خبرهای داغ:

مادران شهدای دزفول از شهیدشان چه می‌گویند؟

خواندنی ترین آثار خاطرات دفاع مقدس مربوط به خاطرات مادرانی است که در این جنگ هشت سال سهم داشتند، سهمی که آن را بی چشم داشت بخشیدند و خودشان فرزندانشان را بدرقه میدان نبرد کردند و سالهای بی صدا گریستند.
کد خبر: ۹۳۵۵۴۵۸
|
۱۴ تير ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۲

به گزارش خبرگزاری بسیج، دفاع مقدس چشمهای جوشان از معارف و آموزههای دینی رزمندگانی بود که در مکتب پاک امام راحل درس خوانده و در حماسهای عاشورایی بار دیگر علم عشق حسینی را در بلندای جهان به اهتزاز در آوردند.

به منظور معرفی سیره پاک شهدای گلگون کفن دفاع مقدس شهرستان دیار مقاومت و شهیدپرور دزفول خبرگزاری بسیج پای صبحت پدر و مادر شهیدفخرالدین دبیرالدینی «صدرگل دبیرالدینی و حاج جمال دبیرالدینی»، مادر شهید احمدیزدی زاده دزفولی «تاج خانم محمدی» و مادرشهیدحمیدخادمعلی «خدیجه خادمعلی» نشستیم تا بدانیم برای آن لحظات شیربن دور هم بودن خانوادگی چه سرگذشتهایی از دلاوران این سرزمین به ثبت رسیده تا شاید بتوانیم گوشهای از این ایثارها را در کنج ذهنهایی اسیر یادآور شوبم.

روایت اول:

شاید بیراه نباشد اگر بگوییم خواندنیترین آثار خاطرات دفاع مقدس مربوط به خاطرات مادرانی است که در این جنگ هشت سال سهم داشتند، سهمی که آن را بی چشمداشت بخشیدند، و خودشان فرزندانشان را بدرقه میدان نبرد کردند و سالهای بیصدا گریستند و خم به ابرو نیاوردند؛ مادرانههای شهدا پر است از لحظات ناب شکستن و صبور بودن، بخشیدن و راضی بودن است حالا که بیش از40سال از جنگ تحمیلی میگذرد این خاطرات همان قدر خواندنیاند.

مادر شهیدفخرالدین دبیرالدینی از شهدای هست سال دفاع مقدس شهرستان دزفول سخن خویش را این گونه آغاز می‌کند و می‌گوید: شش فرزند دارم که فخرالدین فرزند ارشدم بود. یکی از همسایه‌مان که سادات بودند و اسم پسرش فخرالدین بود پسرش را خیلی دوست داشتم؛ با خودم گفتم خدایا اگر فرزند پسری به من عطا کردی اسمش را فخرالدین می‌گذارم.

مادر شهید از ماجرا رفتن شهیدفخرالدین به جبهه می‌گوید: متوجه نبودم که چرا فخرالدین همیشه روزه است و هر شب به زیارت حرم سبزقبا «چهارمین حرم اهل بیت(ع) در ایران آستان محمدی حضرت محمدابن موسی الکاظم(ع) ملقب به سبزقبا» می‌رود و مدام دعا می‌کند؛ یکبار به او گفتم: مادر فخرالدین روزه هستی؟ فخرالدین گفت: من همیشه روزه می‌گیرم و به حرم آقاسبزقبا می‌روم و دعا می‌کنم تا شما و پدرم اجازه رفتن به جبهه را به من بدهید؛ ان شالله که اجازه به من می‌دهید?

 

پدرفخرالدین دلش بیشتر راضی به رفتن بود، اما من می‌ترسیدم شهید بشود. به او می‌گفتم: مادرفخرالدین می‌ترسم به جبهه بروی و مثل علیرضا پسرخاله‌ات شهید بشوی. فخرالدین می‌گفت: آرزو دارم شهید بشوم ولی من لیاقت شهادت را ندارم نگران نباشید شهید نمی‌شوم. اگر هم شهید شدم در مراسم تشیع‌ام شیون و زاری نکنید فقط صلوات بفرستید البته اگر شهید شدم من می‌دانم که لیاقت شهادت را ندارم.

وقتی که رضایت به رفتنش دادم و به فخرالدین گفتم رضای به رضای خدا هستم، خم شد و هر دو پاهایم را بوسید و از شدت خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. وقتی که خم شد و سرم و پاهایم را بوسید به او گفتم: مادر چرا پاهایم را بوسیدی؟ فخرالدین گفت: بخاطر اینکه اجازه به من دادید به جبهه بروم من هم در غسال خانه هر دو پاهایش را به نشانه تلافی بوسیدم.

گاهی فکرمی‌کنیم این‌ها افسانه است غافل از اینکه عاشقانه‌ترین مثنوی‌های این زندگی را جوانانی با کمترین بهای مادی ساختند و از آن غیرقابل باورتر فداکردن جوانیشان را برای آرمانی بزرگتر و هدفی والاتر؛ جوانانی که در اوج روزهای جذابیت و شادابی روحی خود پای روی تمام خوشی‌های زودگذرشان گذاشتند، و روز به روز با خود تمرین کردند تا بتوانند ذره ذره از دلبستگی‌های زندگی‌شان را کم کنند و اسلحه در دست گرفتند و با شجاعت و صلابت مقابل رژیم بعث عراق ایستادند.

آنچنان زنده و پویا از خاطرات عزیزش روایت می‌کند که گویی این ماجراها چند روز پیش برایش اتفاق افتاده، مادرشهیدفخرالدین در ادامه سبک و سیره زندگی فرزندشهیدش می‌گوید: مادر به فدایش بشود، فخرالدین هم کاربنایی می‌کرد و هم درس می‌خواند وقتی که حقوق به او می‌دادند پول‌هایش را یواش در طاقچه اتاق می‌گذاشت. پدرش وقتی به او می‌گفت: فخرالدین بابا پول‌هایت را برای خرج و مخارج خودت به همراه خودت ببر و برای خودت نگهداری‌شان کن، فخرالدین به پدرش می‌گفت: من و شما نداریم فرقی ندارد.

وقتی من هم به فخرالدین می‌گفت: مادر فخرالدین برای چی این کار را می‌کنی؟ او می‌گفت: من نیاز ندارم همه چیز درجبهه هست و یواش پول‌ها را در طاقچه می‌گذاشت و می‌رفت و بعدا متوجه می‌شیدیم که کار، کار فخرالدین است.

در ادامه با اشاره به خلقیات منحصر به فرد و رفتار فخرالدین مادر شهیدمی‌گوید: یک شب با صدای نماز شب خواندن فخرالدین به یکبار از خواب بیدار شدم، فخرالدین زمانی که سلام نماز را داد مدام از من عذرخواهی می‌کرد و سرم را می‌بوسید که مادر مرا ببخشید باعث ترس و نگرانی شما شدم انقدر برای پدر و مادر احترام قائل بود.

پدر از دلتنگی‌هایش می‌گوید چرا که می‌داند فرزندش زنده است و به درد و دل‌هایش گوش می‌دهد همانطور که قرآن درباره شهدا می‌فرماید: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده مپندار بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند، حاج جلال دبیرالدینی پدرشهیدفخرالدین از دلتنگی‌هایش می‌گوید: وقتی به مزار فخرالدین می‌روم سنگ مزارش را می‌بوسم و زیارتش می‌کنم هر زمان حاجتی داشته باشم برآورده‌اش می‌کند،حتی همسایه‌هایمان هم نذرش می‌کنند.

روایت دوم:

 کسانی که پشتیبان ولایت فقیه نیستند بر سرمزار من نیایند

لذت بخش‌ترین لحظات‌شان را فداکردند تا توانستند به عنوان سرباز خمینی با امکاناتی مقابل دشمن در این جهاد کم نظیر ایستادگی کنند و در این راه از جان و مال خود گذشتند. مادرشهیداحمدیزدی‌زاده دزفولی با کوله‌باری از خاطرات فرزند شهیدش روزگار را می‌گذراند حتی اگر روزگار کمی گرد و غبار برحافظه‌اش نشانده باشد اما هنوز آن روزهایی را خوب به خاطر دارد که فرزندش برای دفاع از وطنش دل مادر را بدست چگونه می‌آورد.

مادرشهیدان احمد، اعظم و رزمنده هشت سال دفاع مقدس محمدیزدی زاده دزفولی سخن خویش را اینگونه آغاز می‌کنید و می‌گوید: احمد پسر شهیدم به من گفت: مادر شش فرزند داری، آخرتی برای خودت نمیخواهی؟، به او گفتم بله، احمد گفت: مادر من برای آخرتت. به او گفتم: مادر برادرت محمد دیگر به جبهه رفته است، احمد گفت: برادرم برای خودش و در راه خدا رفته من هم برای خودم و در راه خدا می‌روم.

روز به روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته سنجی زندگی شهدا در جامعه ما رواج پیدا کند. این جمله برگرفته از فرمایشات مقام معظم رهبری در 27بهمن سال1393 در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.

مادر شهید در این باره به ارادت و توجه خاص شهیدش به امام خمینی و پیرو ولایت فقیه بودن اشاره و بیان می‌کند و می‌گوید: احمد گفت: اگر شهید شدم هرکسی که با ولایت فقیه و اسلام نبود بر سر مزار من نیاییدو خطاب به آنانی که می‌توانند در جبهه‌ها حاضر شوند ولی حاضر نمی‌شوند می‌گویم که در روز حساب جوابی برای این سئوال که چرا فرمان رهبرت را نادیده گرفته‌ای نداری و در وصیت نامه اش نوشته خانواده شهدا به شما می‌گویم که شما هم در اجر شهید شریک هستید.

مادرشهید با بیان اینکه به جرات می‌توانم بگویم هیچ تعلقی به این دنیا نداشت، گفت: آخرین باری که خواست به جبهه برود، احمد گفت: مامان حرفی بزنم ناراحت نمیشوید? اگرشهیدشدم چیکارمیکنید? چی چیزی میگید? به او گفتم: مال خدا بودی، خدا خودش داده و خدا خودش برده است.

مادرشهید از لحظه خبر شهادت فرزندش می‌گوید: هنگامی که فرزند دیگرم به دنیا آمده بود، احمد بر اصابت ترکش شهید می‌شود؛ بعد از سه روز به من خبر دادند که احمدم شهید شده است.

آنها در عمق وجود خود، از همان جوانی برای زنده نگه داشتن انقلاب و برای حفظ ارزش‌هایشان، فرزندانی حق طلب به بار آوردند تا جایی که حاضر شدند؛ تنها دارایی‌شان را که فرزندشان بود تقدیم راه خدا کنند و پیکر گلگون شده آنها را ببینند ولی خم به ابرو نیاودند تا سال‌ها سکوت از ای غم امانشان را از زندگی بریاید.

مادرشهید به خصوصیات اخلاقی شهیدش اشاره می‌کند و می‌گوید: احمد در وصیت نامه‌اش نوشته بود مقداری ناچیز پول دارم که آن را در راه خدا انفاق کنید و لباس‌هایم را به فقرا بدهید و در پایان به شما توصیه می‌کنم که خواندن قرآن را فراموش نکنید.

بلد الصواریخ یا شهر موشک‌ها لقب عراقی‌ها به شهر مقاوم و شهیدپرور دزفول در زمان هشت سال دفاع مقدس و حضور استوار این مردم در مسیر حفظ ارزش‌های انقلاب اسلامی ایران بود. همزمان با آغاز جنگ ایران و عراق دزفول بیش 170 بار موشک باران و 20 هزار بار توسط دشمن بعثی توپ‌باران شد.

در این باره مادرشهیددر ادامه به دیگر فرزندشهیدش اشاره می‌کند و می‌گوید: دختر اعظم به همراه فرزندش بر اثرموشک باران دشمن بعثی، خودش و فرزندش شهید شدند.

روایت سوم:

 

شهرستان دزفول در آن روزهای سخت نخستین، بیشترین مقاومت‌ها را انجام داد و بیشترین زخم‌ها را به صدام و ارتش بعثی زد. دزفول رکورددار نخستین‌های زیادی مثل نخستین خط پدافندی مقابل صدام یا نخستین جنگ پارتیزانی و چریکی است، صدام به همین دلیل دل خوشی از شهر و مردمش نداشت و به فرماندهانش تأکید کرده بود که "کاری کنید مردم دزفول شهر را خالی کنند."

صدام می‌دانست دزفول گلوگاه خوزستان و گذرگاه جبهه‌ها و محل تقویت روحیه رزمندگان است. شکست دزفول شکست کل جنگ و پیروزی دزفول، پیروزی در کل جنگ است، صدام این را می‌دانست، خرمشهر اهمیت سیاسی و جغرافیایی برای عراق داشت و دزفول اهمیت فرهنگی و نظامی، صدام این را می‌فهمید و افسران بعثی با این تعاریف دزفول را یکی از اهداف جنگی‌شان در نظر گرفتند و می‌خواستند با تمام توان شهر را اشغال کنند.

در این باره دستگاه تبلیغاتی عراقی‌ها خیلی زود کارش را شروع کرد؛ مرتب به جامعه رسانه‌ای دنیا اعلام می‌کرد که دزفول به تسخیر قوایش درآمده است. آنها همچنین در جنگی روانی برای تضعیف روحیه مردم و رزمندگان در رادیو عراق دزفول را یکی از شهرهای عراق برشمردند و حتی در اعلام وضعیت آب‌وهوای اقلیمی دزفول را گرمترین شهر عراق می‌دانستند.

مردم شهر از همان روزهای اول پی به اهمیت زادگاهشان بردند و خیلی زود برای دفاع از شهر بسیج شدند و یکی از ماندگارترین و عجیب‌ترین صحنه‌های به‌جامانده از دزفول تشییع همزمان شهدا در یک سمت خیابان و بدرقه رزمندگان در سمت دیگر برای رفتن به جبهه بود.

مردم در یک سو با هلهله و در فضایی که به هیچ عنوان رنگ‌وبوی ناامیدی نداشت رزمندگان را به جبهه بدرقه می‌کردند و در سوی دیگر مراسم تشییع شهدای بمباران هوایی دشمن بر پا بود، تناقضی عجیب که هر بیننده‌ای را به شگفت وامی‌داشت و از این روحیه تسلیم‌ناپذیر و مقاومت بالا تعجب می‌کرد.

مادرشهیدحمیدخادمعلی می‌گوید:مراسم گرامیداشت هفته اول شهدای بستان به صورت راهپیمایی به سمت گلزار شهدا قرار بود برگزار شود، حمید گفت: مادر دوستانم شهیدشده‌اند نکند برای مراسمشان به گلزارشهدا نیایید، به اوگفتم حتما می‌آییم. حمید برای مراسم رفته بود که روی پل را موشک زد، حمیدهم در مراسم جلو بوده و پرچم مراسم را گرفته و ترکش به سرش میخورد و شهید می‌شود.

مادر شهید در پایان به فعالیتهای فرزند شهیدش اشاره می‌کند و می‌گوید: حمید پای ثابت همه مراسم مزین به نام شهدا بود زمان جنگ در مسجد زینب(س) برای پناهگاه زیرزمین درست می‌کردند، خداشاهد حمیدهر دودستش تماما تاول زده بود، دست‌های حمید را می‌بوسیدم و به او گفتم: مادر خداقوت بهت بدهد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار