آندره مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود. بارها از خود پرسیده بود: آیا امام رضا(ع) با آن‌ همه دردمند و حاجتمندِ مسلمان، نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟
کد خبر: ۹۴۵۹۳۵۰
|
۰۵ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۲

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، الناز رحمت نژاد به مناسبت سالروز شهادت امام رضا(ع) در یادداشتی برای این خبرگزاری آورده است:

آندره مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا(ع) آمده بود. بارها از خود پرسیده بود: آیا امام رضا(ع) با آن‌ همه دردمند و حاجتمندِ مسلمان، نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟ و بعد خود را نوید داده بود که بی شک حاجتش روا خواهد شد و با این امید به التجا نشسته بود.

پدر چه شوق و شعفی داشت. مادر در پوست خود نمی‌گنجید. پس از سال‌ها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچکدامشان را نمی‌شناختند ببینند. آندره و خواهرش النا هم خوشحال بودند، آنها هنوز ایران را ندیده بودند و شوقِ دیدار این سرزمین را داشتند. عشق دیدار از ایران لحظه‌های انتظار را کشت و آنها راهی شدند. از مرز ایران که گذشتند دیگر سر از پا نمی‌شناختند.

پدر با شوق، جای جای سرزمین ایران را به فرزندانش نشان می‌داد و با چه ذوقی از خاطراتِ دورش تعریف می‌کرد. آنقدر غرق در شعف و شادمانی  بود که اصلا متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از رو به رو می‌آمد نشد و تا به خود آمد صدایِ فریادِ جگر خراش زن و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در هم آمیخت. پدر و مادر آندره در دَم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، النا طاقت نیاورد و عازم ازبکستان شد، اما آندره با همه اصرار خواهرش، با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند. اما این تصمیم برای او که در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود سخت و دشوار به نظر می‌رسید.

او که سرنوشت آندره را رقم زده بود، پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از سالها ازدواج، هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید آندره برای بهبودی او، از هیچ تلاشی فرو گذار نکردند اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. روزی پدرخوانده‌‍اش به سراغش آمد و گفت: درست است که همه دکترها جوابت کرده اند اما ما مسلمان‌ها یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید می‌شویم به سراغش می رویم. اگر مایلی تو را هم پیش او ببریم تا از او شفای خود را بگیری.

این اولین باری بود که آندره چنین مکانی را می‌دید. هیچ شباهتی به کلیسایی که او هر یکشنبه همراه با پدر و مادر و خواهرش می‌رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود. همه دستها به دعا بلند و چشم‌ها گریان بود. پدر، آندره را تا کنار پنجره فولاد همراهی کرد. بعد ریسمانی به گردنِ او انداخت و آن سرِ طناب را بر شبکه ضریح پنجره فولاد بست.

آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او می‌‍نگریست و خود نمی‌دانست این دیگر چه نوع دکتری است؟ پدر که رفت آندره خسته از راه طولانی، بر زمین نشست و سَر را به دیوار تکیه داده و به خواب رفت. نوری سریع به سمتش آمد. سعی کرد نو را بگیرد؛ نتوانست. نور ناپدید شد. دوباره نوری آبی مشاهده کرد که به سویش می‌آید، از میان نور صدایی شنید، صدایی که نامش را می خواند: آندره! آندره ...

بی تاب از خواب بیدار شد. آندره دلش می‌خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود. همان نور بود که دوباره پیدا می‌شد. نوری بود به همه ‌رنگ‌ها، نور به سمت او می‌آمد و باز دور می‌‍شد. هر بار دستش را دراز می‌کرد تا نور را بگیرد اما نور از او می‌گریخت.

ناگهان شنید که از میان نور همان صدا برخاست: آندره! آندره ... خواست فریاد بزند نتوانست، نور ناپدید شد. آندره دوباره از خواب بیدار شد. پیرمردِ خادم، سر او را به پایین گرفته بود و با تحیّر به صلیب گردنش نگاه می‌کرد. در همین حال از او باتعجب پرسید که: تو! تو! مسیحی هستی؟ آندره با سر جواب مثبت داد.‌ پیر مرد صلیب را از گردنِ او گشود. با دستمالی عرق از سر و رویش پاک کرد. بعد او را روی زانویش گذاشت و گفت: حالا بخواب! دیگر خواب پریشان نخواهی دید. آندره پلک‌هایش را روی هم گذاشت.

خواب، خیلی زود به سراغش آمد. باز نوری دیگر. این بار سبز سبز. به خوبی توانست تشخیص بدهد نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایی برخاست که: نامت چیست؟ تکانی خورد، متحیّر بود. شنیده بود که نور او را به نام صدا نمود. پس دلیل این سوال چه بود؟ شگفت زده و از پاسخ جا مانده بود که صدایی دیگر از نور برخاست و گفت: نامت را بگو. آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.

از میان نور، دستی بیرون آمد با قبایی سبز و روشن، دستی بر زبان آندره کشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود و گفت: آند...! آندر...! اما نتوانست نامش را کامل بگوید.

دوباره از میان نور ندایی شنید که: بگو، نامت را بگو، آندره دهان باز کرد، زبانش را در میان دهان چرخاند. با صدای بلند فریاد زد: اسمِ من رضا است؛ رضا!

رضا همچون بلمی بر امواج دست‌ها می‌رفت. لباسش هزار پاره شده بود. هزار تکه به تبرک. نقاره خانه با شادی همنوا شد. چه با معنویت و روحانیت، و چه با عظمت و جاودانه!

انتهای پیام/ ر

ارسال نظرات
پر بیننده ها