خبرهای داغ:
گزارش بسیج از دفاع مقدس، جانبازان، فرصت ها و کارآفرینی
دستانم دیگر توان نداشت تا بتوانم آنها را به گردن جبار حلقه کنم. جبار مجبور شد دستانم را با کمربند، ببندد و کمربند را به گردن خود انداخته و کشان کشان مرا به سمت ماشین های خودی ببرد...
کد خبر: ۹۳۷۷۸۱۷
|
۰۵ مهر ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۹

تلفن را روشن کردم و در لیست مخاطبینم، تلفن دوست خوبم خانم محبی را شماره گیری کردم. چند دقیقه بعد تلفنم را مثل همیشه با کلام شیرین و مهربان پاسخ داد. بعد از گپ و گفت کوتاه از او که کارمند روابط عمومی بنیاد شهید استان قزوین است خواستم شماره یک جانباز کارآفرین را برایم بفرستد. چند روز بعد شماره آقای رادمنش به دستم رسید. بی درنگ تلفن وی را شماره گیری کردم. آن طرف تلفن صدای گرمی با آرامش و طمأنینه جواب داد؛ الو بفرمایید... آقای رادمنش؟... بله ...‌

...بعدازظهر روز یکشنبه به همراه مسوول روابط عمومی سپاه استان و مجموعه خبرگزاری بسیج راهی منزل مردی شدیم که بخشی از وجود خود را در پشت خاکریز های جبهه جا گذاشته بود اما محکم‌تر از کوه پای ایمان و عقیده خود ایستاده بود. به محض ورود مورد استقبال گرم خانم و آقای رادمنش قرار گرفتیم.

نسل دوران دفاع مقدس، بازنده نیست

بعد از گفتگوهای مرسوم این دیدارها، آقای رادمنش شروع به صحبت کرد؛
... آن روزها، عرصه جنگ با تمام سختی هایش، بهتر از عرصه های جنگ این روزهاست. آن روزها همه بسیج شده بودیم، یک‌ دشمن مشترک داشتیم و هدفمندانه برای مقابله با این دشمن تلاش می کردیم. اما امروز جنگ فرهنگی، فقر طبقاتی، شبهاتی که باورها و اعتقادات جوانان را مورد هدف قرار داده نیاز به قوایی بیش از هر زمان دیگر داد. چرا که اهداف دشمن در جهت تربیت جوان سست عنصر است. لذا باید برای امور فرهنگی بسیار هزینه شود و باید طوری رفتار نماییم تا جوانی که در معرض شبهات بسیار فرهنگی، اعتقادی قرار دارد، نسل زمان جنگ را بازنده نداند.

باید برای نسل جوان و نوپای انقلاب تبیین شود که ما برای هدف جنگیدیم. هدف ما، یک ارزش بود و برای این ارزش، حاضر بودیم که جان بدهیم. جامعه با ما مخالف نیست اما با توجه به تمام بی اعتمادی هایی که به خصوص طی هشت سال گذشته ایجاد شده، نسل ما که نسل دوران دفاع مقدس است گاها مورد شماتت قرار می گیرد. از صدر اسلام تا کنون، هر ضربه ای که متحمل شدیم به دلیل انتخاب نادرست بوده است و بیشتر دغدغه و ناراحتی ما مسایل سیاسی است.

آقای رادمنش می گوید: جوان امروز نیاز به حمایت دارد تا بتواند دغدغه شغل، مسکن، معیشت و غیره را برطرف نماید. وقتی نتواند این دغدغه را برطرف کند، از جامعه فاصله می گیرد. امروز سن ازدواج افزایش یافته که بخش بزرگی از این موضوع مربوط به شرایط سخت اقتصادی جامعه است که می تواند جامعه را دامن‌گیر مشکلات اجتماعی نماید. باید برای جوان، این امر به خوبی تشریح شود که برای حفظ ارزش ها جنگید. من معتقدم اگر کسی چیزی داشته باشد اما مراقب آن نباشد، قطعا آن را از دست می دهد.

در هر کشوری، برای تامین امنیت آن کشور، بی شک نیروی جوانان عامل ایجاد امنیت است. در آن روزهای جنگ، این وظیفه ما جوانان بود که وارد عرصه شده و امنیت کشور را تامین نماییم لذا در هر لباسی اعم از بسیج و سپاه و ارتش، حفظ تمامیت ارضی کشور را یک وظیفه دانستیم و در مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادیم. هدف ما یکی بود و آن هم تامین امنیت و تمامیت ارضی کشور بود. نسل ما به وظیفه خود به خوبی عمل کرد و امروز نوبت جوانان مملکت است که برای آرمان کشور پا در رکاب باشند و امروز نیز ما انتظار داریم کسانی که مسوولیتی در نظام به عهده می گیرند، پا روی خون شهدا نگذارند و برای خدمت به مردم آنچه در توان دارند به اجرا گذارند.

در درگیری بوکان، مجروح شدم

در اسفند ماه سال ۶۱ در یک درگیری بین گروهک کومله و دموکرات که مشترکا به پایگاه ما حمله کرده بودند، از ناحیه پا دچار آسیب شدم. ۱۸ سالم بود که برای خدمت مقدس سربازی عازم کردستان شدم و پس از آن درگیری در سن ۲۰ سالگی مجروح شدم که این مجروحیت موجب قطع عضو در ناحیه پا شد.

ما زمانی در کردستان بودیم که بیشتر فشارهای داخلی موجب تنش در این منطقه شده بود. مدت سه روز بود که بوکان به دست گروهک ها افتاده بود و در این مسیر تمام نیروهای داخلی اعم از سپاه و ارتش وارد عمل شده بودند تا اینکه پس از سه روز بوکان را از دست گروهک ها نجات دادند. در این درگیری ها تعداد زیادی از همرزمان ما شهید و جانباز شدند. قتل عام های گروهک های منافقین، هنوز در خاطرم مانده که چگونه فرزندان این خاک و بوم را به بدترین شکل ممکن به شهادت رساندند. حتی مینی بوس هایی که در مسیر این مناطق تردد داشتند از گزند این گروهک ها در امان نبوده و زن و مرد و کودک و بزرگ، آماج بی رحمی های گروهک ها بودند.

روز عملیات...

من هجده ساله بودم که وارد خدمت مقدس سربازی شدم. سرباز اعزامی ناجا از استان قزوین. گردان رزمی کربلا در بوکان مستقر بود و ما در گردان بوکان مستقر بودیم. در درگیری های نامنظم در «بوکان» مجروح شدم. درگیری سختی بین نیروهای ما با گروهک کومله و دموکرات که مشترکا این عملیات را طراحی کرده بودند درگرفته بود. در این د

رگیری، تیری به ناحیه سفیدران من اصابت کرد. درگیری شدیدی بود و من آن سمت مرز بر روی زمین افتادم. شرایط بسیار سختی بود و در وضعیت بدی قرار داشتم. امید به بازگشت نداشتم. در همین شرایط یکی از همرزمانم که اهل کاشان بود و هم خدمت بودیم، از کنار مرز در حال گذر بود که بارقه امید را برایم روشن کرد. صدایش زدم...«جبار»...

جباری به سمت من برگشت و خود را به من رساند. شرایط درگیری بسیار سخت بود و عبور از آن مسیر تقریبا غیرممکن بود. جبار برای اینکه مرا به محل امنی برساند تلاش کرد تا مرا به پشت خود بگیرد اما به دلیل خونریزی شدید، دستانم دیگر توان نداشت تا بتوانم آنها را به گردن جبار حلقه کنم. جبار مجبور شد دستانم را با کمربند ببندد و کمربند را به گردن خود انداخت و کشان کشان مرا به سمت ماشین های خودی برد و مرا به دست نیروهای خودی سپرد و خود به رزمگاه بازگشت. ناگفته نماند که در طول مسیر مدام مورد حمله نیروهای دشمن بودیم و شرایط بسیار سختی حاکم بود و من مدام نگران این موضوع بودم که نکند برای جبار اتفاقی بیفتد.

۳۳ سال به دنبال «جبار»، ناجی همرزمم گشتم....

پس از انتقال به بیمارستان، به دلیل شدت جراحت و خونریزی، پای خود را از دست دادم و زندگی جدید من آغاز شد. جبار، ناجی من از صحنه نبرد، اهل کاشان بود. من ۳۳ سال به دنبال جبار گشتم. هر جا که جمعی با گویش کاشانی صحبت می کردند، بلافاصله سراغ جبار را از آنها می گرفتم.

تا اینکه سه سال پیش در منطقه کردان، به یک اردوی خانوادگی دعوت بودیم. بیان گرم بچه های کاشان مرا به خود جلب کرد. نزد آنها رفتم و پرسیدم که کسی «جبار محمدی» را می شناسد؟ نمی دانم معجزه بود شاید که یکی از اعضای این گروه گفت ما در گروه فردی به نام مجتبی محمدی داریم که شاید با گمشده شما آشنا باشد.

«جبار»، رفیقی که برای نجات من جان گذاشت....

«مجتبی» هم جانباز دوران جنگ و حلقه اتصال من به «جبار» بود. بعد از گفتگو با وی مطمئنم شدم که جبار برادر مجتبی است. همانجا با خانواده جبار تماس گرفتیم و دقایقی بعد صدای «جبار» از آن سوی گوشی، دوباره تمام خاطرات آن روز را برایم زنده کرد. از پشت گوشی صدایش زدم...«جبار»... مرا میشناسی؟ در حالی که می شد از پشت خط تلفن هم احساس کرد که هیچ آشنایی با من ندارد، پاسخ داد..«نه».... «جبار، من محمدحسن قزوینی هستم»... عملیات... بوکان... سال ۶۱... و «جبار» که تازه خاطره آن روز برایش زنده شده بود با خوشحالی از آن سوی تلفن جواب داد...«تو هنوز زنده ای»...

قرار ملاقات گذاشته شد و چند روز بعد ما به سوی کاشان حرکت کردیم. اشتیاق دیدار برای هر دو ما بسیار زیاد بود. در مسیر رفتن به سمت کاشان، در جاده قم با جبار تماس گرفتم. آنقدر برای دیدار اشتیاق داشت که در عوارضی کاشان منتظر ما بود. از دور او را شناختم، زیاد تغییر نکرده بود... اما جبار مرا نشناخت... لحظه بسیار ماندگاری بود که بعد از ۳۳ سال، همرزمم را دیدم و ناجی خود را که سالها به دنبالش بودم، در آغوش کشیدم... رفیقی که برای نجات من جان گذاشت تا جان ندهم...

به گزارش بسیج، در روزهای آتش و خون، هدف، دفاع بود. فرقی نداشت در چه لباسی باشی، بسیجی، سپاهی، ارتشی، ناجا، نیروی مردمی. مهم این بود که در قالب یک ملت واحد مقابل دشمن تا دندان مسلح بایستیم. الحق که جوانان در آن دوران سخت، سربلند میدان بودند.

آن روزها، پیر و جوان و مرد و زن، امنیت و دفاع از تمامیت ارضی کشور را وظیفه خود دانستند و هیچ چیزی مانع رسیدن به این هدفشان نشد. آن روزها، مردم برای هم، الگو بودند و همین الگوپذیری از یکدیگر، آنها را برای حفظ وطن، کوشاتر می کرد.

سهیلا عظیمی
انتهای پیام/۱۰۱۰

ارسال نظرات
پر بیننده ها