به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از یزد؛ مستوفی؛آن زمان درست وقتی که با لبخند به اشکهای بیصدای مادران و پدران و همسرانتان نگاه میکردید، وقتی پیشانی فرزند دو ماههتان را میبوسیدید، آسمان با حسرت به تماشایتان ایستاده بود.
وقتی از همه دوستان، همسایهها، محله، کوچه، بازار و آن همه خاطره شیرین تنها با تبسمی دل بریدید، شاید ... نه... حتما فکرش را میکردید و میدانستید که سالهای سال بعد تنها با چند تکه استخوان، یک کوله پشتی هزار تکه، قمقمهای پوسیده و یک عکس کوچک از مرادتان، در فرودگاه شهید صدوقی یزد بر روی دستهای لرزان و بیقرار و ناشناس مردم شهری که با همه خیابانها و زیرگذرها و پلها و میدانهایش کوچک مینمود، تشییع میشوید.
این غریبهها که امروز تابوتهای سبکتان را بر شانه میکشیدند، چقدر دلشان برای سنگینی حضورتان تنگ شده بود، چقدر گریه کردند برای خودشان! چقدر شرمگین بودند!
شما که پر کشیده بودید پس چرا این قدر دیر آمدید و حالا که آمدید چرا این قدر غریب؟ اینجا کسی حرف شما را نمیفهمد و لبخند شما را به جا نمیآورد. اینجا همه در پی نامند. گمنامی را هنر نمیدانند، بینام و نشان بودن را دوست ندارد.
اینجا آدمها به آب و آتش میزنند تا شناخته شوند. اصلا همه کارها، همه دو دو کردنها برای این است که کسی توی کوچه و خیابان با انگشت نشانشان دهد. این جا همه منتظرند تا کسی از آنان بپرسد ببخشید قبلا شما را جایی ندیدهام، شما آدم مهمی نیستید؟
اما شما گمنامید. راهتان را پیدا کردهاید که گمنام شدهاید. حالا هر کدام در دو نقطه از سرزمینی که برایش به آب و آتش زدید به ما لبخند میزنید. ای کاش همه نامها گم میشد اگر راهی روشن در پیش بود.
اگر کسی شما را در یزد و دیگر شهرهای ایران اسلامی به جا نمیآورد، شما بیتقصیرید. تقصیر از ماست که خودمان را گم کردهایم. زیر سایه شماییم و سایهتان را به جا نمیآوریم.
از شما چه پنهان بعد از جنگ، بعضیها... اصلا بعضی از همان دوستان شما خودشان را گم کردند. همانطور که شهید همت میگفت، همانطور که آقا مرتضی حدس میزد.
در این سی و چند سال چقدر اوج گرفتید و کسی ندید. چقدر مدال آوردید و کسی برایتان یک هورای خشک و خالی هم نکشید.
کاش حداقل مادرانتان بودند و میدیدند چه دسته گلهایی تحویل بهشت دادهاند و بهشتیان چطور عزیز دردانههایشان را تحویل میگیرند.
از شما چه پنهان توی این سی و چند سال ما هم کلی مدال گرفتیم. توی مسابقات ورزشی، المپیادها، جشنوارههای داخلی و خارجی با فرشهای قرمز و بنفش و صورتی اما شما لبخند زدید، خوشحال شدید و... لبخند زدید و شاید توی دلتان میگفتید اگر مدالهای ما را میدیدید میخواستید چه کار کنید؟ راست هم میگفتید، اگر میگفتید، اگر به رویمان میآوردید... د.!
راستی اگر مدالهای شما را میدیدیم شاید امروز این قدر به خودمان غره نمیشدیم. این قدر توی بوق و کرنا نمیکردیم. این قدر برای مدالهای کوچکمان منت سر مردم نمیگذاشتیم و از خلف وعده مسئولان و نگرفتن خانه و ماشین و سکه و سفر حجشان توی سر و مغزمان نمیزدیم.
و شاید اگر مردم شما را میشناختند این قدر برای کم کردن روی برادر و خواهر و همسایهشان حرص نمیزدند.
یکی میگفت هنوز هم وقتی هوا ابری میشود مادرها نگرانتان میشوند. هنوز هم وقتی خبر انفجاری در عراق را میشنوند، دلواپس عزیز دردانههایشان میشوند. هنوز هم روزی هزار بار کوچه را از اول تا آخر گز میکنند و همان طور که روضه حضرت علی اکبر (ع) را زیر لب زمزمه میکنند، منتظرند تا شما با همان لباس خاکی بیدرجه، با همان لبخند و سر و موی خاکی و با همان چفیه و تسبیح و انگشتر و کوله پشتی از راه برسید.
این روزها خیلیها، خیلی جاها برایتان یادواره میگیرند. برایتان اشک میریزند. وصیت نامههای نورانیتان را بارها و بارها میخوانند اما خیلیها هم یادشان به شما نیست. اصلا انگار نه انگار که دیوانهای با لشکری تا بن دندان مسلح، صدها هزار سرباز وفادار و کوهی از مهمات و تسلیحات پیشرفته به خاک کشورشان حمله کرده بود انگار یادشان رفته دهها پدرخوانده حریص، هر روز توی اتاقهای گرم کاخهای سیاهشان برای چاههای نفت بیزبان ما نقشه میکشیدند و برای ذره ذره معادن و ذخایر سرزمین مردم زجرکشیده سرزمینمان دندان تیز کرده بودند.
انگار نه انگار که میخواستند تهران را چهار روزه به یکی از استانهای عراق تبدیل کنند. یادشان رفته چطور خرمشهرمان را خونین شهر کردند. انگار نه انگار که خیلیها توی گوش هم گفته بودند کلک این یکی را هم کندیم برویم سراغ یک جهان سومی دیگر.
انگار نه انگار که در طی قرنها هر دیکتاتوری با عیالش دعوایش میشد، دق دلیاش را سر ایران ما خالی میکرد و برای اینکه ثابت کند خیلی هم بیعرضه نیست، تکهای از این خاک، از این سرزمین را ظرف چند روز از نقشه میبرید و به مرزهای کشورش وصله میزد تا امروز همه بچههای ایران با چشمهای بسته، کتاب تاریخشان را ورق بزنند و از مرور این همه خیانت و بلاهت از پادشاهان سلسله وطن فروشان و زن بارگان خشمشان را قورت بدهند.
خیلیها یادشان رفته شما «گمنامها» با دست خالی به آتش زدید و با یک کلاش درب و داغان چشم دشمن را کور کردید و به جهان ثابت کردید ایرانی مسلمان دین و سرزمیناش را با چنگ و دندان حفظ میکند.
یادشان رفته شماها برای چه گمنام شدید، یادشان رفته توی مجنون چقدر عاشق رفت روی هوا، چقدر خیبری دادید تا خیبری شدید، چقدر روی مین غلطیدید تا لشکری راهش را در قلب دشمن باز کند، چقدر شقایق پرپر شد تا ناموس همینها که امروز از عالم و آدم طلبکارند، عروسک خیمه شب بازی عربها نشود. شما با همین گمنامیتان چه کارها که نکردید!
روزی که توی شناسنامههایتان دست میبردید تا کربلایی شوید، روزی که دست و دامن پدر و مادر گریانتان را میبوسیدید تا به رفتنتان دل بدهند، بخدا فکر همه جایش را کرده بودید، ما سادهایم و نمیدانیم، ما همه چیز را دو دو تا چهارتا میکنیم و جوابهای کودکانه میگیریم.
ما راز گمنام شدن را بلد نیستیم و خیال میکنیم هر کس که نفس میکشد زنده است و آنکه جانش را برداشته و رفته، برنده این میدان.
...گمنام رفتید، گمنام برگشتید. وقتی میرفتید همه از رفتنتان اشک میریختند، حالا هم که آمدهاید همه بغض کردهاند. آن روز، روز رفتن، روز دست از جان شستن، مادرتان با اشک بدرقه تان میکرد، همسرتان، پدرتان، فرزندتان، برادرتان، همسایهتان، دوستتان، آشنایتان ... حالا ولی هیچ کدام نیستند. نیستند و نمیدانند کجایید که بیایند. نمیدانند همین چند تکه استخوان کجا در کدامین خاک، در کدامین تابوت و بر دوش کدامین مردم تشییع میشود؟
اگر میدانستند، اگر میخواستید، اگر از گمنامیتان میگذشتید، با همان ویلچرهایشان، با همان قیافههای ناآشنا و اتوکشیدهشان پشت سرتان راه میافتادند و از اینکه فرسنگها از آنها جلو زدهاید، برای خودشان اشک میریختند.
مرا که امروز قلم به دست دارم و از گمنامی شما نامی و نشانی میطلبم، به جا نمیآورید. آنگاه که تفنگ بر دوش گرفتید تا کشورتان، شهرتان، روستایتان، محلهتان، کوچهتان و مردم سرزمینتان آب از دلشان تکان نخورد من در پناهگاه ۶۱ در یکی از همین شهرها که میرفت شهر کوچکی از شهرهای عراق باشد در آغوش مادرم لبخند میزدم و وقتی اولین واژه را از کتاب زندگی آموختم، دشمن با دلاوری شما «گمنامها» در فتح المبین، رمضان، والفجر ۳، خیبر، بدر و ...از جنون آنی و تجاوز کودکانهاش روزی هزار بار آرزوی مرگ میکرد.
امروز وقتی خبر تشییعتان را از رادیو شنیدم، ایستادم. داشتم مثل همیشه، مثل همه روزهای خدا توی شهر در انبوه دود و آهن و سیمان دودو میکردم. اما... خبر آمدنتان گلویم را گرفت. نگهم داشت. خجالت زدهام کرد و... هوا ابری شد.
در میان هیاهوی شهر، در پشت چراغهای قرمز به خود گفتم حالا که با افتخار و پس از سالها از پیچ و خمهای کرخه، زید، مهران، مجنون، دجله و سومار آمدهاید، چرا گوشهای از تابوت معطرتان بر شانههای من نباشد؟ اگرچه تابوتتان به شانههایی که سالهاست ملائکهای رویشان نمینشیند نیازی ندارد، اگر چه آن قدر سبکبالید که چون باد میوزید.
از شما چه پنهان! شاید چند روز بعد فراموشم شود. اما آمدم تا در زمانه نامها و یادمانها، درس بینام و نشان شدن را از شما شهیدان گمنام بیاموزم. درسی که سالهاست در هیچ کلاسی تدریس نمیشود. کلاسی که سالهاست شاگردی ندارد.