به گزارش خبرگزاری بسیج از کرمان، خاطرات سردار حسین معروفی فرمانده لشکر 41 ثارالله کرمان، از فرماندهان فاتح مهران درکربلای یک از نظرتان می گذرد...
دشمن بعثی در 27اردیبهشت 1365 برای خروج از بحران فاو، شهر مرزی مهران را تصرف کرد و بعد از تصرف عملیات سنگین روانی را آغاز کرد .
صدام مصاحبه کرد «مهران به جای فاو » ایران باید از فاو خارج شود تا من مهران راتخلیه کنم بعداز آن امام خمینی (ره) به فرماندهان جنگ دستور دادند تا هر چه سریعتر مهران را پس بگیرند پیرو این امر ، حاج قاسم به گردانها دستور داد تا برای باز پس گیری مهران به ایلام اعزام شوند.
قرار شد گردان 417 شهربابک خط شکن یکی ازمحورهای لشکر باشد در این گردان خط شکن ، گروهان ما به عنوان گروهان ویژه با 5 دسته نیرو ، خط شکن عملیات شد. این گروهان کار سختی در پیش داشت شکستن خط و رفتن به میدان مین موضوع را در جمع بچه ها مطرح کردم و گفتم در این عملیات احتمال شهادت وجود دارد هر که نمی خواهد می تواند از این جمع جدا شود.
اما همه با روحیه اعلام کردند تا آخر ایستاده اند ، تعداد افراد خط شکن 128 نفر بود برای توجیه با آقای فتاحی نزد حاج قاسم رفتیم و حاج قاسم به من گفت معروفی گرچه می دانم خط شکنی کار سختی است و زمان می برد برو بچه ها را آماده کن و کاملا منطقه و حد خودی را برای فرماندهانت توجیه کن .فاصله ما با دشمن 600 متر بود آنهم منطقه ای کاملا دشت و بدون مانع غروب 9 تیر ماه 1365 برای جلسه نهایی همراه آقای علویان و فتاحی نزد حاج قاسم رفتیم ، حاجی بعد از توجیهات رمز عملیات ( یا ابوالفضل العباس ) را به ما اعلام کرد.
موقع خداحافظی حاجی طاقت نیاورد و اشک از چشمانش سرازیر شد من هم متحول شدم با دیدن اشکهای حاجی دلم لرزید.
حاجی گفت چاره ای ندارم مجبورم شما را به میدان مین بفرستم ، بعد رفتیم برای توجیه بچه ها ، حاج قاسم توسط یک پیک پیغام داد با فرمانده دسته تامین نزد او بروم با غلامرضا جعفری نزد وی رفتیم ایشان ، خیلی حساس بود و می گفت بچه ها کامل توجیه شده اند؟ و می توانند میدان مین را تامین کنند و در مقابل سنگرهای کمین آنجا ایستادگی کنند ؟
غروب هنگام نماز مغرب و عشا دسته ی تامین می بایست پشت سر بچه های تخریب و اطلاعات بروند و امنیت میدان مین را تامین کنند تا بقیه بچه ها بتوانند عبور کنند ، حاج قاسم میرحسینی جانشین لشکر پیش ما آمده بود و اصرار می کرد بچه ها سریعترنماز بخوانند تا کار عقب نماند .
شب هشتم تیر فرا رسید اسم عملیات به یاد شهدای کربلا « کربلای یک » شد آنشب به جای شام یک بسته جیره جنگی فشرده شده مثل خرما که خیلی مقوی بود به بچه ها دادیم بعد از نماز سه نفر از نیروهای تخریب با حسین عالی از نیروهای اطلاعات جلو حرکت کردند
این ثانیه ها بسیار کند می گذشت چون سرنوشت این عملیات دست این بچه ها بود تا اول میدان 200 متری فاصله داشتیم و بعد وارد میدان مین می شدیم.
2 نفر تخریب چی مینها را باز می کردند یک نفر هم مشغول کشیدن نوار سفید رنگی دو طرف میدان مین بود تا بچه ها اشتباهی روی مین نروند و فقط از مسیر همین نواربه راه خود ادامه دهند قسمتی از میدان مین که باز شد دسته بعدی را وارد کردیم من هم همراه دسته دوم بودم دسته اول دسته خط شکن بود سینه خیز به همراه بیسیم چی و پیک در کنار بچه ها به راه خود ادامه دادیم ، تقریبا صد متری عراقی ها رسیده بودیم دشمن از بس منور زده بود شب مثل روز روشن شده بود.
احساس می کردم عملیات لو رفته است کنار بوته ای به شکل نیم خیز نشستیم بچه های تخریب داشتند سمت راست میدان را باز می کردند که یکی از آنها تیر خورد ، اینجا داشت شکمان به یقین تبدیل می شد، ده پانزده نفر که جلوبودند عقب کشیدیم و از سمت چپ شروع کردیم به باز کردن میدان مین در این هنگام که حاج قاسم خیلی نگران شده بود سکوت رادیویی را شکست و با بیسیم با من صحبت کرد . وضعیت را توضیح دادم و گفتم در باغ سوم هستیم یعنی نزدیک سیم خاردار حلقوی و کانال دشمن ، حاجی گفت : سریعتر بجنبید ، آتش دشمن زیادتر شده بوددر همین حین تیری زانوی پای راست مرا خراشید که خوشبختانه به استخوان نخورد وقتی نگاه کردم دیدم زخمم خونرزیزی دارد اما می شود رفت به روی خودم نیاوردم کنار بچه هایی که میدان مین را باز می کردند سینه خیز جلو رفتم تقریبا 20 الی 30 متری عراقی ها رسیده بودم حجم آتش و منور دشمن خیلی زیاد بود یواش یواش میدان مین باز شد حالا موقع این بود چها ر ردیف سیم خاردار را قیچی کنیم و دستگاه اژدربنگال را جاسازی کرده و آن چند ردیف سیم خاردار حلقوی را منهدم کنیم تا بچه ها به خط دشمن برسند.
یک لحظه متوقف شدیم . ناگهان دوعراقی را دیدیم که کنار سنگر تیربار روبروی ما و روی خاکریز ایستادند یکی از آنها داشت با چراغ قوه ما را نگاه می کرد.
با آنکه مشکوک شده بودند اما واقعاً از فاصله 20 متری ما را نمی دیدند آنجا بود که معنی آیه « وجعلنا من بین ایدیهم و من خلفهم سدا » را با همه وجود دریافتم.وقتی رسیدم مجید میرزایی که تبربارچی بود و روحیه بسیار قوی داشت آهسته به من گفت: آماده ای خود را روی سیم خاردارها بیندازیم و بچه ها از روی ما رد شوند.
این یک شعار نبود آمادگی چنین اقدام فداکارانه ای کاملا در وجود بچه ها بود که بارها در صحنه جنگ ثابت شد در همین حال عراقی ها دو خمپاره منور شلیک ردند به جای اینکه چترشان بالای سرشان باز شود و نور تولید کنند جلوی ما فرود آمدند و فسفرهای سفید آنها بین ما و دشمن پرده حائلی به وجود آورند که بچه های تخریب با سرعت هر چه تمام تر از این فرصت پیش آمده استفاده کرده و چند ردیف سیم خارداراولیه را قیچی کردند آتش دشمن لحظه ای متوقف نمی شد.
سنگر تیربار تقریباً ده متری ما شروع کرد به آتش ریختن ، غلامعباس محمودی در آنجا شهید و علی کریمیان و مجید میرزائی هم مجروح شدند.
بچه های تخریب هم بعد از قیچی کردن سیمهای خاردار اولی، دستگاه اژدربنگال را زیر سیم خاردار حلقوی پشت کانال جاسازی کرده و آن را منفجر کردند .
اینجا عراقی ها کاملا متوجه حضور ما شده و تیر بار آنها شروع به ریختن آتش کرد نادر عارفی آرپیجی را از دست یکی از بچه ها گرفت و سنگر تیربار را خاموش کرد .
اما همانجا با اصابت یک تیر به پیشانی اش به شهادت رسید ، بچه ها با فریاد الله اکبر روی خط دشمن ریختند، از چپ و راست شروع کردند به پاکسازی و من به سمت راست رفتم همان مسیری که را می بایست با گردان412 رفسنجان الحاق می کردیم.
سنگر به سنگر می رفتیم ناگهان یک عراقی چاق و چله را دیدم که با زیرپوش از سنگر بیرون آمد ، به پیک مجتبی احمدپور گفتم او را بزند مجتبی ضامن نارنجک دستی را کشید و از فاصله 7 الی 8 متری چنان به سینه او زد که اگر منفجر هم نشده بود کارش را می ساخت
ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به بچه های 412 ، اولین کسی که از ان گردان به ما رسید حسن عباسی بچه شهربابک بود آنجاخبر به عقب را اعلام کردیم تقریبا مرحله اول کار ما تمام شده بود پایم خیلی می سوخت و هنوز وقت نکرده بودم که زخمم را پانسمان کنم.
مسیر را به سمت چپ خط دشمن برای کنترل کردن ادامه دادیم ، رسیدم به رمضان زین الدینی دوست و همکلاسیم که حالا آرپیجی زن بود گفتم رمضان اینجا بمان و مواظب عقب باش، احتمال می دادیم که عراقی ها که پراکنده شده بودند با استفاده از تاریکی هوا ما را غافل گیر کنند و تلفات بدهیم.بعداً علی محمدیان گفت: دیدیم از پشت سر دارد به طرف ما تیر اندازی می شود دقت کردیم گویا یک سنگر عراقی توی میدان مین هنوز پاکسازی نشده بود مرتب به طرف بچه ها تیر اندازی می کرد رمضان بلند شد و همانجا این سنگر را با آرپیجی زد ، تیری هم به سر خودش خورد و به شهادت رسید.
آمدم عقب تر، حسین نبی زاده را دیدم که تیر به سرش خورده بود و مجروح شده بود با سر پانسمان شده داشت با گونی خاک عراقی ها سنگر درست می کرد گفتم حسین پاشو برو عقب هر چه اصرار کردم قبول نکرد ، گفتم کار ما در این مرحله تمام شده گفت من نمی توانم ،بچه ها را تنها بگذارم .
اصرار فایده نداشت به راه خودم ادامه دادم برادرم اکبر که آرپیجی زن بود دیدم گفتم کجا می روی گفت سمت چپ گفتم سریع برو و یک سنگر را برای خودت پیدا کن.امدم نقطه شروع عملیات .گروهان دوم به همراه علی علویان از کنار ما عبور کرد ولی هنوز نیروهای سنگر کمین عراقی ها در آنجا وجود داشتند و به سمت بچه های ماتیراندازی می کردند.یک تیم عملیاتی متشکل از ( ناصر اسدی ، ایوب رحیمیان ، علی محمدیان ، حسین ایزدی ، علی اصغر پور محمدی و احمد تقی کنگی )در مقابل سنگرهای کمین دشمن در میدان مین موضع گرفتند و با آنها درگیر شدند درحین درگیری گلوله به کوله پشتی اصغرپور احمدیان خورد و خرج کوله پشتی آتش گرفت، کوله پشتی یکسره می سوخت .
خطر لحظه به لحظه جان اصغر را تهدید می کرد و با وجود درگیری و نفوذ عراقی ها کسی نمی توانست کمکش کند تا اینکه حسین طالبی درگیر و دار آتش دشمن ، سینه خیز خودش را به اصغر رسانید و او را به روی خاک غلطاند و به صورت خوابیده با پا آتش را خاموش کرد.
بچه ها در این درگیری 5 اسیر عراقی را به هلاکت رساندند ولی هر چه تلاش کردندکه اصغر را برای درمان بدن سوخته به عقب ببرند قبول نکرد.
سنگری دیدم که با گونی ساخته شده بود اما رو باز بود رفتم داخل آن به مجتبی گفتم اگر امدادگری دیدی بگو بیا تا زانویم را پانسمان کنند یکی از بچه ها آمد زانویم را پانسمان کرد دیگر وقت نماز صبح شده بود تیمم کردم و نماز خواندم علیرضا باقری رسید گفتم خط رو را چک کن رفت و برگشت آهسته در گوش یکی از بچه ها می گوید: زین الدینی و اکبر شهید شدند. متوجه شدم . گفتم: بروید جنازه ها را بیاورید .
هوا روشن شده بود رفتند اول اکبر را با برانکار آوردند و بعد....
وقتی بچه ها به من خبر دادند که اکبر شهید شده با آنکه شهادت را افتخار بزرگی می دانستم یک دفعه دلم فرو ریخت ، من داغ غلامرضا را دیده بودم و حالا باید فراق اکبر را هم تحمل می کردم و این خیلی سخت بود برای پدر و مادرم از همه سخت تر بود ، آنها غلامرضا را از دست داده بودند من هم جبهه بودم حالا اکبر را هم از دست داده اند دلم برایشان سوخت قطره های گرم اشک بر گونه های سردم احساس می کردم ولی نمی خواستم روحیه بچه ها تضعیف کنم به بچه ها گفتم جنازه اکبر را بیاورند می خواهم برای آخرین بار با برادر شهیدم وداع کنم وقتی پیکر غرق در خون او را دیدم یک لحظه یاد صحرای کربلا افتادم خم شدم تا صورت غرق در خونش را ببوسم ناگهان چیزی شبیه معجزه تنم را لرزاند ،اکبر به یکباره نفس عمیقی کشید بچه ها سریع جلوی یک آمبولانس از لشکر 25 کربلا را گرفتند و او را در آمبولانس گذاشتند . بعدا که گردان عقب آمد ، من سریع رفتم ایلام ، محل اعزام مجروحین را کنترل کردم دیدم اکبر را به تهران اعزام کردند.
آنجا بود که فهمیدم اکبر زنده مانده آنجا اکبر شش ماه در بیمارستان مهراد تهران در حالت کما بود تا اینکه به کم کم به هوش آمد ، اما حافظه اش را از دست داده بود.لطف خدا و کمک پزشکان و نقش سازنده برادر بزرگترم حاج علی ، در پیشرفت بهبودی اکبر ستودنی بود
حاج علی تمام توانش را گذاشت و از او مراقبت می کرد مثل معلمی وظیفه شناس و دلسوز به او تعلیم می داد اکبر کم کم به راه افتاد
دست و پای راست او کاملا فلج شده بود بعد از مدتی پایش بهتر شد اما دستش هنوز کارایی ندارد پدر و مادرم در ماجرای مشکلات اکبر بیشتر از همه زجر کشیند ولی اصلاً به زبان نمی آوردند و همیشه راضی به رضای خدا بودند و سعی می کردند از این امتحان سخت الهی همچون امتحان قبلی سربلند بیرون بیایند .