ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع!

دکتر رو به مجروح کرد و برای اینکه درد او را تسکین بدهد و ببیند به اصطلاح او چند مرده حلاج است، گفت: با اینکه پشت لباست نوشته‌ای ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع، می‌بینی که مجروح شده‌ای!
کد خبر: ۹۳۲۹۹۷۸
|
۰۷ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۰

به گزارش خبرگزاری بسیچ، هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده!

بعد از جنگ، تابلو می‌زنیم مین خنثی می‌کنیم

بچه‌ها دور هم نشسته بودند و صحبت بعد از جنگ شد. اینکه بعد از جنگ مثلاً بسیجی‌ها چه کاری می‌کنند. یکی می‌گفت: هیچی، تابلو می‌زنیم: صافکاری می‌کنیم،‌ مین خنثی می‌کنیم. دیگری می‌گفت: خشاب پر می‌کنیم، چاشنی در می‌آوریم، سلاح میزان می‌کنیم، شاگردشوفر تانک و نفربر می‌شویم، ترکش جمع می‌کنیم، پوکه می‌خریم، گیر سلاح در می‌کنیم، سمبه می‌زنیم، پوتین واکس می‌زنیم، سنگر می‌سازیم، کانال می‌کَنیم، پاسداری و نگهبانی می‌دهیم و یکی می‌گفت: شهید می‌شویم، مجروح می‌شویم، اسیر می‌شویم.

شصت و شیش دو صفر پس و پیش

آشنایی و دوستی معمولاً‌ با پرس و جو از احوالات شخصی و بعد خانواده،‌ اسم و آدرس شروع می‌شد. کروکی و نشانی منزل در پشت جبهه، بعد شماره تلفن بچه‌هایی که تلفن نداشتند یا برای تنوع می‌خواستند شخص را کمی اذیت کنند. اگر کسی موقع نوشتن آدرس و شماره تلفن آن‌ها را می‌خواست، صریح نمی‌گفتند نداریم، ‌بلکه می‌گفتند: بنویس، شصت و شیش (او می‌نوشت و ایشان بعد از مکثی می‌گفتند) دو صفر (و او می‌نوشت دو صفر) بعد اضافه می‌کرد: پس و پیش. یا می‌گفتند: صفر صفر دو صفر هیچ!

حالا همه می‌خوابیم!

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهشان نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد که: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دست‌جمعی دعای وقت خواب بخوانیم. هر چه گفتیم بابا، پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم، اصرار می‌کرد که: فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود یکی یکی بلند شدند و نشستند. شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره واقعه‌ای، تلقینی و آدابی را که معمول بود، بخواند و بجا بیاورد که با قیافه عابدانه‌ای شروع کرد: بسم الل.....ه الرحم.....ن الرحی....م. همه تکرار کردند: بسم الله الرحمن الرحیم.... و با تردید منتظر بقیه عبارات شدند. چون دلشان راضی نمی‌شد به اینکه برای یک دفعه هم شده او از خودش ادا اصول درنیاورد که اتفاقاً همین طور هم شد. یعنی بلافاصله بعد از بسم الله اضافه کرد: همه با هم می‌خوابیم و پتو را کشید روی سرش! بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتوی حسابی از خجالتش در آمدند.

تهران می‌روید

رسم بر این بود که وقتی کسی می‌خواست مرخصی برود یا بعد از آن مدتی مأمورتیش تمام می‌شد و تسویه می‌گرفت، می‌آمد یکی یکی به چادرها یا سنگر‌های بچه‌ها سر می‌زد و اظهار آمادگی می‌کرد تا اگر بچه‌های همشهری و هم‌محلی کسی در شهرشان کاری داشته باشد برایش انجام بدهد یا حداقل نامه آن‌ها را اگر نمی‌تواند به در منزلشان ببرد، سر راه پست کند تا یک روز هم شده نامه زودتر به دست خانواده برسد. بعضی‌ها هم البته ویرشان می‌گرفت که حتی همین لحظات آخر را هم برای یکدیگر فیلم بیایند و با روی گشاده‌تری همدیگر را ترک کنند. از جمله شوخی‌هایی که در چنین شرایطی بچه‌ها می‌کردند این بود؛ مثلاً یکی به دیگری که می‌دانست تهرانی است و دارد می‌رود، می‌گفت: تهران می‌روی؟! و او که در جواب می‌گفت: آره چطور مگه؟ بعد برای اینکه او رابیش‌تر حساس‌ کرده باشد، می‌گفت: هیچی همین جوری گفتم. شخص کنجکاو می‌شد و تصور می‌کرد که لابد می‌خواسته سفارشی بکند، خجالت کشیده؛ در نتیجه بار دوم با اصرار و پافشاری می‌گفت: تو رو خدا چکار داری؟ ها؟ بگو و او در جواب می‌گفت: آخه من اونجا به دنیا اومدم!

شما خرده آهن همراهتان است

می‌گویند یکی از بچه‌های بسیجی از همان‌هایی که به کلکسیون تیر و ترکش معروف‌اند و به اصطلاح اضافه وزن دارند، در یکی از شهرهای سر راه رفته بودند نماز جمعه. آن ایامی بود که ترور ائمه جمعه به وسیله منافقان باب شده بود و با حساسیت بیش‌تری بچه‌های ستاد نماز جمعه مردم را بازرسی می‌کردند. نوبت به او رسیده بود. دستگاه شی یاب را چند بار به لباسش کشیده بود و یک نگاه به دستگاه یک نگاه به بسیجی، بالاخره با شرمندگی پرسیده بود: برادر ببخشید شما....شما خرده آهن همراهتونه؟ بچه‌هایی که با او آمده بودند نماز و از وضع بدن آبکش شده او مطلع بودند، دستشان را گرفته بودند دم دهانشان و او هاج و واج مانده بود که چی جواب بدهد. اگر بگوید آهن ندارم که دروغ گفته اگر بگوید دارم که لابد می‌گوید نشان بده.

از آن طرف کسی که او را بازرسی کرده بود هم نمی‌دانست چه کند. اگر می‌خواست بگوید برو که دلش قرار نمی‌گرفت، اگر می‌خواست بگوید بایست که رویش نمی‌شد به او با آن سر و وضع تهمت بزند. در همین اثنا، یکی از بچه‌های ستاد که خودش هم دست کمی از آن بسیجی نداشت، آمد و لبخندزنان یک نگاه به دوستش کرد و یک نگاه به آن بسیجی و بعد زد پشتش که بفرما اخوی بفرما و دوستش هنوز نمی‌دانست قضیه چیست.

ترکش بی‌سواد بوده

دکتر رو به مجروح کرد و برای اینکه درد او را تسکین بدهد و ببیند به اصطلاح او چند مَرده حلاج است، گفت: با اینکه پشت لباست نوشته‌ای ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع، می‌بینی که مجروح شده‌ای و او که در حاضر جوابی ید بیضایی داشت، گفت: دکتر! ترکش بی‌سواد بوده، تقصیر من چیه؟

منبع: فرهنگ جبهه نوشته سیدمهدی فهیمی

 

ارسال نظرات
آخرین اخبار