میپرسید خزّامی کجاست؟ حتما توقع دارید بگویم فلان شهر از بهمان استان؟ یا شاید هم به ذهنتان رسیده که ممکن است روستا باشد؟ اما نه، خزامی، تنها یک محله ساده است، یک کوی، یک خاک فقیر اما باشکوه در حومهی اهواز که علمدارش در آن جوانه زده است.
کیلومترها را که بشمارید خیلی دور میافتد، خزّامی آنقدر دور است که هوای حلب به سر عباس نزند، اصلا خندهدار بود اگر میگفت فکرم آنجاست اما چه میشود کرد، اول فکرش و بعدها هم خودش رفت، انگار میدانست که یک روز، باید اول شخصِ روایتی به نام عباسِ علمدارِ خزّامی شود!
خواهر، صبور کردانی
گردِ میز را بگیر، ناهار را بار بگذار و حواست باشد سر نرود، گوشهی پرده را که به نوک پنجره گرفته و پاره شده روفو کن، خب داشتم کارهای خانه را راست و ریس میکردم، راستش حواسم جمع کارم بود که یکهو عباس با ساک روبهرویم ظاهر شد، نزدیک بود سکته بزنم اما او با آرامشی خاص، مختصر و مفید یک جمله گفت و طبق معمول دهانم را برای سوالهای پشتبند حرفهایش بست: میروم و تا مدتی به خانه برنمیگردم!
سیم جاروبرقی را زدم و خداحافظیمان با صدای قاروقورش قاطی شد، از بچگی عادت نداشت کارهایش را توضیح دهد، ما هم عادت کرده بودیم سر به سرش نگذاریم، سر به راه بود دیگر، همین باعث میشد برخلاف خیلی جوانهای دیگر که خانواده از رفتن تا آمدنشان آشوباند دلمان سیر و سرکهای نباشد.
اما اینبار فرق کرد، یک روز، سه روز، یک هفته، کمکم همه چیز غیرعادی شد، نگران شده بودیم، در اینکه میتوانست گلیمش را از آب بیرون بکشد شکی نبود اما اینکه بدون هیچ نشانی غیبش زده بود دلمان را آشوب میکرد.
همه چشم امیدها به سمت من بود چون بعد از فوت مادر، آرام و قرار هم شده بودیم، چادر سر کردم و با کفشهای لنگه به لنگه تا درِ خانهی یکی از دوستان نزدیکش رفتم، در راه مدام با خودم زمزمه میکردم که هیچکس نداند او حتما باخبر است ولی وقتی سراغ عباس را گرفتم، نمیدانمش آب یخی بود که روی امیدهایم پاشیده شد، دیگر کار از نگرانی گذشته و واقعا ترسیده بودیم.
پدر دستهایش را بر هم میکوبید که چطور نپرسیده گذاشتم برود، خودخوری به جانم افتاد، لحظه رفتنش و سرگرمیام با کارِ خانه را مرور میکردم و غصه میخوردم، آخر چون سابقه نداشت اینطور غیبش بزند زیاد حرفش را جدی نگرفتم،گفتم حتما برای بچههای بسیج دوره گذاشته دیگر.
تا اینکه یکهو یادم آمد که عباس با سپاه هم مرتبط است، سر از پا نشناخته رفتم آنجا اما دست از پا درازتر برگشتم، انگار عباس یک قطره و همان یک قطره هم بخار هوا شده بود؛ از آن روز به بعد هرچقدر بیشتر تلاش میکردیم عباس بیشتر گم میشد تا اینکه یک ماه بعد، بله تقریبا یک ماه بعد و وقتی چشمهایم از شدت گریه ورم کرده بود عباس آمد.
خواب عمیق
همانطور که یکهویی رفته بود یکهویی هم برگشت و وسط خانه ایستاد! آنقدر جا خوردم که نفهمیدم چطور اما ظرفها از دستم رها شد و به زمین افتاد.
چهرهاش ژولیده، ریشهایش تا روی سینه پایین خزیده و لباسش کثیف و نامرتب بود؛ مثل دیوانهها دورش چرخیدم و با عصبانیت به شانهاش چنگ انداختم: این همه مدت کجا بودی عباس آقا؟
اما دریغ از یک ذره جوابِ قانعکننده، فقط تمنا میکرد اجازه بدهم برود حمام که فقط میخواهد بعدش یک دل سیر بخوابد!
خستگی از چشمهایش میبارید ولی حتی حاضر نشد که غذا هم بخورد، دو روز تمام یکسره خوابید، بعد از آن هم که بیدار شد مستقیم رفت آرایشگاه و دستی به سر و صورتش کشید، من هم وقتی دیدم سرحال شده پاپیچش شدم و سوال دو روز پیش را دوباره تکرار کردم: عباس آقا، شما باید جوابِ دلآشوبی ما را بدهی، با توضیحات کامل.
دور دنیا
با شرمندگی دستی به ریشهای مرتبشدهاش کشید و مثلا خیلی توضیح داده باشد گفت که در این مدت به کشورهای عراق، سوریه، لبنان، ترکیه و چند شهر ایران سفر کرده است.
چشمهایم از تعجب گرد شد، یاد غذاهای نیمهآمادهای افتادم که عباس قبل از سفر تهیه کرده بود و من دلیلش را نفهمیده بودم، با اخم خودم را سرگرم سبزیها کردم و طوری که انگار زیاد کنجکاو نیستم سوالم را پرسیدم: خب آنوقت این همه شهر و کشور را برای چه زیارت کردی؟ اما عباس باز هم هیچ جوابی نداد، ما هم طبق معمول با سکوتمان به سکوتش احترام گذاشتیم.
شاید باورتان نشود اما عباس تمام آن یک ماه را با همان غذاها سر کرده بود، خب مدتی را هم به قصد جهاد در کشور عراق گذرانده بود و بعد از شهادتش افرادی که همراه او بودند برای ما تعریف میکردند که برای زنان بیسرپرست عراقی و کودکان یتیم آنها که جا و مکانی نداشتند و آواره بودند طی فعالیتهای جهادی خانههای کوچک و اتاقک مانند جهت سرپناه میساخته و حتی متوجه شدیم بیشتر حقوقش را هم برای کمک به نیازمندان هزینه میکرده است.
پدر، صالح کاردانی
پرویز و صبور و الیاس و بله عباس میشود پسر هشتم و فرزند پنجم؛ من هشت پسر و چهار دختر دارم.
شما چه پرسیدید؟ آها از خیلی دور، خب عباسم چهارده یا پانزده ساله بود که به عضویت بسیج محله خودمان درآمد و فعالیتش به عنوان نیروی بسیجی آغاز شد.
آنقدر هرجا میرفت میدرخشید که در مدت کوتاهی بسیجی فعالش را گرفت و مربی آموزشهای نظامی شد؛ وقتی هم که خبر درگیریهای سوریه و عراق به گوشش رسید فعالیتش در بسیج را زیادتر کرد، آنقدری که رفتوآمد آدمهای همتیپ و شکلش درِ خانه و پچپچهایشان زیاد شد، متوجه شده بودم که یک اتفاقاتی در راه است.
خدا نگهدار
تا اینکه یک روز که هر دوی ما در خانه بودیم خودش را مچاله کرد و سر به زیر کنارم نشست؛ با خودم گفتم بهبه حتما میخواهد بگوید بابا، بیا و برایم زن بستان، دستش را که روی زانویم گذاشت قند در دلم آب شد، طنین صدایش هنوز در گوشم است:
_ من از شما خواستهای دارم آقا جان
_جانِ بابا
_میخواهم به سوریه بروم!
دنیا دور سرم چرخید، دنبال کلمات میدویدم اما جمله از نفس افتاد، با دستهایی که میلرزید شانهاش را گرفتم و به چشمهایش استغاثه کردم: عباس، من پدرت هستم اگر بگویم نباید بروی تو چه عکسالعملی نشان میدهی؟
_ پدر جان دین ما چیست؟
_ اسلام!
_ما پیرو دین اسلام و شیعه اثنیعشر هستیم.
من هم صحبت او را تایید کردم، بعد از آن دستم را به آغوش کشید و پرسید خدا چرا ما را خلق کرد؟
از اینجا به بعد من دیگر نتوانستم جواب سوالات متفاوتش را بدهم، فقط گفتم خداوند قرآن را برای ما نازل کرده و توصیههای دینی را در این کتاب به ما کرده است؛ عباس گفت: خب پدرجان آیا ما باید به کلام قرآن عمل کنیم؟ من هم جوابش دادم که بله باید عمل کنیم، در این لحظه عباس همانطور که نگاهش را از اضطراب چشمهایم میدزدید قاطعانه گفت: پدرجان من باید برای جهاد به سوریه بروم؛ این وظیفه اعتقادی من است.
نتوانستم جوابی برای حرفهای حقاش پیدا کنم، یک لحظه تمنای صبر کردم و خواسته یا ناخواسته تسلیم تصمیماش شدم، اما این چه معرکهگیریای بود که سر پیری از من میخواست؟ دل بریدن از او؟
بغضم را فرو دادم و پلکهایم را روی هم گذاشتم: پسرم من اگر مانع رفتن تو برای جهاد در راه خدا بشوم نمیتوانم روز قیامت در برابر خداوند و ائمه علیهمالسلام پاسخگو باشم و انتظار شفاعت از آنها را داشته باشم، تو را به خدا میسپارم چون کار دیگری از من بر نمیآید.
زخمی در سکوت
مادر نداشت که دورش بگردد اما حواسم جمع دلاش بود، از مرخصی که برگشت خاک میدان جنگ از سر و رویش میبارید اما ما را فقط شریک خندهاش میکرد.
بعد از سلام و احوالپرسی به طرف حمام رفت، دیدم ای داد، پای عباسمان میلنگد، یک لحظه خون در رگهایم خشکید، گفتم عباس جان چه شده؟ چرا نمیتوانی درست راه بروی؟ او جواب داد چیزی نشده پدر و رفت.
از حمام که بیرون آمد دیدم پاهایش را پانسمان و ضد عفونی کرده بود، به او گفتم زخمی شدی بابا؟ گفت: پاهایم در اثر ترکش زخم کوچکی برداشته، چیز مهمی نیست، اصلا زخم و تیر و ترکش برایش مفهومی نداشت، حدود ۱۰ روز مرخصی آمده بود ولی بیشترش را به پیگیری کارهای اعزام مجدد گذراند و دوباره اعزام شد؛ این بار هم مثل همیشه از همه خداحافظی کرد جز من!
عمر کوتاه
الآن که اخلاقاش را مرور میکنم یکی از خصوصیات بارزش رازداری بود، از همان کودکی هیچ وقت راز دلش را به کسی نمیگفت، هیچوقت از کارهایش برای من و دوستانش تعریف نمیکرد، اهل شهرت و جلب توجه نبود که مثلا آی عالم و آدم بیایید ببینید این کار را انجام دادم یا حتی میخواهم بدهم، خودش بود و خدای خودش.
آن روز در اتاق بود که آمدم و کنارش نشستم، او که نمیگفت چه کار میکند، خب من هم پدر، حق نداشتم نگرانش باشم؟
سر صحبت را درباره شغل و زندگی آینده با او باز کردم اما عباس در کمال ناباوری گفت: پدرجان، من اگر کاری انجام میدهم به خاطر خداست و هدف دیگری ندارم، نه مال و ثروت میخواهم و نه قصد ازدواج دارم!
به او گفتم عباسجان اجازه بده برای ازدواجت اقدامی بکنیم ولی قبول نکرد، میگفت من عمر زیادی ندارم، اهل این دنیا نیستم؛ میگفت اگر روزی شرایطی پیش آمد و به جنگ رفتم و به شهادت رسیدم همسر و فرزندانم دچار سختی خواهند شد؛ خب این دلایل را میآورد و ما را از پیگیری برای ازدواجش منصرف میکرد، اصلا دلش به دنیا نبود.
برمیگردد؟
چند روزی از رفتنش که گذشت شایعه شد عباس شهید شده؛ این شایعه بین مردم خزامی و دوست و آشنا پیچیده بود ولی از هیچ منبع موثقی خبری در رابطه با صحت این مطلب به ما که خانوادهاش بودیم نرسیده بود.
من هم ترجیح میدادم دلخوش به شایعه بودنش باشم و باور نکنم، میگفتم چطور ممکن است عباس شهید شده باشد ولی هیچ منبعی خبر شهادت او را به ما اطلاع نداده باشد! تا اینکه خود عباس تماس گرفت و گفت که شنیده خبر شهادتش در میان مردم پیچیده است و ما را از سلامت خودش مطمئن کرد.
این ماجرا گذشت و دلم کمی آرام گرفت تا اینکه یک شب تلفن همراهم زنگ خورد، انتظارش را نداشتم اما عباس پشت خط بود، بعد از احوالپرسیهای عادی و معمولی گفت: پدر، من بیشتر از این موقعیت و شرایط صحبت کردن ندارم، به تکتک خواهرها و برادرهایم سلام مرا برسان و بعد خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد، وقتی تلفن را قطع کرد باید از شنیدن صدایش خوشحال میشدم اما سوالی که ناگهانی از ذهنم گذشت، ته دلم را خالی کرد: عباس برمیگردد؟
خون
الیاس، پسرم گندم کاشته بود، فردای آن تماس، ساعت ۸ صبح دنبالم آمد و با هم برای آبیاری و سرکشی سر زمین رفتیم ولی هنوز عرقمان از رسیدن خشک نشده تلفن الیاس زنگ خورد، سلام و احوالپرسیاش را بلند و عادی داد اما کمکم خودش را از من کنار کشید و لحن مکالمهاش تغییر کرد، گوشی را که بست گفت پدر باید به خانه برگردیم! از حرفهایش تعجب کردم، دلم لرزید:
_چرا باید برگردیم؟ سوریه اتفاقی افتاده؟ جواب داد بله، عباس شهید شده است! نمیخواستم باور کنم، گفتم الیاس قبلا هم شایعه شده بود که عباس شهید شده ولی معلوم شد حقیقت ندارد، اصلا چرا باید به این خبر اعتماد کنیم؟
رنگ بر صورت الیاس نماند، همان موقع سریع به سمت خانه حرکت کردیم، یکی از دوستان عباس هم آمده بود، میگفت حاج آقا من باور نمیکنم عباس شهید شده باشد، باید خودم زنگ بزنم سوریه تا مطمئن شوم، من هم از خدا خواسته گفتم بگیر شماره را پسرم.
با فردی در سوریه تماس گرفت، او حرف میزد و تپشهای قلبم برای رهایی بر قفسه سینهام چنگ میانداخت، دعا دعا میکردم که شایعه باشد اما بعد از اینکه تلفن را قطع کرد گفت: حاج آقا خبر واقعیت دارد و عباس در عملیات شکست حصر شهرهای نبل و الزهرا شهید شده ولی پیکر او در محلی قرار دارد که امکان بازگرداندن آن به عقب فراهم نیست، کوهی را که ریزش میکند دیدهای؟ من آن موقع همچنین حالتی را داشتم.
فرمانده بسیج حوزه ۱۲ کارون، علی کردانی
از کجا بگویم که چیزی جا نمانَد؟ عباسآقا صفاتی داشت که مخصوص خودش بود، صفاتی که ناشی از خودسازیهای ایشان بود، من هیچگاه ندیدم که عصبانی شود، حرف بدی بزند حتی حرفهای معمولی که گاهی بین مردم رواج دارد را هم نمیگفت.
خیلی چشم و دلپاک بود، چیزی که عباس را به شهادت نزدیک کرد این بود که عباس به شهدا عشق میورزید، دلبستگیهایش را از دنیا بریده بود و هیچ وابستگی به دنیا نداشت.
با اینکه عباس مدتی کشاورز و مدتی هم استخدام رسمی سپاه بود اما هیچ وقت در جیبش پولی نبود هر وقت پولی به دستش میرسید به فقرا کمک میکرد.
مهندس ساخت بمب
دوره مربیگری عمومی بسیج را گذراند، بعد از این دوره در سپاه اهواز مشغول به خدمت سربازی شد، بعد از سربازی در همان ناحیه امام حسین(ع) مشغول به کار شد و آموزشهای تخصصی از جمله دوره تاکتیک و تخریب را گذراند.
تقریبا از سال ۸۰ به بعد در همه میدانهای تیر اهواز، افسر بود. در واقع، عباس، مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود.
یکی از دوستانش میگفت عباس میتوانست ۳۰ نوع تله انفجاری درست کند؛ حتی در همین مدتی که در سوریه بود هم با استفاده از وسایل پیش پا افتاده یک تله انفجاری درست میکرد و چند نفر از داعشیها را با همین تله انفجاری ساده به هلاکت میرساند که این ماجرا به گوش سردار سلیمانی رسید و ابراز رضایت کردند.
اعزامی سردار
از نحوه اعزامش پرسیدید، خب عباس اولین بار که به سوریه رفت از لشکر عملیاتی اعزام شد اما دفعه دوم درخواست اعزام خود را از سپاه قدس گرفت، ظاهرا دستور اعزام او را سردار سلیمانی داده بودند.
او در تمام رزمایشها مسوول آموزش و مسوول امور مربیان بود و غیر از آموزش به کار دیگری نمیپرداخت، در واقع تمام تمرکزش را روی آموزش نیروها قرار داده بود.
عباس عقیده داشت کسی که مسوولیت امر مهمی مثل آموزش را بر عهده میگیرد، صحیح نیست در قسمتهای دیگر هم فعالیت کند چون این کار موجب میشود که تمرکز آن شخص بر امر آموزش کم شود و به پختگی لازم نرسد.
عشق مطالعه
یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی بسیار خوب عباس، عادت بر مطالعه و همچنین زیاد نوشتن بود، راستش من اغلب او را در حال انجام یکی از این دو کار میدیدم.
هیچوقت به یاد ندارم در دورههای آموزشی سر کسی فریاد زده باشد یا خودش از کسی ناراحت شده باشد، از این بابت ظرفیت بالایی داشت، به جرأت میتوانم بگویم عباس مشوّق بسیار خوبی برای نیروهای تحت آموزش و رفتارش با آنها بسیار صمیمانه و برادرانه بود.
آخ آخ یادم انداختید لطافت روحش را، در دورههای آموزشی چیزی که بیشتر از همه به چشم میآمد محبوبالقلب بودنش بود طوری که همه به حرف او گوش و بها میدادند، اینها گفتنش ساده است، ولی وقتی حرف عمل به میان بیاید فقط امثال عباسها است که از پساش برمیآیند.
شهادت
عباس حتی تاریخ شهادتش را هم پیشبینی کرده بود و میدانست در چه منطقهای به شهادت میرسد! خیلیها به او میخندیدند که مگر ممکن است؟ از کجا میدانی بابا؟ اما او میگفت شهید که شدم متوجه میشوید.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد که یک روز صبح وقتی عباس را از خواب بیدار کردیم ناراحت شد که چرا مرا بیدار کردید خواب امام رضا را میدیدم، حتی وقتی مشغول تعریف خوابش میشود دوستانش از عباس فیلم گرفتهاند، عباس آقا در فیلم میگوید که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است و راستی راستی هم همان میشود و عباس در نوزدهم بهمن سال ۹۴ در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا در حلب سوریه به شهادتی که اشتیاقش را در سر میپروراند میرسد، از حرف آخر پرسیدید اما باور کنید زبان کم میآورد در برابر مردانگیشان، به نظرتان ما زمینیان را جز با سلام، راهی به خلوتگاه شکوه مقدسشان هست؟ و سلامٌ علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیا، خدا کند که از قافلهشان جا نمانیم، ما به خون شهدا مدیونیم.