سرداری که می گفت جلوی پای من بلند نشوید!

به مناسبت سالروز شهادت حاج حسین خرازی به نکاتی از سبک زندگی این شهید پرداخته ایم.
کد خبر: ۹۴۱۸۱۹۸
|
۰۹ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۴

به گزارش خبرگزاری بسیج، با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

سرداری که می گفت:جلوی پای من بلند نشوید!

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/65 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.

این نوشتار به مناسبت هشتم اسفند ماه سالروز شهادت حاج حسین خرازی به بیان نکاتی از سبک زندگی این شهید بزرگوار پرداخته است:

پول گندم ها را به صاحبش بدهید.

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه، آن وسط پهن بود. حسین گفت: "تا یادم نرفته این را بگویم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تکه زمین بود که داخلش گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدهیم."

 

جلوی پای من بلند نشوید

فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.

آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد.

گفت: "بلند نشید جلوی پای من."

گفتیم: "حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا."

باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر،

می گفت: "نمی آم. شماها بلند می شید."

قول دادیم بلند نشویم.

گفت «آزادت مى كنم برى»

همينطور حسين را نگاه مى كرد. معلوم بود باورش نشده حسين فرمانده تيپ است. من هم اوّل كه آمده بودم، باورم نشده بود.

حسين آمد، نشست روبرويش. گفت «آزادت مى كنم برى»

به من گفت «بهش بگو»

گفتم «چى رو بگم؟ همينطورى ولش ميكنيد بره؟»

آرام نگاهم مى كرد. دوباره گفت «بگو بهش».

ترجمه كردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.

حسين گفت «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فرارى نيست، تسليم شن. بگه كارى باهاشون نداريم. اذيتشون نمى كنيم.» خودش بلند شد دست هاى او را باز كرد.

افسر عراقى مى آمد; پشت سرش هزار هزار عراقى با زيرپيراهن هاى سفيد كه بالاى سرشان تكان مى دادند.

خود را به دست قضاوت می سپرد

یك روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یكی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان كه او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خیلی كار داریم.» حاج حسین بدون اینكه چیزی بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمی‌ جلوتر بدون اینكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فكر نمی‌كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار می‌كند؟» با آنكه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگری است! فكر می‌كنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر كرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تكرار كرد تا اینكه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنی اگر یك كلمه دیگر غیبت كنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌كنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد.

خلاقیت و ابتکار فرماندهی

حدود شانزده سال داشت. رزمنده اي بسيجي بود و تازه به جبهه آمده بود. او را به عنوان دژبان در ورودي عقبه ي لشگر تعيين كرده بودند. بازرسي عبور و مرور خودروها بر عهده ي او بود. فرمانده ي لشكر (شهيد حاج حسين خرازي، فرمانده لشكر 14 امام حسين (ع))، به اتفاق دو نفر از مسئولان با تويوتا سر رسيدند. آن ها مي خواستند وارد موقعيت شوند كه دژبان جلويشان را گرفت. او فرمانده و ديگر مسئولان را از روي چهره نمي شناخت. تنها اسمشان را شنيده بود. لذا به آن ها گفت :«كارت شناسايي بدهيد.»

فرمانده ي لشكر جواب داد: «همراهمان نيست»

دژبان گفت: «پس حق ورود نداريد»

يكي از همراهان خواست فرمانده ي لشكر را معرفي كند؛ اما فرمانده با اشاره او را به سكوت فرا خواند. آن ها هر چه به دژبان اصرار كردند فايده اي نداشت. او كارت شناسايي مي خواست. همراه ديگر فرمانده كه ديگر طاقتش تمام شده بود، گفت: «طنابو بنداز بريم، حوصله نداريم.»

دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آن ها نشانه رفته بود، با لحني خشن گفت: «بلبل زبوني مي كنيد؟ زود بياييد پايين، دراز بكشيد رو زمين، كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شويد.» فرمانده ي لشكر با فروتني خاصي كه داشت، به همراهان خود آهسته گفت: «هر كاري مي گويد انجام بدهيد.» او از خودرو پياده شد.

همراهان نيز همين كار را كردند. دژبان وقتي فرمانده ي لشگر را بيرون از ماشين ديد، تازه فهميد كه او يك دست ندارد. براي همين گفت: «خيلي خوب ، تو سينه خيز نرو. اما ده مرتبه بشين و پاشو.» در همين حين مسئول دژباني سر رسيد. او با ديدن اين صحنه، سراسيمه به طرف دژبان دويد و گفت: «چكار مي كني؟ بگذار وارد شوند. مگر نمي داني او فرمانده ي لشكر است؟» با شنيدن اين سخن، حالت بيم و شرمساري شديدي در دژبان هويدا شد. فرمانده لشكر بدون ذره اي ناراحتي، با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت، بوسه اي بر چهره ي او زد و گفت: « اتفاقاً وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد.»

رعايت‌ ادب‌ و احترام‌ نسبت‌ به‌ نيروهاي‌ تحت‌ امر

«حسين‌ آقا (شهيد خرازي‌) تأكيد داشت‌ كه‌ نيروهاي‌ لشگر با يكديگر با احترام‌ برخورد كنند. خودش‌ هميشه‌ پيش‌ سلام‌ بود. همين‌‌طور كه‌ سرش‌ زير بود و حركت‌ مي‌كرد، زير چشمي‌ نگاه‌ مي‌كرد و با لبخند قشنگي‌، طرف‌ مقابل‌ را در سلام‌ كردن‌ پشت‌ سر مي‌گذاشت‌.

كلمه‌ برادر در جبهه‌ مرسوم‌ بود، برادر سلام‌، برادر چطوري‌، برادر لبخند بزن‌، حسين‌ با برخوردهاي‌ خوب‌ و اسلامي‌ خود، سهم‌ بزرگي‌ در گسترش‌ چنين‌ فرهنگي‌ داشت‌، حسين‌ آقا گل‌ بود، حسين‌ خيلي‌ دوشت‌ داشتني‌ بود»

مشورت‌ با نيروهاي‌ تحت‌ امر در تصميم‌ها

«در طرح مانورهاي عملياتي نظر حسين‌ (شهيد خرازي‌) تعيين‌كننده‌ بود. حسين‌ به‌ اين‌ روش‌ عمل‌ مي‌كرد كه‌ وقتي‌ منطقه‌ عمليات‌ لشگر مشخص‌ مي‌شد، طي يك زمانبندي‌ نظر مسؤولين‌ عملياتي‌ لشگر را تا رده‌ دسته‌ جويا مي‌شد. حسين‌ اعتقاد داشت‌ ارزش‌ نهادن‌ به‌ فكر و نظريه‌ مسؤول‌ دسته‌ باعث‌ رشد فكري‌ او مي‌شود و با انگيزه‌ قوي‌تري‌ عمليات‌ و مأموريت‌ محوله‌ را انجام‌ خواهد داد. حسين‌ روي‌ حركت‌ دسته‌ها و گروهان‌هاي‌ عملياتي‌ به دقت‌ كار مي‌كرد و در اين‌ راه‌ از كوچك‌ترين‌ نظريات‌ مسؤولين‌ لشگر استفاده‌ مي‌نمود. اين‌ روش‌ باعث‌ شده‌ بود ضمن‌ بالا رفتن‌ انگيزه‌ مسؤولين‌ براي‌ كار كردن‌، نيروهاي‌ كارآمد و زبده‌ كه‌ مي‌توانستند در آينده‌ نقش‌ مؤثرتري‌ در جنگ‌ ايفا نمايند شناخته‌ شده‌ و در رده‌هاي‌ بالاتر به‌ كار گرفته‌ شوند»

در جمع‌ دوستان‌، شوخ‌ طبع‌ و در رزم‌ و كار، قاطع‌

«حاجي‌ (حاج‌ حسين‌ خرازي‌) آمد لب‌ استخر نشست‌ و لبخندي‌ زد. بچه‌ها يكي‌ يكي‌ آمدند دور او حلقه‌ زدند. با او صحبت‌ و شوخي‌ مي‌كردند. كار به‌ جايي‌ رسيد كه‌ حاجي‌ را با لباس در استخر‌ انداختند شهيد عرب‌ هم‌ آنجا بود. ولي‌ از دست‌ بچه‌ها فرار كرد. حاجي‌ از آب‌ بيرون‌ آمد، يك‌ چوب‌ برداشت‌ و به‌ دنبال‌ بچه‌ها دويد.

 

حسين‌ هنگام‌ كار و رزم‌ قاطع‌ بود و هنگام‌ شوخي‌ و صحبت‌ با نيروها، مي‌گفت‌، مي‌شنيد و مي‌خنديد. تبسم‌ مي‌كرد ولي‌ قهقهه‌ نمي‌زد. اما مانع‌ خنده‌ كسي‌ هم‌ نمي‌شد.

ارسال نظرات