था और चाह रहा हूं कि प्रत्यय और उपसर्ग के बिना मैं कासिम रहुं।इस लिए मैंने वसीयत की के,  मेरी कब्र पर  केवल फौजी कासिम लिखना, न कि कासिम सोलेमानी, जो कि एक बड़ा व्यक्ति है और दोसरों के भार व बोझ बढ़ाता है।

* मेरे प्रिय, मैंने अल्लाह से चाहा कि मेरे अस्तित्व की सभी धमनियों और मेरे रगों के सभी बालों को अपने लिए प्यार से भर देे *। मेरे वजूद (अस्तित्व)  को अपने ही प्यार से भर दे। मैंने यह रास्ता इस लिए नहीं चुना के इंसान की हत्या करूं, तुम्हें  तो पता है कि मैं मुर्गे के कटते सर को भी नहीं देख सकता।* अगर मैंने हथियार उठाया है तो इन्सान के कातिलों से मुक़ाबले के लिए, इनसान को मारने के लिए नहीं।* मैं खुद को हर उस मुसलमान के घर में एक सैनिक के रूप में देखता हूं, जो खतरे में है, और मैं चाहूंगा कि भगवान मुझे दुनिया में सभी शोषितों की रक्षा करने में सक्षम होने की शक्ति दे। मैं अपने प्रिय इस्लाम के लिए अपना जीवन नहीं दूंगा, जिसके लिए मेरा जीवन सक्षम नहीं है, ना ही मजलूम शिया के लिए के मैं जिस से कमतर हूं, नहीं, नहीं...,। लेकिन एक घबराए हुए असहाय बच्चे की मदद के लिए जिसके पास कोई शरण नहीं है, उस भयभीत महिला के लिए जो अपने बच्चे को अपने सीने से लगाए रखती है और मैं उस भागते और सताए गए विस्थापित व्यक्ति के लिए लड़ूंगा, जिसने अपने पीछे खून की एक रेखा छोड़ दी है।

मेरी प्यारी बेटी, मैं उस सेना से संबंधित हूं, जो सोती नही है और उसे सोना भी नहीं चाहिए। ताकि दूसरे लोग चैन की नींद सो सकें। मेरी शांति को उनकी शांति के लिए बलिदान दे दो और उन्हें सोने दो। मेरी प्यारी बेटी, आप मेरे घर में सुरक्षित, सम्मानित और आप गर्व से जिन्दगी जी रही हो, मैं उस असहाय लड़की के लिए क्या करू जिसकी फरियाद कोई नहीं सुनता है और वह रोता हुआ बच्चा जिसके पास कुछ नहीं है ...  कुछ नहीं और वह  अपना सब कुछ खो चुका है। तोअाप मुझे अपने लिए भेंट चढ़ा दो और उनके लिए छोड़ दो *। मुझे जाने दो, जाने दो और जाने दो। मेरा सारा कारवां चला गया और मैं पीछे  रह गया।

मेरी बेटी बहुत थक गया हुं। मैं तीस साल से सोया नहीं हूँ, लेकिन मैं अब और सोना नहीं चाहता, मैंने अपनी आँखों में नमक डाला ताकि मेरी पलकें एक साथ बन्द होने की हिम्मत न करें ताकि एैसा ना हो के मेरी लापरवाही की वजह से उस असहाय बच्चे के सर को काट दें। जब मैं सोचता हूँ कि वह भयभीत लड़की तू है, नार्सिसस है,  ज़ैनब है और वह किशोर और युवक जिनका कत्लखाने में  सिर कलम किया जा रहा है मेरे हुसैन व रेजा हैं तो अाप मुझसे क्या उम्मीद रखती हो? नहीं, मैं ऐसे नहीं जी सकता। *

वससलामु अलैकुम व रहमतुललाह

ترجمه نامه به ترکی استانبولی:

 

İslam və İranın General leytenantının məktubu; iran İslami Respublikası Keşikçiləri Korpusunun Qüds Gücü komandiri Şəhid Hac Qasem Soleimani, qızı Fatemeh'e həyat fəlsəfəsi, cihad və məzlumların və dünyanın qorxunc övladlarının müdafiəsi üçün şəhadət istəyi haqqında danışdı.

 

Allahın adı ilə

Bu mənim son səfərimdir, yoxsa təkdirimdə başqa bir şey var? Nə olursa olsun, mən bundan razıyam. Bu səyahətdə sənə mənsiz nostaljidə bir xatirə olmaq üçün yazıram. Bəlkə işinə gələn faydalı bir söz tapdın.

Hər dəfə səyahətə başlayanda səni bir daha görməyəcəyimi hiss edirəm. Yol boyu dəfələrlə gözlərinizin önündə sevgi dolu üzlərinizi bir-bir təsəvvür etmişəm və dəfələrlə sənin xatirələrindən göz yaşı tökmüşəm. Sənin üçün darıxıram, səni Allaha tapşırıram.

Sevgimi ifadə etmək üçün az fürsətim olsa da və içtən sevgimi sizə çatdıra bilmədim. Amma bala, heç vaxt aynası qarşısında heç kimi görmür və gözlərinə deyir ki, mən səni sevirəm, bu daha az olur, amma gözləri onun üçün daha dəyərlidir(sizləri gözüm kimi sevirəm). Sin gözlərimsiz. Nə deyə bilsəm, nə də deyəməzsəm əzizimsiz.

İyirmi ildən çoxdur ki, həmişə sizi narahat görmüşəm və İnşallah bu həyat bitməyəcək və qorxu içində hər zaman xəyal quracaqsınız. Qızım, bu dünyada səni daha az narahat etmək üçün başqa bir iş yapa biləcəyimi düşündüm və düşünürəm, edə bilməyəcəyimi gördüm və bu mənim militarizmə marağım olmadığına görə deyildi.

İşə görə olmayıb və olmayacaq da. Heç kimin məcburiyyəti və təkidi ilə olmamış və olmamalıdır. Xeyr, qızım, işimdən, məsuliyyətimdən, israrımdan və ya məcburiyyətimdən ötrü bir an belə olsa sənin üçün narahat olmağa razı deyiləm, harda qaldı ki size azaltmaq və ya ağlamağın.

Bu dünyada hər kəsin özü üçün bir yol seçdiyini gördüm, biri elm öyrənmək, digəri elm öyrətmək. Biri ticarət edir, digəri əkin və milyonlarla yol var, daha doğrusu, hər insan üçün bir yol var və hər kəs özü üçün bir yol seçər.Mən hansı yolu seçməli olduğumu gördüm.

Öz-özümə düşündüm və bir neçə məsələni nəzərdən keçirdim və özümdən soruşdum ki, əvvəlcə bu yol nə qədərdir, sonu haradadır, fürsətim nədir? Və əsasən mənim təyinatım nədir? Gördüm ki, mən müvəqqəti, hamı da müvəqqətidir. Bir neçə gün qalırlar və gedirlər. Bəziləri bir neçə il, bəziləri on il, amma azları yüz ilə çatır.

Ancaq hamı ayrılır və hamı müvəqqətidir. Ticarətlə məşğul olduğumu gördüm, nəticədə parlaq sikkələr, bir neçə ev və bir neçə maşın var. Ancaq bu istiqamətdə mənim taleyimə heç bir aidiyyəti yoxdur. Sizin üçün yaşayacağımı düşünürdüm, mənim üçün çox mühim və dəyərli olduğunuzu gördün ki, ağrı çəkirsəniz, ağrı bütün varlığımı əhatə edəcək.

Bir probleminiz varsa, özümü alov içində görürəm. Bir gün məni tərk etsəz, varlıq bağlarım çökəcək. Ancaq bu qorxu və narahatlıqları necə həll edəcəyimi gördüm. Məni bu vacib şeydən müalicə edə bilən biri ilə əlaqə qurmalı olduğumu gördüm və o, Allahdan başqası deyil.

Varlığın çiçəyi olduğunuz bu dəyər və xəzinə sərvət və güclə qorunub saxlanıla bilməz. Əks təqdirdə, zənginlər və güclülər özlərini ölməkdən və ya sərvətləri və qüdrətləri sağalmaz xəstəliklərinin qarşısını almalı və yataqlarına düşməməlidirlər. Mən Allahı və Onun yolunu seçmişəm.

Bu cümləyə ilk dəfə etiraf edirəm; Heç vaxt hərbi xidmətdə olmaq istəməmişəm, dərəcə almağı heç sevməmişəm. Şəhid Basiji Pasdarın saf ağzından çıxan gözəl sözü Qasimin heç bir mənsəbə üstünlük vermirəm. Bir şəkilçi və ön şəkilçi olmadan Qasım olmaq istəyirdim. Bu səbəbdən vəsiyət ettim məzarima yalnız əsgər Qasim yazılsın, Qasım Soleimaniyə deyil, ki böyük laf olur və yükü ağırlkadır.

Əzizim, Allahdan varlığımın bütün damarlarını və bütün kapilyarlarımı Özünə sevgi ilə doldurmasını xahiş etdim *. Varlığımı onun sevgisi ilə doldusun-istədim-. Öldürmək üçün bu yolu seçmədim, bilirsiniz bir toyuğun başını kəsdiyini görə bilmirəm.

Bir silahım varsa, qatilə qarşı durmaqdır, öldürmək deyil.

Özümü təhlükə altında olan hər bir müsəlmanın evində bir əsgər kimi görürəm və Tanrının mənə dünyadakı bütün məzlumları müdafiə edə bilmək üçün güc verməsini istirəm.

Canımı əziz İslam üçün verməyi istirəm ama bir ərzişi yoxdur bilirəm məzlum şiə üçün yox, yox ... amma sığınacaq tapılmadığı o qorxax, çarəsiz uşaq üçün, o qorxmuş qadın və arxasında qan xətti qoymuş qaçan və qovan köçkün üçün mübarizə edəcəğəm.

Əzizim, mən yatmayan və yatmamalı olan bir orduya aidəm. Başqalarının rahat yata bilməsi üçün. Qoy sülhüm onların sülhünə qurban olsun və yatsınlar. Əziz qızım, mənim evimdə etibarlı və ləyaqətlə yaşayırsız. Ağlayan o aciz qız və heç nəyi olmayan ...ama heç nəyi olmayan və hər şeyi itirmiş o ağlayan uşağı üçün nə edə bilərəm.

Beləliklə, məni öz nəziriz eləyıp və öna buraxın.

Məni burax, gedim və gedim.  Bütün karvanım gedib geridə qaldığım zaman necə qala bilərəm?

Qızım çox yorulmuşam. Otuz ildir yatmıram, amma artıq yatmaq istəmirəm. Gözlərimə duz tökürəm ki, göz qapaqlarım bir araya gəlməyə cəsarət etməsinlər ki, Çarəsiz uşağın başını kəsməsinlər. Qorxan qızın Nərcis, Zeynəb olduğunu, başı kəsilən qəssabxanada yatan gəncin Hüseynim rizam olduğunu düşündüyümdə məndən nə gözləyirsən? Müşahidəçi olmaq, qayğısız olmaq, iş adamı olmaq? Xeyr, mən belə yaşaya bilmərəm.

 Allahın sizə salam və rəhməti olsun

ترجمه نامه به چینی:

   伊朗伊斯兰革命卫队圣城军指挥官卡西姆•索莱马尼的烈士给女儿法蒂玛的一封信关于生命哲学,圣战,为捍卫被压迫者和世界受惊的孩子而殉难的希望。

奉至仁至慈的真主之名

   这是我最后一次旅行吗还是我的命运是另一件事,不管是什么,我都很满意到真主的每一个命运。我在这段旅程中写信给你,而在没有我的乡愁为你留下回忆,也许你发现了我信中的话对你有用的。

   每次我开始旅程时,我觉得我再也见不到你们。一路上很多次,我都幻想着你们的慈爱的脸在我眼前一个接一个,和我为你们哭泣了很多次,我想念你们,我将你们托付于真主。虽然我表达感情的机会较少和无法于你们表达我自己内心的爱,但是亲爱的,你永不在镜子前见过任何人和对他的眼睛说:“我爱你们”,这种事情发生得很少,但他的眼睛对他更有价值。你们是我的眼睛。你们是我亲爱的,无论我说出还是不说出。你们一直担心我二十多年,并且真主已经注定这个灵魂不终结,而你们总是梦见恐惧。我的女儿,每当我想法在这个世界上我可以做些别的事让你们少担心,所以看到我不能。这不是因为我对军国主义感兴趣。 不是也不会因为这份工作。 也 不是 由于任何人的强迫性或坚持。 不,我的女儿,我不愿因为工作、责任、强迫性或坚持让你们担心,更何况忽视你们或导致你们哭泣。

  我看到在这个世界上任何人为自己选择了一条路。一个人学科学,一个人传授别人科学。一个人做贸易,有的人在耕种,所以有数百万种方法,更确切地说对每个人有一种办法,而每个人都为自己选择了一条道路。我看到了应该选择什么道路。我心想与回顾了几个问题,所以我问自己:首先,这条路要走多久了,它的终点在哪里?我有多少机会? 基本上我的目的地是什么?我看到我在这个世界上是临时的,这个世界上的每个人都也是临时的。他们在这个世界上生活几天,然后离开这个世界。有些人生活几年,有些人十年,但是生活一百年的人很少。我想到了做生意,它的最终结果就是一些闪亮的硬币、一些房屋和汽车。但是它们对我的命运没有影响。我想到了我为你而生活,我看到了你对我非常重要和宝贵,这样如果你们感到痛苦,痛苦将覆盖我所有的存续。如果你们遇到问题,我见自己在火焰中。如果你有一天离开我,我所有的存续崩溃。但是我看到了我该如何解决这些恐惧和担心。我看到了我不得不联系一个可以为我解决这个重要的问题,而他就是真主。你们存续的价值和宝藏对我,它不能用财富和权力维,否则,有钱人和强有力的人必须防止自己死亡,或他们的财富和力量可以防止无法治愈的疾病并防止病倒床上。我选择了真主和他的道路。这是第一次我想承认这句话,我从不想当军人,我从不喜欢晋级工作。卡西姆美丽的单词从烈士卫兵的纯真口中我从不偏重任何职位。我想和喜欢了成为没有后缀或前缀的卡西姆。所以我立了遗嘱在我的坟墓上你们只写士兵卡西姆。不要说卡西姆•索莱马尼(我的全名),因为可能会夸张和这是一个很大的负担。

  亲爱的,我请求真主我所有的动脉和毛细血管充满对真主的爱,我请求真主我所有的存续充满了真主的爱。我没有选择这道路杀人,你知道我什至不能看到鸟被斩首。如果我拿起武器那就是对抗杀人凶手,而不是为杀人。我看到自己作为一个士兵在每个处于危险中的穆斯林的家中,并我喜欢真主赐予我捍卫世界上所有被压迫者的力量。我不想为亲爱的伊斯兰教或被压迫的什叶派自己的生命牺牲,因为我的生命更微不足道对伊斯兰教和被压迫的什叶派,但是我为那个没有避难所和无保护的受惊的孩子而战队,我为那个受惊的怀抱中孩子的母亲和对于那个在逃避追逐的流离失所而战队。

我属于一支不睡觉也不应该睡觉的军队,因为其他人能够安然入睡。让我的平静为他们的平静而牺牲直到他们睡觉。你们在我安全的家有尊严和荣誉。我为那个没有援助的女孩我能做什么?我为失去一切的哭泣的孩子我能做什么?所以我成为你们的誓言,并你们将我托付于真主。让我走吧,我走吧,我走吧。当我所有的朋友都烈士了和我落后我怎么能留下来。

我女儿我是很累的。我已经三十年没睡觉,但是我不想再睡了。我在眼中倒入盐,这样我的眼睛就不敢闭上眼,免得在我的疏忽敌人将那个无助的孩子砍头。当我想到你是那个受惊的女孩、是纳吉斯(卡西姆索莱马尼的女儿)、是扎伊纳卜(卡西姆索莱马尼的女儿),当我想到那个被斩首的少年和青年男子躺在屠宰场里是我的侯赛因和我的礼萨,你们能指望什么?我当一个旁观者、一个无忧无虑的人和当一个商人吗?不,我不能这样生活。

«真主的和平与怜悯临到你们身上!»

ترجمه نامه به روسی:

 

Письмо генерала Ислама и Ирана; Шахида Хаджи Касема Сулеймани, командующего спецподразделением «Аль-Кудс» в составе Корпуса Стражей Исламской революции (КСИР), своей дочери Фатеме о философии жизни, джихаде и стремлении к мученической смерти в защиту угнетённых и запуганных детей по всему миру.

С именем Аллаха Милостивого, Милосердного

Последняя ли это моя поездка или же судьба приготовила мне что-то другое? Как бы ни было я довольствуюсь тем, чем доволен Он (Аллах). Пишу тебе в этой поездке, чтобы в моё отсутствие у тебя было от меня напоминание в дни, когда будешь скучать (обо мне). А может ты найдёшь здесь слова, которые тебе пригодятся. Каждый раз, когда я отправляюсь в поездку, меня преследует предчувствие, что я больше вас не увижу. Много раз в пути я представлял ваши любящие лица одно за другим и много раз проливал слезы вспоминая о вас. Скучаю по вам, и доверяю вас Аллаху. Хоть я редко находил время проявлять свою любовь и не смог в должной мере донести до тебя свою внутреннюю любовь, но дорогая, иногда человек редко говорит, что любит кого-то, когда смотрит ему в глаза, но эти глаза для него дороже всего на свете. Вы для меня дороже всего на свете, говорю я это или нет, вы мне очень дороги. Уже больше двадцати лет я доставляю вам переживания, и Всевышний так предопределил, что у этого нет конца, и ты всегда видишь страшные сны.

 Дочка моя, что бы я не думал и не делал, для того, чтобы доставлять вам меньше переживаний, в последствии ничего не получалось. И это не из-за моей любви к военному делу и никогда не было так. Это также не из-за моей работы, и никто меня в этом не принуждает и никогда так не было. Нет дочка моя, я не за что не доставил бы вам переживаний из-за работы, положения или по принуждению и настаиванию кого-либо, что уже говорить о том, чтобы заставить тебя плакать.

Но смотрю я и вижу, что каждый в этом мире выбрал себе путь, один учится чему-то, другой учит, один занимается торговлей, другой – сельским хозяйством и существуют миллионы других путей, или лучше сказать, что каждый выбирает свой путь. И думал я, какой же мне выбрать путь? Я обдумал несколько тем и задал себе несколько вопросов: «Каков длиной этот путь? Где он заканчивается? Сколько времени мне отмерено? И вконец-концов какова моя цель?». Я осознаю, что я не вечен, и никто не вечен. Прибываем мы здесь лишь некоторое время и уходим. Некоторые прибывают (в мирской жизни) несколько лет, но мало кто доживает до ста лет. Но даже в этом случае он не остаётся здесь и уходит, как и все. Думал я заняться торговлей, но польза торговли – это несколько блестящих монет, дома и автомобили. Но все это не решает ничего в моей судьбе на этом пути. Думал я жить для вас, но вижу вы для меня очень дороги, до такой степени, что если вам будет причинена боль, эта боль охватит все моё существо. Если вы столкнётесь с проблемами, меня будут жечь языки пламени. А если оставите вы меня, то опоры моего существования рухнут одна за другой. Увидел я, что не могу оправдать этот страх и переживания. Я понял, что должен присоединится к тому, кто наладит мои дела и этот кто-то никто иной как – Всевышний. Эту ценность и сокровище, которыми являетесь вы, цветы моего существования, невозможно сохранить богатством и властью. Если это было бы не так, то богатые и влиятельные люди могли бы отвратить от себя смерть или их богатство и власть могли бы предотвратить их неизлечимые болезни и не дать им попасть на больничные койки. Я же выбрал Господа и путь Его. Я впервые признаюсь, что никогда не хотел быть военным, никогда мне не нравилось получать звания. Я не на какое звание или пост не променял бы то красивое слово «Касем» вышедшее из чистых уст стража басиджа – шахида. Поэтому я завещал написать на моей могиле только «Солдат Касем», и не Касем Сулеймани, которому приписали величие, которое делает тяжёлым груз (Судного дня). 

Дорогая, я просил Всевышнего наполнить все артерии и капилляры моего тела любовью к Нему и переполнить ею всю мою сущность.

Я не выбрал этот путь, чтобы убивать людей, ты знаешь, у меня даже не хватает сил смотреть на то, как отрезают головы курам. Если я и взял в руки оружие, то это только для того, чтобы противостоять убийцам, а не чтобы убивать людей. Я считаю себя стражем (солдатом) каждого дома мусульман, который находится на опасной границе, и хочу, чтобы Аллах дал мне силы, чтобы я смог защитить всех угнетённых в этом мире. Я не отдаю жизнь за дорогой ислам, хотя и не пожалел бы её для этого, и не отдаю жизнь за угнетённых шиитов, за что бы тем более не пожалел бы её отдать, нет, нет...  Сражаюсь я ради того напуганного ребёнка, который остался без помощи и потерял все надежды, ради той женщины, которая прижала к своей груди напуганного младенца и ради того оставшегося без дома, преследуемого и вынужденного спасаться бегством, оставляя на дороге окровавленный след.

Дорогая моя, я принадлежу тому Корпусу Стражей, который не спит, или спит бодрствуя, для того, чтобы другие могли спать (в безопасности). Пусть я буду жертвой их покоя, зато они спят спокойно. Моя дорогая дочка, ты в безопасности спишь в моем доме и живёшь достойной и почётной жизнью. Но что мне сделать для той девочки, которая осталась без защитника, у которой или для того плачущего ребёнка, который… который потерял все. Пожертвуй меня (Аллаху) и доверь Ему. Разреши мне уйти, уйти, уйти. Как я могу оставаться в то время как весь мой караван ушёл, а я остался.

Дорогая дочка, я очень устал. Тридцать лет уже как я не высыпаюсь, но теперь я не хочу спать. Я сыплю соль себе в глаза, чтобы веки не осмелились сомкнутся, а то не дай Аллаха, в мою беспечность отрежут голову тому беззащитному ребёнку. Как представлю, что той девочкой могла быть ты, Нарджес или Зейнаб, а тем молодым парнем, спящем с оружием, которому вот-вот могут отрезать голову мой Хусейн или мой Реза. Что вы ожидаете от меня после этого? Мне быть безразличным наблюдателем? Или быть бизнесменом? Нет, я так жить не могу и на этом точка! Мир вам и Милость Аллаха!

: Организация переводов Калам-е Нур

 

ترجمه نامه به ژاپنی:

 イラン国とイスラム教の司令官、イラン・イスラム共和国イスラム革命防衛隊ゴドス部隊司令官、シャヒード・ガーセム・ソレイマーニー氏が、娘ファーテメへ書いた生の哲学、ジハード及び弱き者や恐怖に脅かされている子供達についての手紙...

 

『慈悲あまねく慈愛深きアッラーの御名において

 これが私の最後の旅になるのか、運命はそれとは異なるのか、何がどうであれ神の導きであれば、私はそれが正しいと思う。私がいなくて寂しい間、お前にとって思い出となるよう、旅の道中でこの手紙をお前の為に書く。もしかしたら、中にはためになることが書いてあるかもしれないな。

 

 旅を始める度に、皆にもう会えないのではと思う。道中では幾度もお前達一人一人の優しさあふれる笑顔を思い出し、幾度も涙を流してきた。皆が恋しい、神のご加護がありますように。あまりやさしく振舞う時間がなく、君達に対する自分の内なる愛を伝えることはできていないが。でも、一度でも誰かが鏡に向かって、自分の瞳を見つめながら“愛している”など言っている事を見たことがあるかい?滅多にないだろうが、その人にとってはその瞳が世界で一番大事なものなのであろう。あなた達は私の瞳なのだよ。言葉にしてもしなくても、それは揺ぎ無いことなんだ。君達に心配をかけて20年以上が経って、神は未だにこの命が尽きるような運命は施されてなく、あなた達を悪夢からは解放させてくれないようだ。娘よ、お前達の心配を少なくする為に別の事をやろうと幾度も考えてきた。しかし無理だった。これは私が今も昔も軍事に興味があるわけではない。仕事の為でもない。誰かの頼みや強制でもない。娘よ、私は仕事、使命、お願い事や強制の為に一瞬たりともお前達に心配をかけたくない。そんな事の為に君たちを泣かせたり、除外するなんて以ての外だ。

 

 *私はこの世で誰もが自身の為に異なる道を選んできたのを見てきた。ある人は科学を学び、ある人は科学を教える。ある人は商売し、ある人は農業をしたり、何百万という道、もしくは人間一人につき、一つの道があり、皆自分の道を選んできたのだ。私はどの道を選ぶべきかを考えたんだ。自分と向き合って考え、いくつもの事を把握し、自分にこの道はどれほどのものか、終着点はどこか、私にはどれほどの時間があるかを問いかけた。そして、最後には根本的に私の目標は何なのかと。私は自身の命に限りがあり、皆も同じなのだと思った。皆、幾何(いくばく)の歳月を経て、去っていく。ある人は数年、ある人は数十年、しかし100年も生きる人はそう多くない。皆、いつかは去り、一時的なものに過ぎない。商売をすれば、最後には少しの金貨と家と車が手に入るだろうと思った。しかし、これらはこの道での私の運命において何の影響もない。*あなた達の為に生きようと思った。どれほど君たちが私にとってかけがえのない存在なのかがわかった。それは、もしも、あなた達に何か良きなきことが起こったら、私の全身は苦痛に見舞われるだろう。もしも、あなた達に何か問題が起これば、私は全身が焦がされるような感覚に陥るだろう。もしも、あなた達がいつの日か私の元を去ってしまったら、私は朽ち果てるだろう。しかし、どうすればこの恐怖と心配に打ち勝つことができるのかと思った。そして、その為には私の恐怖を克服してくれる者に助けを求めるべきだと思い、それは神以外にはなかった。お前たちが私にとってかけがえのない人たちで、その価値と重さは財力や権力では守ることができないものなのだ。もしそうでなければ、財力に恵まれている人達や権力をもっている人達は、自身の死を無くすか、財力と権力で、不治の病を無くし、老後には寝たきりなる事を阻止するだろう。私は神を選び、彼(か)の道を選んだ。この事について告白するのは、初めてだ...私は決して軍人になりたくなかった、決して天秤にかけられる事を好んではいなかった。私はあの殉教した民兵の純粋な口から出た「ガーセム」という美しい名を何物とも変えたくはない。私はただの「ガーセム」で、それ以上でもそれ以下でもありたくない。なので、墓にはただ「兵士 ガーセム」と書いてほしいと遺言した。偉大な名に聞こえてしまうガーセム・ソレイマーニーではなく。

 *愛しき娘よ、神から私の全身を彼(か)の愛で満たすようにとお願いした。*私の全てを彼(か)の愛で満たすようにと。人を殺めるためこの道を選んだわけではない、私が鶏をさばく光景すら見ることができない事を君は知っている。*私がもし武器を手にしているのであれば、それは人を殺した者達の前に立ちはだかる為で、人を殺めるためではない。*私は自分がムスリム一人一人を守る兵士だと思っている。そして、世界の悪全てから彼らを守ることができる力を、神が与えてくれる事を願っている。私の命では遠く及ばないイスラム教の為にではなく、それよりも私の命など無にも等しいシーア派に対してでもなく。違う、違う...何の助けもない、逃げ場のないあの子供達の為に、怯えながら子供を抱きかかえているあの母親の為に、血を流しながら逃げ続けているかわいそうな彼の為に、私は戦う。

 

 *愛しき娘よ、他の者が安らかに眠る為に、私は眠らない、そして眠ってはならない防衛隊に属しているんだ。どうか私の安泰を彼らの安堵の為に犠牲にさせてくれ。娘よ、お前達は私の家で、安全にそして、名誉と共に生活している。誰の助けもないあの娘(こ)の為、全てを、全てを失ってしまったあの泣きじゃくっている子供の為にはどうすればいいのだろう。だから、お前達は私を彼らの元に行かせてくれ。*どうか行かせて、行かせて、行かせてくれ。私の部隊は全員行ってしまい私だけ残っているのに、どうやってここに留まることができるというのだ。

 

*娘よ、とても疲れている。もう30年も眠っていない、しかしもう眠りたくもないんだ。私がふと目を離したとき、あの無力な子供が殺されてはいけないと、瞼を閉じないよう目を見開いている。もしも、怯えているあの児がお前だと、ナルジェスだと、ゼイナブだと、戦場という屠畜場で殺されていく若き者達を息子のホセインだと、レザーだと考えてしまうと、私にどうすれば良いというんだ?ただ、傍観者で、見て見ぬふりをして、何も感じず、商売でもやればと?いや、私はこんな風には生きていけない。*

 それでは皆に神のご慈悲がありますように』

ترجمه نامه به سواحیلی:

Barua ya Shahidi wa Uislamu na Iran; Shahidi Haj Ghasem Soleimani, Kamanda wa Kikosi cha Quds cha Kikosi cha Walinzi wa Mapinduzi ya Kiislamu, kwa binti yake Fatemeh juu ya falsafa ya maisha, jihadi, na hamu ya kuuawa akiwa katika vita vya kuwatete wanyonge na watoto wa waliojaa khofu ulimwengu mzima.

Kwa jina la Mungu, Mwingi wa Rehema, Mwenye kurehemu

Je! Hii ni safari yangu ya mwisho! Au hatima yangu ni kitu kingine? Ila mimi nimeridhika na chochote kile kitakachonikuta katika njia hii. Ninakuandikia barua hii nikiwemo safarini humu, barua ambayo itakuwa ni kumbukumbu kwako pale utakapokuwa mpweke. Au labda pia utapata kitu muhimu ndani yake ambacho utanufaika nacho.

Kila wakati ninapoanza safari huhisi kama vile sitakuona tena.

Mara nyingi njiani, huziwaza nyuso zanu zenye upendo na kuziona mbele ya macho yangu moja baada ya nyengine huku macho yangu yakibubujika machozi. Ninakutamanini mno, Mungu akulindeni.

Ingawa nilikuwa na nafasi ndogo ya kuonyesheni upendo wangu kwenu, na sikuweza kukuonyesheni kina cha upendo wangu nilionao juu yenu. Jee uliwahi kumuona mtu kusimama mbele ya kioo na kuyakabili macho yake kwa kuyahakikishia upendo wake juu ya macho yake! Ni mara chache jambo kama hilo kutokea, ila macho yake ni muhimu mno kwake. Hivyo nyinyi ni macho yangu, ninakupendeni kama ninavyoyapenda macho yangu. Hivyo nitamke au nisitamke, ila nyinyi ni vipenzi vyangu. Zaidi ya miaka ishirini sasa niko katika hali ya wasiwasi juu yenu, huku nanyi mkilala na ndoto za khofu. Kila nilipofikiri kufanya kazi nyengine kuliko hii ili kukutoeni katika hali hii sikuweza. Si kwa sababu labda mimi napenda sana kazi za mfumo wa kiserikali, au labda kwa kupenda ajira, na pia si kwa sababu ya kulazimishwa. Ewe binti yangu katu jambo hilo halipo, mimi sipo tayari kwa ajili ya ajira au kwa kulazimishwa na mtu fulani kukuwekeni katika hali ya khofu, seuze kukulizeni na kukutoweni machozi.

Niliona kila mtu katika ulimwengu huu amechagua njia yake mwenyewe, mmoja ni mwanafunzi na mwingine ni mwalimu, mmoja ni mfanya biashara, na wengine mkulima. Na kuna mamilioni ya njia, au tuseme, kuna njia kwa idadi ya mwanadamu walivyo, na kila mtu amechagua njia yake mwenyewe.

 

Hapo nilijiuliza; Ni njia gani nilipaswa kuchagua. Nilijifikiria na kukagua maswala kadhaa na kujiuliza, kwanza, njia hii ni ya muda gani na inaishia wapi? Pia ni kiwango gani cha fursa nilichonacho? Na kimsingi malengo hasa ni nini? Ndipo nilipogundua ya kuwa mimi ni wa muda mfupi na kila mtu ni wa muda mfupi. Kila mtu hukaa na kuondoka kwa  muda wa siku kadhaa tu. Wengine huishi miaka michache tu, wengine ni miaka kumi, pia wapo wachache wanaofikia miaka mia moja. Lakini kila mtu anaondoka na kila mtu ni wa kupita njia.

Niliona kwamba ningelikuwa nafanya biashara. Basi wisho wake ni kumiliki sarafu zenye kung'ara, nyumba chache na magari machache. Lakini hazina athari wala tija katika hatima yangu na katika mwelekeo wangu huu. Nilidhani nitaishi kwa ajili yako. Niliona kuwa nyinyi ni muhimu  na wa thamani sana kwangu, kiasi cha kwamba; ikiwa mna maumivu, maumivu yenu yatafunika mwili mzima.

Mkikutwa na shida, hujikuta nipo katika moto. Mkiniacha siku moja tu, dhamana ya kuishi kwangu itaporomoka. Nilijiuliza vipi ninavyoweza kutatua hofu na wasiwasi huu. Hpo Niliona ya kwamba; ni lazima niungane na yule ambaye ataniponya na kulitatua jambo hili muhimu, na yeye si mwingine ni isipokuwa Mwenye Ezi Mungu. Thamani na hazina yenu enyi maua ya uhai wangu haiwezi kuhifadhiwa kupitia utajiri na nguvu za kibinadamu. Vinginevyo, basi matajiri na wenye nguvu wangeliweza kujiepushe na kifo, au utajiri wao na nguvu zingelizuia magonjwa au kuyaponya magonjwa yao yasiyotibika na kuwaepusha kuanguka kitandani.

 Nimemchagua Mungu na njia yake. Hii ni mara ya kwanza kukiri hukumu hii; Sikutaka kamwe kuwa katika jeshi, sijawahi kupenda kutukuzwa. Katu sifadhilishi kuitwa jina lolote lile zuri kuliku la Qasim, ambalo hulisikia kutwamkwa na kinywa safi cha Basiji Pasdaran (valantia au mfuasi wa kikosi cha jeshi la kujitolea) ambao baadhi yao wameshakufa mashahidi na wengine wapo njiani.

 Nilitaka tu kuwa kuitwa jina la Qasim bila kiambishi cha aina yeyote ile. Kwa hivyo, nikatoa wasia wa  kuandikwa juu ya kaburi langu; Askari Qasim peke yake bila ya nyongeza yoyote, Wala sio Qasim Soleimani, anayetukuzwa. jambo ambalo litaniengezea mzigo. Ewe kipenzi changu, mimi nilimwomba Mwenye Ezi Mungu aijaze upendo kwake mishipa ya yangu na kapilari zangu zote zinazohimili uhai wangu. Ewe Mola; jaza pendo wako ndani ya uhai wangu. Sikuchagua njia hii kwa ajili ya kuua, wewe unajua ya kuwa, siwezi kustahamili kuona kuku anavyo katwa kichwa. Ikiwa nimeshika silaha, ni kwa ajili ya kusimama dhidi ya muuaji, na sio kuua. Ninajiona kama mwanajeshi katika nyumba ya kila Mwislamu aliye katika hatari, na ningependa Mungu anipe nguvu ya kuweza kutetea wanyonge wote duniani.

Sitatoa maisha yangu kwa ajili ya Uislam wangu mpendwa ambao maisha yangu si chochote si lolote, wala si kwa Mshia aliyeonewa ambaye hana uwezo kuliko mimi, hapana .. lakini ni kwa mtoto  aliyejaa khofu na fazaa, asiye na msaada ambaye hana pa kukombilia. Nitampigania mtoto  aliyeogopa na kuking'ang'ania  kifua cha mama yake na kwa yule anayekimbia na kufukuza huku akikukosa makazi, ambaye ameacha mstari wa damu nyuma yake.

Ewe kipenzi changu, mimi ni mmoja wa askari jeshi ambalo wafuasi wake hawalali na wala halipaswi kulala, ili wengine waweze kulala kwa amani. Wacha amani yangu itolewe muhanga kwa ajili ya amani yao, ili walale kwa amani. Binti yangu mpendwa, unaishi nyumbani kwangu kwa salama na heshima kamili. Nifanye nini kwa ajili ya yule msichana mnyonge ambaye hana sauti ya kilio, na yule mtoto anayelia ambaye hana chochote ... ambaye hana kitu na amepoteza kila kitu. Kwa hivyo nifanye mimi kuwa nadhiri yako na umwachie yeye Allah. Acha niende, nienda tena na tena. Nitawezaje kukaa na kustahamili, hali ya kwamba msafara wangu wote umekwenda na mimi nimebaki nyuma.

Binti yangu we! kwa kweli nimechoka mno. Sijalala kwa kipindi cha miaka thelathini, lakini sitaki kulala tena. Ninaweka chumvi machoni mwangu ili kope langu lisithubutu kuungana ili nisije ghafilika na kusababisha yule mtoto asiye na makimbilio kukatwa kichwa kwa uzembe wangu. Unatarajia nini kutoka kwangu hali ya kwamba; kila nikifikiria huhisi yule msichana mwenye woga na khofu sawa na wewe Narjis na Zainab. Na yule mvulana na kijana mdogo aliyelazwa machinjioni akiwa katika hali ya kukatwa kichwa, ni wewe  ni Hussein wangu mimi na ni Ridha wangu mimi. Wataraji nini kutoka kwangu? Je niwe ni mtazamaji, nibaki bila kujali, na niwe ni mfanya biashara asiyejali?  Hapana, siwezi kuishi hivi.

Amani na rehema za Allha ziwe juu yenu.

ترجمه نامه به مالایی :

Surat Jenderal Islam dan Iran; Syahid Qasim Sulaimani, Jenderal Garda Quds Pasdaran Revolusi Islam Iran kepada putrinya Fathimah tentang falsafah kehidupan, perjuangan dan cita-cita syahadah dalam membela orang-orang yang tertindas dan anak-anak yang ketakutan di seluruh dunia.

Bismillahirrahmanirrahim

Apakah ini akhir dari perjalananku? Atau takdir berkata lain? Apa pun itu, yang terpenting adalah aku rela dengan kerelaan-Nya. Dalam perjalanan ini aku menulis surat ini sebagai memori saat aku tiada.

Tiap kali aku memulai sebuah perjalanan, aku merasa seakan-akan tidak akan melihatmu lagi. Sepanjang perjalanan, aku selalu membayangkan wajahmu yang penuh dengan kasih sayang dan kecintaan di depan mataku dan saat itu juga, air mataku jatuh. Aku sudah rindu padamu, aku titipkan engkau pada Allah Swt. Walaupun ada kesempatan bagiku untuk mengungkapkan rasa ini, aku tidak bisa menyampaikan luapan peraasan dalam hati ini. Putriku, pernahkah kau melihat terkadang seseorang berdiri melihat dirinya di depan cermin dan melihat kedua matanya, lalu berkata ‘aku mencintaimu’, karena dirinya begitu berharga. Kau adalah cahaya mataku. Mau itu aku ungkapkan atau tidak, bagiku kau tetap harta tak ternilai . Lebih dari 20 tahun aku selalu membuatmu khawatir, dan Allah Swt mentakdirkanku untuk tidak segera pergi dan membuatmu selalu bermimpi buruk. Putriku, aku selalu memikirkan apa pun untuk melakukan sesuatu di dunia ini supaya tidak membuatmu khawatir, tapi aku tidak bisa. Bukan karena kecintaanku kepada militer, bukan. Bukan karena pekerjaanku, tidak sama sekali. Atau karena tekanan dan paksaan dari orang lain. Sedetik pun aku tidak sudi membuatmu khawatir karena itu semua. Apalagi sampai membuatmu menangis.

Bagiku, setiap orang memilih jalannya sendiri di dunia ini. Ada yang belajar, ada yang mengajar. Ada yang berdagang, ada yang bercocok tanam. Ada banyak, jutaan. Bahkan lebih dari itu. Bahkan sejumlah seluruh manusia yang ada di dunia ini, mereka memiliki dan memilih jalannya masing-masing. Aku juga harus memilih jalanku. Aku merenung, ada banyak hal yang kupikirkan. Lalu kutanya pada diriku, pertama, seberapa jauh jalan yang aku pilih ini. Kedua, di manakah akhirnya, seperti apa kesempatanku. Sejatinya, apa tujuanku? Lalu aku menyadari bahwa perjalananku hanya sementara. Dan semua hanya sementara. Ada yang beberapa hari, kemudian pergi. Sebagian lagi ada yang bertahun-tahun, bahkan berpuluh-puluh tahun. Hanya sedikit yang bisa sampai seratus tahun. Namun pada akhirnya semua pergi dan ini hanya sementara. Kalau jadi seorang pedagang, ujung-ujungnya ya bisa dapat beberapa keping emas berkilau, beberapa rumah, dan mobil.  Tapi semuanya tidak ada pengaruhnya untuk takdirku di jalan ini.

Selama hidup kucurahkan segalanya untukmu. Kau begitu berharga bagiku. Seakan-akan jika kau merasa sakit, seluruh badanku ikut merasakannya. Jika kau ada masalah, aku merasa berada di antara kobaran api. Jikalau suatu saat nanti kau meninggalkanku, seluruh bagian tubuhku serasa hancur. Tapi, bagaimana bisa aku membiarkan kekhawatiran dan ketakukan ini. Pada akhirnya harus ada yang melepaskan ini semua.  Aku sadar, aku harus menyandarkan diriku pada Dzat Yang Memelihara, Dia tak lain adalah Allah Swt. Kau adalah harta yang berharga, yang tidak bisa dijaga hanya dengan kekuasaan dan kekayaan. Kalau iya, maka orang-orang kaya dan punya kekuasaan sangat mudah untuk menghindar dari kematian atau penyakit yang bahkan sulit untuk disembukan. Pada akhirnya, ‘aku memilih Allah Swt dan jalan-Nya’. Saat pertama kali mengungkapkan kalimat ini, aku sama sekali tidak pernah berharap berada di militer, aku tidak pernah suka dengan jabatan dan pangkat. Aku sama sekali tidak suka dengan gelar apapun, bukan ‘Qasim Sulaimani’, bukan juga dengan ‘syahid’ atau pun ‘basij pasdar’. Aku lebih suka ‘Qasim’ tanpa ada embel-embel apa pun. Aku berwasiat, tulislah ‘prajurit Qasim’ saja di atas batu nisanku. Itu pun juga bukan nama ‘Qasim Sulaimani’ yang besar dan memberatkanku.

Putriku, aku meminta pada Allah Swt untuk memenuhi diriku dengan kecintaan pada-Nya. Biarkan diriku terisi oleh-Nya . Aku tidak memilih jalan ini untuk menumpahkan darah seseorang. Bahkan aku sendiri tidak sanggup untuk melihat seekor ayam disembelih. Jikalau aku memegang senjata, itu pun hanya ketika aku berhadapan dengan orang-orang yang bengis (pembunuh), bukan untuk membunuh orang. Aku seorang prajurit bagi rumah orang-orang muslim yang berada dalam bahaya. Aku berharap Allah Swt menganugerahiku kekuatan semacam ini, untuk bisa membela orang-orang yang tertindas di seluruh dunia. Bukan untuk Islam, bukan untuk orang syiah yang terzalimi. Nyawaku ini bukan apa-apa untuk itu. Bukan. Tapi aku berperang untuk anak kecil dan wanita yang menggendong anaknya yang ketakukan tanpa perlindungan. Untuk orang yang berlari ketakutan sambil terengah-engah dan tertinggal dengan bercucuran darah.

Aku milik pasukan tentara ini. Aku tidak tidur sama sekali, bahkan tidak boleh. Supaya yang lainnya bisa tidur dengan nyenyak di malam hari. Biarkan ketenanganku sebagai ganti untuk ketentraman mereka, biarkan yang lainnya terlelap. Wahai putriku, kau berada di rumahku yang aman dan hidup dengan penuh kebanggaan. Tapi apa yang aku katakan pada gadis kecil tanpa pelindung yang teriakannya bahkan tidak didengar siapapun, tidak punya apa-apa sama sekali, yang kehilangan segalanya. Berikan aku padanya. Biarkan aku pergi. Bagaimana aku bisa diam dan tinggal di sini sedangkan yang lainnya pergi? Putriku, aku sudah lelah. 30 tahun sudah aku tidak tidur nyenyak dan kini tidak ingin lagi. Aku bahkan tidak berani untuk berkedip sedetik pun jika sampai aku lalai dengan gadis kecil itu. Waktu aku membayangkan jika gadis kecil itu adalah kau, Zainab, Narjis, Husein, Reza, atau anak-anak yang sedang digorok lehernya di tempat eksekusi, apa yang kau harapkan dariku? Hanya menyaksikannya? Abai? Atau menjadi seorang pedagang? Aku tidak bisa hidup seperti itu.

Wassalamualaikum warahmatullahi wabarakatuh.

 

ترجمه نامه به عبری:

מחתב של ג'נרל קאסם סולימני، ג'נרל העולם האסלם והמפקד הכוח הקודס של משמרת המהפכה، לבתו "פטמה" על פילוסופיתו החיים، ג'האד( לחימה בבסיס אידאולוגיה) ורצון לשהאדת( לההרג בדרך אידאולוגיה) בהגנה מדכים וילדים מופחדים בכל עולם. 

בשם השם

האם הנסיעה יש הנסיעה האחרון שלי או יש דבר אחר בגורלי؟ אני שבע רצון בכל מה שיש בגורלי. אני כותב לך בנסיעה שבזמן התגעגותך כשאני לא יהיה בעולם להיות זיכרון לך. אולי גם מוצאת באותו דבר מיוחד להיות יתרונך.

כל פעם שמתחיל נסיעתי، חש לא אראה אתכם. פעמים בתוך בדרך את הפנים הנעימים שלכם אחד אחד דמיתי נגד עיניימי ופעמים בכיתי לכם. התגעגעתי לכם אבל פקדתי אתכם באדוני. זמן קצר היה לביטוי של אהבתי ולא יכולתי לדבר בתוך תוכו על אותה עמכם. יקירתי، היית רואה שמי עומד פנים מראה אומר לעיניימו: אני אוהב אתכם? אתם נמצאים לי עיניימי מה אומר לכם ומה לא אומר. יותר מעשרי שנים הידאיגתי אתכם ולא יכולים לישון בנוח וכל הזמן הייתם בפחד. בתי פעמים חשבתי וחושב שמה עושה עד אתם להיות יותר פחות דאגה، ראיתי לא יכול לעשות מלבד זאת. ואתה יודעת זו לא היתה בשביל ענייני לצבא וגם לא בשביל עבודתי. מעולם איש כפה אותי. לא בתי، אני לא רוצה להדאיג ולהבכות או חלילה לעזוב אתכם בשביל עבודתי או אחריותי.  

ראיתי כל אדם בעולם היה בוחר מטרה בחיימו. אחד לומד אחד מילמד. אחדד עוסק אחד חקלאות ומיליונים דרכים אחר או זה יותר טוב שאומר במספר אנשים נמצא דרך וכל אחד בוחר שיטתו. חשבתי מה בחרתי בחיימי? היבנתי שכל דבר בעולם זמני. כמה ימים חיה בעולם ואכר-כך מת. אם רציתי להיות העוסק בסוף חיימי נשאר כמה בתים ומכוניות ומטבעים אבל זה אין אפקטיבי לגורלי. רציתי לחייות לכם. אני אוהב אתכם כל-כך שאם להיות לכם כאב זה כאב חש בכל גופי ואם להיות בעיה לכם  רואה עצמי בתווך אש. אני צריך לבחר רק אדוני אחרת כל איש אשיר או חזק בסוף חיימו נחלה ומת מפני שאני חובר אדוני עד אחר מוותי לשמור אתכם. הפעם הראשון  להודות למשפט הזה؛ מעולם לא רציתי להיות איש צבאי לא אהבתי לקבל תואר. אני מעדיף רק מילה "קאסם" בכל דבר. אני אוהב לקרוא אותי כל אחד רק "קאסם" בלי תוארי צבאיי לכן רוצה לכתוב לקברי "לוחם קאסם" לא אפילו קאסם סולימני.

יקירתי רציתי מאדוני שמילא לבי מאהבתו. לא בחרתי המטרה שהורג אנשים. את יודעת،  אני לא יכולה לראות להיערף עוף، אם יש בידי רוב רק לעומד נגד רצחנים וטרוריסטים. אני לוחם מוסלם שאוהב לההרג בדרך ההגנה מעם מדכים، ילדים ונשים מופחדים ועקורים. אין להם מקלט הם בלבד בעולם.

   בת יקירתי، אני שייך למשמרות המהפכה שלא צריכה לישון עד אחרים לישון בנוח. הקריבתי נוחי עד אחרים ישנים בנוח. מה לעשות להם שאין לם משיח. ילד בוכה ונשים מופחדים איך לחייות עם כל-כך אי צדק. תני לי ללכת. תפקדו לאדוני.

בתי! אני עיף מאוד. שלושי שנים לא סגרתי עיניימי עד ברשלנותי לא להריף ראש ילדה. כאשר חושב אולי הילדה יכולה להיות אותך או אחותך، זינב، או הבחור שהובא במזבח אפשר להיות חוסין ורזה לי לכן אני לא צריך לעבוד? צריך שקט? צריך לעסוק? לא יקירתי، לא יכול לחייות ככה.

 

"ואשלאם ועליכם ורחמתולאה"

ترجمه نامه به اندونزیایی:

Surat Jenderal Islam dan Iran; Syahid Qasim Sulaimani, Jenderal Garda Quds Pasdaran Revolusi Islam Iran kepada putrinya Fathimah tentang falsafah kehidupan, perjuangan dan cita-cita syahadah dalam membela orang-orang yang tertindas dan anak-anak yang ketakutan di seluruh dunia.

Bismillahirrahmanirrahim

Apakah ini akhir dari perjalananku? Atau takdir berkata lain? Apa pun itu, yang terpenting adalah aku rela dengan kerelaan-Nya. Dalam perjalanan ini aku menulis surat ini sebagai memori saat aku tiada.

Tiap kali aku memulai sebuah perjalanan, aku merasa seakan-akan tidak akan melihatmu lagi. Sepanjang perjalanan, aku selalu membayangkan wajahmu yang penuh dengan kasih sayang dan kecintaan di depan mataku dan saat itu juga, air mataku jatuh. Aku sudah rindu padamu, aku titipkan engkau pada Allah Swt. Walaupun ada kesempatan bagiku untuk mengungkapkan rasa ini, aku tidak bisa menyampaikan luapan peraasan dalam hati ini. Putriku, pernahkah kau melihat terkadang seseorang berdiri melihat dirinya di depan cermin dan melihat kedua matanya, lalu berkata ‘aku mencintaimu’, karena dirinya begitu berharga. Kau adalah cahaya mataku. Mau itu aku ungkapkan atau tidak, bagiku kau tetap harta tak ternilai . Lebih dari 20 tahun aku selalu membuatmu khawatir, dan Allah Swt mentakdirkanku untuk tidak segera pergi dan membuatmu selalu bermimpi buruk. Putriku, aku selalu memikirkan apa pun untuk melakukan sesuatu di dunia ini supaya tidak membuatmu khawatir, tapi aku tidak bisa. Bukan karena kecintaanku kepada militer, bukan. Bukan karena pekerjaanku, tidak sama sekali. Atau karena tekanan dan paksaan dari orang lain. Sedetik pun aku tidak sudi membuatmu khawatir karena itu semua. Apalagi sampai membuatmu menangis.

Bagiku, setiap orang memilih jalannya sendiri di dunia ini. Ada yang belajar, ada yang mengajar. Ada yang berdagang, ada yang bercocok tanam. Ada banyak, jutaan. Bahkan lebih dari itu. Bahkan sejumlah seluruh manusia yang ada di dunia ini, mereka memiliki dan memilih jalannya masing-masing. Aku juga harus memilih jalanku. Aku merenung, ada banyak hal yang kupikirkan. Lalu kutanya pada diriku, pertama, seberapa jauh jalan yang aku pilih ini. Kedua, di manakah akhirnya, seperti apa kesempatanku. Sejatinya, apa tujuanku? Lalu aku menyadari bahwa perjalananku hanya sementara. Dan semua hanya sementara. Ada yang beberapa hari, kemudian pergi. Sebagian lagi ada yang bertahun-tahun, bahkan berpuluh-puluh tahun. Hanya sedikit yang bisa sampai seratus tahun. Namun pada akhirnya semua pergi dan ini hanya sementara. Kalau jadi seorang pedagang, ujung-ujungnya ya bisa dapat beberapa keping emas berkilau, beberapa rumah, dan mobil.  Tapi semuanya tidak ada pengaruhnya untuk takdirku di jalan ini.

Selama hidup kucurahkan segalanya untukmu. Kau begitu berharga bagiku. Seakan-akan jika kau merasa sakit, seluruh badanku ikut merasakannya. Jika kau ada masalah, aku merasa berada di antara kobaran api. Jikalau suatu saat nanti kau meninggalkanku, seluruh bagian tubuhku serasa hancur. Tapi, bagaimana bisa aku membiarkan kekhawatiran dan ketakukan ini. Pada akhirnya harus ada yang melepaskan ini semua.  Aku sadar, aku harus menyandarkan diriku pada Dzat Yang Memelihara, Dia tak lain adalah Allah Swt. Kau adalah harta yang berharga, yang tidak bisa dijaga hanya dengan kekuasaan dan kekayaan. Kalau iya, maka orang-orang kaya dan punya kekuasaan sangat mudah untuk menghindar dari kematian atau penyakit yang bahkan sulit untuk disembukan. Pada akhirnya, ‘aku memilih Allah Swt dan jalan-Nya’. Saat pertama kali mengungkapkan kalimat ini, aku sama sekali tidak pernah berharap berada di militer, aku tidak pernah suka dengan jabatan dan pangkat. Aku sama sekali tidak suka dengan gelar apapun, bukan ‘Qasim Sulaimani’, bukan juga dengan ‘syahid’ atau pun ‘basij pasdar’. Aku lebih suka ‘Qasim’ tanpa ada embel-embel apa pun. Aku berwasiat, tulislah ‘prajurit Qasim’ saja di atas batu nisanku. Itu pun juga bukan nama ‘Qasim Sulaimani’ yang besar dan memberatkanku.

Putriku, aku meminta pada Allah Swt untuk memenuhi diriku dengan kecintaan pada-Nya. Biarkan diriku terisi oleh-Nya . Aku tidak memilih jalan ini untuk menumpahkan darah seseorang. Bahkan aku sendiri tidak sanggup untuk melihat seekor ayam disembelih. Jikalau aku memegang senjata, itu pun hanya ketika aku berhadapan dengan orang-orang yang bengis (pembunuh), bukan untuk membunuh orang. Aku seorang prajurit bagi rumah orang-orang muslim yang berada dalam bahaya. Aku berharap Allah Swt menganugerahiku kekuatan semacam ini, untuk bisa membela orang-orang yang tertindas di seluruh dunia. Bukan untuk Islam, bukan untuk orang syiah yang terzalimi. Nyawaku ini bukan apa-apa untuk itu. Bukan. Tapi aku berperang untuk anak kecil dan wanita yang menggendong anaknya yang ketakukan tanpa perlindungan. Untuk orang yang berlari ketakutan sambil terengah-engah dan tertinggal dengan bercucuran darah.

Aku milik pasukan tentara ini. Aku tidak tidur sama sekali, bahkan tidak boleh. Supaya yang lainnya bisa tidur dengan nyenyak di malam hari. Biarkan ketenanganku sebagai ganti untuk ketentraman mereka, biarkan yang lainnya terlelap. Wahai putriku, kau berada di rumahku yang aman dan hidup dengan penuh kebanggaan. Tapi apa yang aku katakan pada gadis kecil tanpa pelindung yang teriakannya bahkan tidak didengar siapapun, tidak punya apa-apa sama sekali, yang kehilangan segalanya. Berikan aku padanya. Biarkan aku pergi. Bagaimana aku bisa diam dan tinggal di sini sedangkan yang lainnya pergi? Putriku, aku sudah lelah. 30 tahun sudah aku tidak tidur nyenyak dan kini tidak ingin lagi. Aku bahkan tidak berani untuk berkedip sedetik pun jika sampai aku lalai dengan gadis kecil itu. Waktu aku membayangkan jika gadis kecil itu adalah kau, Zainab, Narjis, Husein, Reza, atau anak-anak yang sedang digorok lehernya di tempat eksekusi, apa yang kau harapkan dariku? Hanya menyaksikannya? Abai? Atau menjadi seorang pedagang? Aku tidak bisa hidup seperti itu.

Wassalamualaikum warahmatullahi wabarakatuh.

ترجمه نامه به هندی:

ईरान के इस्लामी इन्कलाब, सेपाहे पासदाराने कुदस फोर्स जनरल और इसलाम व ईरान के प्रमुख कमांडर शहीद कासिम सुलैमानी का अपने जीवन के दर्शन शास्त्र, जिहाद व मजलूमों अौर दुनिया के डरे बच्चों की रक्षा में शहादत की तमन्ना व कामना के बारे में अपनी बेटी फातिमा के नाम पत्र (खत);

बिस्मिल्ला हिर रहमान निर रहीम

क्या यह नेरा आखिरी सफर है या मेरी किस्मत में कुछ और है। चाहे जो भी हो मैं इससे संतुष्ट हूं। इस सफर(यात्रा) में यह मैं आपके लिए लिख रहा हूं ताकि मेरे बिना उदासी में आप के लिए एक यादगार हो ।शायद आप को इसमें कोई दर्द भरा शब्द मिले जो आपके काम आये।

हर बार जब सफर शुरू करता हूं तो मुझे ऐसा लगता है कि आप सबको दुबारा नहीं देख पाऊंगा। रास्ते में कई बार मैंने एक एक करके आप सभी के प्यार भरे चेहरों की अपनी आंखों के सामने कल्पना की है और अकसर आप लोगों की याद में मैंने आंसू बहाए है। मैं आप सभी लोगों को याद करता हूं, मैं तुम्हें अल्लाह को सौंपता हूँ।

हालाँकि मुझे प्यार का इजहार करने का अवसर कम था और मैं उस आंतरिक प्यार को व्यक्त नहीं कर सका।हालाँकि मुझे प्यार का इजहार करने का अवसर कम था और मैं उस आंतरिक प्यार को व्यक्त नहीं कर सका। लेकिन मेरी प्यारी बेटी, क्या आपने कभी किसी को अपनी आँखों के सामने आईने से कहते देखा है कि वह आपसे प्यार करता है? ऐसा कम ही होता है, लेकिन उसकी आँखें उसके लिए अधिक मूल्यवान हैं। तुम मेरी आँखें हो। मैं  कहूं या नहीं, मेरे प्रिय। मैंने हमेशा तुम्हारे बारे में बीस साल से अधिक समय तक चिंता की है, और भगवान ने चाहा है, यह जीवन समाप्त नहीं होगा और तुम हमेशा भय में सपना देखोगे।मेरी बेटी, जो कुछ भी मैं इस दुनिया में सोचता हूं और करता हूं, मैं कुछ और कर सकता हूं आपको कम चिंतित करने के लिए, मैंने देखा कि मैं नहीं कर सकता था, और यह सैन्यवाद में मेरी रुचि के कारण नहीं था। यह नौकरी के कारण नहीं किया गया है और न ही होगा। यह किसी के साथ ज़बरदस्ती या जिद के कारण नहीं किया गया है। नहीं, मेरी बेटी, मैं अपनी नौकरी, जिम्मेदारी, जिद या ज़बरदस्ती के कारण या एक पल के लिए भी आपको चिंतित करने को तैयार नहीं हूँ, अकेले में आपको रोने दें या रूलाऐं

मैंने देखा कि इस दुनिया में हर किसी ने अपने लिए एक रास्ता चुना है, एक विज्ञान सीखता है और दूसरा विज्ञान सीखाता है।एक व्यापार करता हैं दूसरा खेती करता है और लाखों तरीके हैं, या कहने के लिए बेहतर है, हर इंसान के लिए एक रास्ता है, और हर किसी ने अपने लिए एक रास्ता चुना है।मैंने देखा कि मुझे कौन सा रास्ता चुनना चाहिए।मैंने खुद से सोचा और कुछ मुद्दों की समीक्षा की और खुद से पूछासबसे पहले, यह रास्ता कितना लंबा है? और मूल रूप से मेरा गंतव्य क्या है? मैंने देखा कि मैं और सभी अस्थायी हैं। वे कुछ दिनों के लिए ज़िन्दा हैं और छोड़ कर चल देते हैं। कुछ कुछ साल हैं, कुछ दस साल, लेकिन कुछ सौ साल तक पहुंचते हैं। लेकिन हर कोई साथ छोड़ देता है और हर कोई अस्थायी है। मैंने व्यापार करने के लिए देखा तो देखा कि उका अंतिम परिणाम कुछ चमकदार सिक्के और कुछ घर और कुछ कारें हैं। लेकिन इस दिशा में मेरे भाग्य पर उनका कोई असर नहीं है।मुझे लगा कि मैं तुम्हारे लिए जीऊंगा, मैंने देखा कि तुम मेरे लिए बहुत महत्वपूर्ण और मूल्यवान हो , इस तरह के अगर आपको दर्द महसूस होता है, तो दर्द मेरे पूरे अस्तित्व को होने लगता है। अगर आपको कोई समस्या होती है, तो मैं खुद को आग की लपटों के बीच में पाता हूं। यदि आप मुझे एक दिन के लिए छोड़ देते हो, तो मेरे अस्तित्व का बंधन टूट जाएगा। लेकिन मैंने देखा कि मैं इन आशंकाओं और चिंताओं को कैसे हल कर सकता हूं। मैंने देखा कि मुझे किसी ऐसे व्यक्ति से जुड़ना है जो मुझे इस महत्वपूर्ण चीज से ठीक करेगा, और वह कोई और नहीं बल्कि अल्लाह (ईश्वर) है। यह मूल्य और खजाना कि आप मेरे अस्तित्व के फूल हैं, धन और शक्ति के साथ संरक्षित नहीं किया जा सकता है। अन्यथा, अमीर और शक्तिशाली को मृत्यु को रोकना चाहिए या उनका धन और शक्ति उनकी लाइलाज बीमारियों से रोकें और बिस्तर में गिरने वाली बीमारी से बचाऐं। इस लिए मैंने अल्लाह (भगवान) और उसके रास्ते को चुना है। यह पहली बार है जब मैंने इस वाक्य को कबूल किया है; मैं कभी भी सेना में नहीं बनना चाहता था, मुझे गरेजवेशन (स्नातक) होना कभी पसंद नहीं था। मैं कासिम के सुंदर शब्दों का उच्चारण करता हूं कि उस बसीजी पासदार  के पवित्र मुंह से शहादत का दरजा पाने पर मैं किसी भी पद को पसंद नहीं करता। मैने चाहता था और चाह रहा हूं कि प्रत्यय और उपसर्ग के बिना मैं कासिम रहुं।इस लिए मैंने वसीयत की के,  मेरी कब्र पर  केवल फौजी कासिम लिखना, न कि कासिम सोलेमानी, जो कि एक बड़ा व्यक्ति है और दोसरों के भार व बोझ बढ़ाता है।

* मेरे प्रिय, मैंने अल्लाह से चाहा कि मेरे अस्तित्व की सभी धमनियों और मेरे रगों के सभी बालों को अपने लिए प्यार से भर देे *। मेरे वजूद (अस्तित्व)  को अपने ही प्यार से भर दे। मैंने यह रास्ता इस लिए नहीं चुना के इंसान की हत्या करूं, तुम्हें  तो पता है कि मैं मुर्गे के कटते सर को भी नहीं देख सकता।* अगर मैंने हथियार उठाया है तो इन्सान के कातिलों से मुक़ाबले के लिए, इनसान को मारने के लिए नहीं।* मैं खुद को हर उस मुसलमान के घर में एक सैनिक के रूप में देखता हूं, जो खतरे में है, और मैं चाहूंगा कि भगवान मुझे दुनिया में सभी शोषितों की रक्षा करने में सक्षम होने की शक्ति दे। मैं अपने प्रिय इस्लाम के लिए अपना जीवन नहीं दूंगा, जिसके लिए मेरा जीवन सक्षम नहीं है, ना ही मजलूम शिया के लिए के मैं जिस से कमतर हूं, नहीं, नहीं...,। लेकिन एक घबराए हुए असहाय बच्चे की मदद के लिए जिसके पास कोई शरण नहीं है, उस भयभीत महिला के लिए जो अपने बच्चे को अपने सीने से लगाए रखती है और मैं उस भागते और सताए गए विस्थापित व्यक्ति के लिए लड़ूंगा, जिसने अपने पीछे खून की एक रेखा छोड़ दी है।

मेरी प्यारी बेटी, मैं उस सेना से संबंधित हूं, जो सोती नही है और उसे सोना भी नहीं चाहिए। ताकि दूसरे लोग चैन की नींद सो सकें। मेरी शांति को उनकी शांति के लिए बलिदान दे दो और उन्हें सोने दो। मेरी प्यारी बेटी, आप मेरे घर में सुरक्षित, सम्मानित और आप गर्व से जिन्दगी जी रही हो, मैं उस असहाय लड़की के लिए क्या करू जिसकी फरियाद कोई नहीं सुनता है और वह रोता हुआ बच्चा जिसके पास कुछ नहीं है ...  कुछ नहीं और वह  अपना सब कुछ खो चुका है। तोअाप मुझे अपने लिए भेंट चढ़ा दो और उनके लिए छोड़ दो *। मुझे जाने दो, जाने दो और जाने दो। मेरा सारा कारवां चला गया और मैं पीछे  रह गया।

मेरी बेटी बहुत थक गया हुं। मैं तीस साल से सोया नहीं हूँ, लेकिन मैं अब और सोना नहीं चाहता, मैंने अपनी आँखों में नमक डाला ताकि मेरी पलकें एक साथ बन्द होने की हिम्मत न करें ताकि एैसा ना हो के मेरी लापरवाही की वजह से उस असहाय बच्चे के सर को काट दें। जब मैं सोचता हूँ कि वह भयभीत लड़की तू है, नार्सिसस है,  ज़ैनब है और वह किशोर और युवक जिनका कत्लखाने में  सिर कलम किया जा रहा है मेरे हुसैन व रेजा हैं तो अाप मुझसे क्या उम्मीद रखती हो? नहीं, मैं ऐसे नहीं जी सकता। *

वससलामु अलैकुम व रहमतुललाह 

 

 انتهای پیام/

 

ارسال نظرات