حجت الاسلام حمید رضایی، یکی از همرزمان و دوستان شهید در گفتوگو با خبرنگار بسیج در اندیمشک اظهار داشت: لشکر 7 حضرت ولیعصر(عج)، در منطقهای به نام رقابیه اردو زده بود و گردانهای عملیاتی آن، با ارائه آموزشها، تاکتیکها و تمرینات نظامی؛ نیروهای خود را برای یک عملیات بزرگ آماده میکردند.
این رزمنده دوران دفاع مقدس، گفت: رزمندگان گردان حضرت میثم تمّّار(ع) نیز به همراه گردانهای دیگری همچون بلال و عمار در منطقه مستقر شده بودند؛ ما هم به اتفاق جمعی از رفقای بسیجی؛ همانند برادران گرانقدرم عباس دهواری، مسعود اکبری، مسعود قادری و محمودرضا شهریانی سگوند توفیق همراهی و حضور در این گردان را داشتیم.
رضایی افزود: در آن چندماه قبل از عملیات، کمتر روز یا شبی بود که فعالیتی رزمی و آموزشی نظامی نداشته باشیم؛ پیادهرویهای طولانی در روز و رزمهای شبانهی طاقت فرسا و نفس گیر و یک آموزش و تمرین ویژهای که تا آنروزها حتی تصورش را نمیکردیم و برای ما خیلی جدید و مهیج بود
وی گفت: یکی از آموزشهایی که داشتیم، شیوه سوار شدن بر خودروهای زرهی به نام پی ام پی، که مخصوص عبور از ناهمواریها و مناطق رملی و زمین آبی و خاکی و غیره طراحی و ساخته شده بود؛ این نفر بر زرهی پی ام پی دوتا کارکرد مهم داشت، یکی جابجایی نیروهای رزمی و دیگری تعقیب و شکار تانکهای جنگی؛ اما کارکرد سومی نیز برایش تعریف شد و آن سوار کردن نفرات زیاد به روی سقفش بود؛ این ابتکار برای افزایش سرعت انتقال و جابجایی نیروهای عملیاتی در مناطق صعب العبور، توسط فرماندهان وقت صورت پذیرفته بود
همرزم شهید، ادامه داد: به همین دلیل تعداد محدودی از نیروهای رزمی در فضای سر پوشیده و داخلی "پی ام پی" قرار میگرفتند و عده بیشتری از آنها بر روی این نفربرهای زرهی مینشستند و در موقع لزوم و در حال حرکت به سرعت از بالای آن پایین میپریدند
وی افزود: چند روزی این تمرین لذت بخش و در عین حال خطرناک ادامه یافت و پس از اتمام آموزشهای لازم؛ همهی گردانها برای انجام یک عملیات بزرگ و تاریخی مهیا شدند.
رضایی اظهار داشت: در یکی از روزهای نیمه اول بهمن ماه سال 1361، از طرف فرماندهی گردان دستور داده شد که نیروهای هر گروهان به طور جداگانه بیایند برای توجیه نهایی، روی نقشه و ماکت محور و منطقهای که باید عملیات میکردیم؛ ماکت را با خاک و گل و مقداری وسایل اولیه بر روی زمین درست کرده بودند؛ فرمانده گردان، نقطهی شروع و پایان عملیات، حدود و نقاطی که باید میگرفتیم را به طور کامل بیان کردند که فهمیدیم، مسیری طولانی را باید پیاده طی کنیم و بعد با چند دستگاه "پی ام پی" از تپههای رملی و شنزارها عبور کنیم و آنگاه به خط درگیری برسیم.
وی عنوان کرد: فرمانده گردان محل معبرهایی که در میدانهای مین ایجاد شده بود را به خوبی توضیح دادند، همچنین جهتهای جغرافیایی و محلهای استقرار نیروهای خودی و دشمن را بیان کردند و در ادامه به سوالات فرماندهان گروهان و دسته و برخی دیگر از نیروها پاسخ دادند.
همرزم شهید بیان کرد: در این روز به یاد ماندنی در حالی که فرماندهی آخرین مطالب را یادآور میشدند؛ من و محمودرضا شهریان سگوند که معاون یکی از دستهها بود، با هم کنار ماکت ایستاده بودیم؛ محمودجان، عینکی طبی و دودی به چشم داشت و با دقت زیاد به توضیحات و سخنان فرمانده گوش میداد، با اینکه سابق بر این، در جلسات دیگری، نسبت به نحوه عملیات و منطقه آشنا و اطلاعات لازم را دریافت کرده بود و مباحث برای او و دیگر فرماندهان از باب تکرار و تاکید و احیاناً شنیدن نکته ای جدید بود؛ با این حال محمود، شش دانگ حواسش متوجه به صحبتهای فرمانده گردان بود.
وی گفت: وقتی که فرمانده پاسخ نیروهای سئوال کننده را دادند و دیگر برای کسی ابهامی باقی نمانده بود، جلسه با ذکر صلوات تمام شد و همه رفتند که استراحتی داشته باشند و همچنان آماده و منتظر بمانند تا فرمان حرکت و شب حمله فرا رسد؛ من هم به آقا محمودرضا گفتم: برویم که گفت: آقا حمید کمی صبر کن، میخواهم همین جا مطلبی را به تو بگویم؛ گفتم: چه مطلبی؟ ابتدا فکر میکردم میخواهد نسبت به چگونگی حضور در عملیات چیزی و یا نکتهای را بگوید؛ برای همین پرسیدم: در خصوص عملیات است؟
وی ادامه داد: گفتند: بله ولی مربوط به گردان نیست، بلکه مسئله شخصی است؛ دلم یهویی ریخت و با خودم گفتم خدایا عزیز برادرم چه میخواهد بگوید! چون در بین همه رفقای رزمنده، محمود برای من از همه عزیزتر و نزدیکتر بود؛ او حقیقتا برایم جایگاه استاد اخلاق و احکام و معارف دینی را داشت و هم برادر بزرگترم بود
و البته قبل از اعزام هم، فرماندهام در پایگاه مقاومت بسیج مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود و هم بچه محل بودیم
رضایی عنوان کرد: با کلی نگرانی و اضطراب گفتم: خوب بگو گوش میکنم؛ عینک را از چشمش برداشت و گفت: قول بده به کسی چیزی نگویی، قبول کردم؛ بعد در حالیکه لبخندی به لب داشت نگاهی به ماکت انداخت و با صدایی آهسته و لحنی مهربان و آرامش خاصی که در چهرهاش نمایان بود، گفت: حمید من دیگه برنمیگردم؛ گفتم: یعنی چی برنمیگردی؟ گفت: همین که شنیدی من دیگه بر نمیگردم، چون میخواهم بروم کربلا و آنجا میمانم.
همرزم شهید بیان کرد: منکه از حرف هایش تعجب کرده بودم، خواستم از او سوالی بپرسم که گفت: صبر داشته باش تا حرفم تمام شود؛ گفتم: باشه بگو؛ آقا محمودرضا ادامه داد: وقتی که عملیات تمام شد و برگشتی شهر، برو به منزل ما سری بزن، مادرم سراغم را از تو میگیرد و میپرسد: پس محمود چرا نیامده؟ مگر محمود با شما نبوده؟ آن وقت به مادرم بگو، دیگه منو محمودرضا صدا نزنه، بگو: محمود گفته: از این به بعد هروقت خواستی نام منو ببری و صدام بزنی بگو: کربلایی محمود؛ گفتم: آقا محمود چی داری میگی؟ راه کربلا که باز نیست! ما تازه داریم میرویم عملیات؛ آنهم نهایت تا اتوبان "العماره - بصره " اگر موفق شویم؛ کربلا کجا بود، ما که کربلا نمیرویم؛ اگر هم بخواهیم، نمیتوانیم که برویم
رضایی افزود: باز لبخند ملیحی زد و گفت: شما را که نگفتم، خودم را میگویم، راه برای من باز خواهد شد و به دیدار مولای شهیدم امام حسین(ع) خواهم رفت.
وی افزود: گریهام گرفت، سرم را به سینهاش چسباند و گفت: کربلا رفتن که گریه نداره، باید خوشحال باشی که می روم کربلا و نائب الزیاره شماها خواهم بود.