به گزارش خبرگزاری بسیج، صدیقه سالاریان در «سلام تهران» با معرفی شهید احمدی روشن، گفت: مصطفی متولد دی ماه سال ۱۳۵۸ در شهر همدان است. یکی دو روز مانده بود به تولد ۳۲ سالگی به شهادت رسید. شناسنامه شهید احمدی روشن ۱۷ شهریور است، اما مادر همیشه تولد واقعی بچه را در خاطر دارد نه آن چیزی که ثبت میشود. وی متولد دی ماه است و شهادتش نیز در دی ماه بود. تولد و شهادت ایشان هر دو در ماه صفر قرار داشت. شهید احمدی روشن ۳ خواهر دارد و یک فرزند ۱۴ ساله به نام علی که کلاس هشتم است.
مادر شهید احمدی روشن درباره ورود شهید به کار در سایت هستهای نطنز، گفت: وی موفقیتهای زیادی دارد که همه ما به آن میبالیم. وقتی تصمیم گرفت وارد سایت هستهای نطنز شود، نگرانیهایی داشتیم، چرا که کار با مواد رادیو اکتیو و اورانیوم بسیار خطرناک است. از طرف ديگر، جایگاههای سیاسی و خصومت دشمن هم باعث نگرانی خانواده شده بود. وقتی با پدر شهید مشورت کردیم، ما را آرام و متقاعد ساخت و گفت نمیشود جلوی خدمت فرزند را گرفت. خطر هم همهجا هست.
وی با بيان اينکه با این صحبتها آرام شدم و به خاطر آوردم که وقتی پدر شهید به جبهه میرفت همیشه این جمله در نظرم بود که اگر خداوند بخواهد شیشه را در برابر سنگ نگه میدارد، افزود: در مورد شهید احمدی روشن نیز اینگونه فکر کردیم، و تصمیم گرفتیم که با رضایت کامل او را حمایت کنیم تا به دنبال هدف خود برود. هدفش نیز فقط هدف شخصي نبود، بلکه هدف همه مردم ایران، هدف رهبر انقلاب و هدف پدر و مادرش نیز بود. سال ۱۳۸۴ جزء همه مردم ایران بود که در راهپیمایی شرکت و اعلام کرد انرژی هستهای حقّ مسلم ماست. بالاخره این انرژی هستهای عواملی دارد که باید درباره آن کار کنند و هم جزئی از این مجموعه بود.
سالاریان با تصريح بر اينکه وقتی پسرم از منزل بیرون میرفت تا زمانی که دوباره به منزل برگردد، هرچه دعا و ذکر بود برای سلامت ايشان میخواندم، گفت: هر روز بعد از نماز صبح، سوره یاسین را تلاوت میکردم؛ چون اشاره شده است که بعد از تلاوت این سوره در آن روز هیچ اتفاق بدی نمیافتد و اگر مرگ شما فرا رسد، با بهترین نوع مرگ از دنیا خواهید رفت. به قسمت اول این موضوع که اتفاق بدی نمیافتد، بسیار توجه میکردم، ولی سعی بر این بود که در مورد مرگ فکر نکنم بلکه برای سلامتی این سوره را بخوانم. مادرم نوه آیتالله مهدی مهدوی لب خندوی بود که دعا و بسیاری از سورههای قرآن را حفظ بود. هر چه را از وی یاد گرفته بودم برای سلامتی پسرم میخواندم و خدا را شکر که افتخار شهادت نصیبش شد و اگر هم خدا او را ازما گرفت در مسیر خدمت به مردم و وطن بود. انسانها معمولاً با کارهایی که انجام میدهند مرگشان را خودشان تعیین میکنند.
مادر شهيد احمدي روشن درباره انتخاب رشته تحصیلی مصطفي، اظهار داشت: مصطفی از وقتی که درس میخواند و انتخاب رشته میکرد، به رشته ریاضی، فیزیک و مهندسی شیمی رفت و دلیلش این بود که مهندسی شیمی یک مهندسی بسیار کاملی است که از همه موارد در آن هست و یادگیری آن کامل است و مختص یک رشته نیست. درس میخواند و میگفت میخواهم رتبهای بیاورم که دانشگاه صنعتی شریف و مهندسی شیمی قبول شوم و به خواسته خود هم رسید و به دنبال رشته دلخواه خود رفت.
مادر شهید درباره نحوه اطلاع از شهادت مصطفي نيز گفت: معمولاً آخر هفته که میشد میدانستم که در تهران است و از نطنز برگشته در دفترش در تهران حضور دارد. خیلی صبر نمیکردم که روز جمعه فرا رسد، اگر میشد چند دقیقهای میرفتم جلوی دفتر و وی را میدیدم. آن روز نیز برای ساعت ۱۱ صبح قرار داشتم و جایی بودم. قرار بود پدر شهید به دنبال من بیاید که با هم برویم و دیدم که حالش بسیار نامساعد است؛ تا خانه چند دقیقهای راه بود و هر چه اصرار کردم که ببینم چه مشکلی دارد، متوجه نشدم. رفتیم به خانه و از آسانسور بیرون آمدم که دیدم دخترم جلوی در ایستاده بود. نگاهشان کردم دیدم که آنقدر گریه کرده که چشمانش باز نمیشود و پدر شهید برایم تعریف کرد که من در پارکینگ ماشین پارک میکردم که دیدم دخترم از آسانسور بالا نمیآید و از پلهها دوان دوان بالا میآمد. دخترم گفت مامان نترسید یک نفر را به نام مصطفی احمدی روشن جلوی دانشگاه علامه ترور کردند، ولی داداش نبود. نگاهش کردم و گفتم خودت که میدانی احمدی روشن یک فامیلی تک است که پدر بزرگ شما داشته، چطور ممکن است که نام او مصطفی باشد و در لیست ترور هم باشد، ولی داداش شما نباشد.
مادر شهيد مصطفي احمدي روشن با بيان اينکه به منزل تمامی دوستان پسرم زنگ زدم و همه رد تماس میدادند، افزود: به یکی از دوستانشان که همگی او را به نام مهندس میشناختیم، زنگ زدم و گفتم مهندس تورا به خدا فقط بگو که فرزند من زنده است که او جواب داد دعا میکنم زنده باشد. همسرم برادر شهید است و برادرش در سال ۶۰ شهید شده است. وقتی ما به خانه او میرفتیم همسرم مرتب گریه میکرد و میگفت خدایا من یکبار کمرم شکسته و دیگر نمیتوانم تحمل کنم. من خطاب به او میگفتم این چه حرفی است بچه من زنده است و از خدا میخواستم که معجزه کند و مصطفی را به من برگرداند.
وقتی که با همسرم به خانه رسیدیم دیدم جریان از این حرفها گذشته است. همه لباس مشکی تنشان بود و آخرین کسی که متوجه شده بود ما بودیم. یکی دو ساعت که گذشت بچهها را جمع کردم و به آنها گفتم بچهها آرام باشید، فکر نمیکنم که داداش به این کار راضی باشد.