مطلبی که از این کتاب انتخاب شده است، بخش نخست خاطره محسن نوذریان از تشکیل جبهه هویزه است.
این خاطره به شرح زیر است:
«.. بعد از مرخصی از بیمارستان به اهواز برگشتم و دو سه روز بعد با اینکه هنوز کامل بهبود نیافته بودم اما به بسیج دبیرستان دکتر شریعتی رفتم تا به جبهه «فارسیات» بروم.
«حسین علمالهدی» و «غفار درویشی» هم آن روز آنجا بودند. حسین پس از احوالپرسی از من خواست تا با آنها به هویزه بروم.
من گفتم: نه، برنامه من این است که به «فارسیات» بروم. اکثر بچههای مسجد آنجا هستند. چند لحظه بعد غفار درویشی به سراغ من آمد و با من صحبت کرد. او آنقدر راجع به حسین علمالهدی عاشقانه صحبت میکرد که انسان را تحت تأثیر قرار میداد. او گفت: حسین، واقعاً مظلوم و تنهاست.
پس از صحبتهای غفار من قبول کردم که با آنها به هویزه بروم. پس از شهادت «اصغر گندمکار» و «رضا پیرزاده»، حسین علمالهدی متأثر و منقلب شده بود. او دیگر آن حسین سابق نبود. غم بزرگی وجود او را گرفته بود. احساس میکرد آنهایی که یک روز به منزله شاگرد او بودند، از او سبقت گرفتهاند. خودش را ملامت میکرد...
بهترین عزیزانش را به میدانی راهنمایی کرده بود که قرار بود خودش جلودارش باشد. برنامه زندگیاش را کنار گذاشت و فرماندهی سپاه هویزه را برعهده گرفت تا سلاح بر زمین افتاده اصغر گندمکار را به دست بگیرد.
وجود حسین از قبل هم قرآنی بود و زمانی نبود که قرآن همراهش نباشد، اما اکنون قرآن خواندنش با گذشته کاملاً متفاوت بود. با کلام خدا معاشقه میکرد و از حال عادی خارج میشد. به آیه ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره کهف که میرسید، چند بار تکرار میکرد و هر بار لحن و صوت سوزناکش در و دیوار را هم به ناله میآورد.
آن آیه چنین است:
«قل هل ننبئکم بالأخسرین اعمالاً/ الذین ضل سعیهم فی الحیوة الدنیا و هم یحسبون أنهم یحسنون صنعاً»»