آذر 1364
جبهۀ مهران – گردان شهادت
با صدای وانتی که وارد محوطه شد، از حال خود بیرون آمدم. بچههای تدارکات برای بردن شام آمده بودند. چهرههاشان درهم و پکر بود. جلو که رفتم، خیلی سرد و گرفته سلاموعلیک کردند. علت را که پرسیدم، گفتند: امروز بعدازظهر ساعت سه، یک خمپاره خورد روی یکی از سنگرها و سه تا از بچهها شهید شدند و چند تا هم زخمی.
نام شهدا را که گفتند، آشنا نبودند. از نیروهای جدید بودند، اما در میان مجروحین "رضا مرادی" را میشناختم.
میگفتند ترکش به سرش خورده و حالش خیلی وخیم است. غصههایم بیشتر شد.
در تهران، دکترها رضا را جواب کردند و به خاطر ترکشی که نوک تیز آن در کنار مغزش خانه کرده بود، گفتند حداکثر تا 3 ماه دیگر زنده خواهد بود.
وقتی این خبر به بچهها رسید، گریهشان درآمد. دعاهاشان شروع شد.
پنجشنبه 10 تیر 1400
سرانجام بعد 36 سال رضا در در مراسم سالگرد شهدای گردان شهادت، در بهشت زهرا(س) دیدم.
اصلا باورم نمی شد. خواستم در آغوش بگیرم و غرق بوسه اش سازم که از کرونای نامهربان و نامحرم ترسم شد.
از آن روز که قرار بود رضا 3 ماه بیشتر زنده نماند، همچنان با ترکشی که همسایۀ مغزش شده، میسازد و الحمدلله راحت به زندگی خویش مشغول است.
جالب تر این که رضا گفت:
- آن دکتری که به من گفته بود 3 ماه بیشتر زنده نخواهی ماند و می میری، سال گذشته فوت کرد ...
و رضا همچنان به لطف و کرم خداوند البته با وجود 9 ترکش ریز و درشت در سرش، به زندگی ادامه می دهد.
حمید داودآبادی
تیر 1400