ماجرای شنیدنی غواص عملیات کربلای ۴ که میهمان خبرگزاری بسیج قزوین بود؛

یکی از آن سه نفر...  

همه چیز از یک عکس شروع شد. عکس سه غواص ایرانی که دست بسته اسیر ارتش عراق بودند. یکی از آن سه نفر، ماجرای خواندنی نحوه اسارت و روزهای سختی است که بر قهرمان غواص عملیات کربلای ۴ گذشت.
کد خبر: ۹۴۷۸۴۱۸
|
۰۴ دی ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۴

قزوین_به گزارش خبرنگار بسیج، جبهه و جنگ برای ما ایرانی ها یادآور روزهای تلخ توأم با لحظات شیرینی است و شاید معنای عملی «همبستگی» را از پشت همان خاکریزها و مساجد و مدارس آموختیم. ویژگی های برجسته و خاصی که شاید در سراسر دنیا دارای مفاهیمی باشد اما برای ما، هر مفهوم از ویژگی هایی که با شروع انقلاب و پس از آن جنگ تحمیلی، با سادگی دوست داشتنی مردمان این مرز و بوم تلفیق شد و یک نوستالژی حماسی ماندگار و عمیق و خواستنی را تا جهان باقیست، برجای گذاشت.

ماجرای خواندنی سه دوست که ثانیه های سختی را در کنار یکدیگر گذراندند و سختی و شیرینی این ثانیه ها امروز وقتی برای ما با بیان شیرین آنها بازخوانی می شود، تداعی گر همان لحظات است.

ماجرای خواندنی «یکی از آن سه نفر»، واقعیات عملیات کربلای چهار است که وقتی از زبان راوی بیان می شود، تمام احساس آن ثانیه های ترس و غربت، شجاعت و غرور و گذشتن از جان رزمندگان در شب عملیات و پس از آن در اسارت، بر مخاطب مستولی می شود و در یک کلام، گویی در همان مکان و زمان، با همان آرمان، ایستاده ای که سینه سپر کنی در مقابل تیر خصم.

همه چیز چندین سال پیش از انتشار یک عکس در فضای مجازی شروع شد. سه غواص با دستان بسته اسیر دشمن متخاصم. سه غواص با مظلومیتی بی نهایت که حتی در اسارت دشمن، غرور و غیرت را می شد در نگاهشان خواند.

به گزارش بسیج، داستان عملیات کربلای چهار را از زبان «یکی از آن سه نفر» حاج حمزه صابری فر، رزمنده مهربان و شیرین سخنی روایت می کنیم که به محض ورودش به دفتر خبرگزاری بسیج، بی تابانه منتظر شنیدن ناگفته هایش بودیم. پس از سلام و احوالپرسی و خوش امدگویی، بدون فوت وقت، همه سراپا گوش شنواییم و عمو حمزه ماجرای «یکی از آن سه نفر»، با معنویت خاصی شروع به سخن می کند.

در بیش از ۱۵ عملیات حضور داشتم

بسم الله الرحمن الرحیم. من حمزه صابری فر هستم. از اوایل سال ۶۰، پای من به جبهه باز شد. اعزامی سپاه بودم و آموزش هایی در همین راستا برای حضور در جبهه ها به ما می دادند. از همان سال شاید چند ماهی توفیق حضور در جبهه را نداشتم.

غواصی بلد نبودم و هیچ کجا آموزش غواصی ندیدم و هرچه بلد بودم مربوط به دوران کودکی ام بود. ۴۶ ماه در منطقه بودم و شاید در بیش از ۱۵ عملیات حضور داشتم. عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، مطلع الفجر، فاو، کربلای ۳، کربلای ۴، والفجر۳، والفجر۴ و چندین عملیات دیگر. اما دوست داشتم در گردان حضرت رسول(ص) باشم و ماجرای ورود من به جمع غواصان کربلای ۴ از همین جا آغازشد.

می ترسیدم که در آزمون غواصی قبول نشوم

خوب یادم هست آن روز، با حاج ابوالفضل کشمرزی در منطقه به طور اتفاقی یکدیگر را دیدیم و بعد از سلام و احوالپرسی، وقتی متوجه شد که علاقه دارم در جمع دوستانم باشم، سوار ماشین شده و به سمت سد دز حرکت کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر به سد رسیدیم. اکثر بچه هایی که می شناختم آنجا بودند. حاج رضا مهری فرمانده دسته بود. در بین رزمنده ها به «مَش حمزه» معروف بودم و در عراق در دوران اسارت نیز مرا با همین نام صدا می زدند.

چند ساعتی از ورودم به جمع رزمنده ها می گذشت. همان شب لباس غواصی به تن کردیم و در آن لحظات مدام از این موضوع ترس داشتم که نکند نتوانم شنا کنم و مرا از ادامه همراهی در عملیات منع کنند و به همین خاطر سعی می کردم طوری تلاش کنم که بهترین باشم. آن روزها من ۲۷ ساله بودم و در جمع غواصان از بچه های رزمنده بزرگتر بودم. آن قدر حضور در کنار غواصان برایم مهم بود که با تمام ظرفیت تلاش کردم تا در آزمونی که روز بعد از من گرفتند قبول شوم.

کم کم برای عملیات آماده می شدیم. با گردان حضرت علی اصغر(ع) وارد جزیره مجنون شدیم و آموزش ما در داخل رودخانه کارون آغاز شد. خوب یادم هست که همه ما را جمع کردند و اعلام کردند اگر امکان ماندن برای کسی وجود ندارد، برگردد، که حدود چهل نفر از ما در منطقه ماندیم و مابقی بچه ها برگشتند.

بعداز گذشت مدتی گردانی از رزمندگانی که در تبریز و اصفهان آموزش دیده بودند ایجاد شد و برای آمادگی سنجی بیشتر، شنا در اروندرود آغاز شد. چیزی که در این گردان بسیار قابل توجه بود حضور ۱۶ نفر «دو برادر» در گردان بود و من هم جزو همان «دوبرادر» بودم. که از این ۱۶ نفر، در عملیات کربلای چهار، ۱۵ نفر از برادران شهید شدند و من اسیر شدم و برادرم مجروح شد.

شب عملیات فرا رسید و بچه ها بی سرو صدا با خدای خود راز و نیاز می کردند. صحنه های ماندگار از خداحافظی و حلالیت طلبیدن رزمنده ها از آن شب عملیات در خاطرم حک شده و هرگز فراموش نخواهد شد. لحظه هایی روحانی که در هیچ کجای دنیا اینچنین لحظاتی تکرار نشده و تداعی گر شب عاشورای سیدالشهدا و یاران باوفایش بود.

همه، با یک طناب به هم متصل شدیم و در ظلمات شب، درون آب مواج و وحشی اروند به سمت عراق حرکت کردیم. در مسیر حرکت دست چپم مورد اصالت گلوله قرار گرفت که تا دوماه کاملا بی حرکت بود. در بیست متری عراق، فرمانده گردان نیز به شهادت رسید. در این نقطه رزمندگان غواص که کمی جلوتر بودند ایستادند تا غواصانی که پشت سر بودند به آنها برسند و در همین نقطه تعداد زیادی از آنها مورد هدف دشمن بعثی قرار گرفته و به شهادت رسیدند.

سید علی با شکم زخمی، سه روز گرفتار گرداب بود....

شهید سید علی حسینی یکی از همرزمانم بود که گفت باید برگردیم اما من قبول نکردم. اما من مقاومت کردم. چون ماموریت ما رفتن به نقطه هدف «ام الرصاص» بود. با هم خداحافظی کردیم و وی به سمت ایران حرکت کرد. اما در گرداب اروند و کارون گرفتار شد و در حالیکه از ناحیه شکم زخمی شده بود، یه روز داخل آب در همین شرایط بود و هرکسی برای نجات وی اقدام می کرد مورد هدف دشمن قرار می گرفت که با تلاش رزمندگان، وی از گرداب نجات یافت اما در مسیر بیمارستان در شیراز به شهادت می رسد.

آغاز اسارت...

و ما بی خبر از تمام موانعی که آن سوی خورشیدی ها بود، وارد خاک عراق شدیم. در محوطه سیم خاردار گرفتار شدیم و پای من به سیم خاردار گیر کرد که به هر زحمتی خود را نجات دادم. ناگهان یک نارنجک به کتفم اصابت کرد و در آب منفجر شد که موج آن، چشمهایم را درگیر کرد و بدنم پر از ترکش شد که بر اثر این انفجار بیهوش شدم و دیگر متوجه چیزی نشدم. حدود اذان صبح به هوش آمدم. خود را به هر زحمتی که بود به خشکی رساندم. آتش باران سنگینی از سوی دشمن از شب قبل آغاز شده بود و به بدترین شکل ممکن بچه ها زیر باران گلوله و بمب دشمن بودند.

از لشگر ۸ نجف که شب قبل به سمت عراق شنا کردیم، دوازده نفر خود را به خشکی رسانده بودیم. همه بی جان بودیم و زخمی. حدود ظهر بود که اسیر نیروهای دشمن شدیم. دست بچه ها را بستند و ما را به سمت مقر فرماندهی بردند. فرمانده عراقی ها، از ترکمن های عراق و مرد بسیار منصفی بود. سه شب ما را در مقر فرماندهی نگه داشتند و از ما بسیار پذیرایی کردند.

عکسی که ماندگار شد

پس از سه روز، با همان لباس غواصی و گل و لایی که بر لباس ها بود و با دستان بسته، خبرنگار تایمز که یک خانم بود، از ما عکس گرفت و این عکس برای همیشه ثبت شد. چشمان ما را بستند و با دست بسته حرکت کردیم. از ام الرصاص گذشتیم و برای چند ساعتی پشت سنگرها ایستادم چون ایران آتش باران سنگینی را آغاز کرده بود. سرم را که بالا می گرفتم از زیر چشم‌بند می توانستم همه جا را ببینم.

در اسارت چه گذشت؟

ما ۱۵۰ تا ۱۶۰ نفر اسیر بودیم که یازده شبانه روز ما را در یک اتاق ۴۰ یا پنجاه متری و در هوای سرد نگه داشتند. بعد از یازده روز با همان لباس غواصی ما را وارد شهر بصره کرده و در ملأعام در مقابل چشم مردمان شهر کاروانی از اسرا را می چرخاندند و مردم ما را با سنگ و کلوخ و آجر می زدند. عصر آن روز به اردوگاه رسیدیم. بعد از چندین شب اسارت،اولین کسی که لباس اسارت را در اردوگاه از تن در آورد من بودم که از سرباز عراقی خواهش کردم اگر می تواند چند دست لباس کهنه ویژه اسرا را به ما برساند. سرباز عراقی حدود ۴۰ دست برای ما لباس آورد.

تونل مرگ، مسیری که باید طی می کردیم

ما را به استخبارات عراق بردند. در حالیکه اتاق در داشت، یک سوراخ در دیوار ایجاد کرده بودند که باید از داخل این دیوار رد می‌شدیم تا به داخل اتاق برویم. با سختی تمام از داخل این سوراخ رد می شدیم در حالیکه نیمی از بدنمان آن سوی دیوار و نیمی در این سوی دیوار بود. در حالیکه سربازان عراقی آن سوی دیوار با باتوم و ابزار منتظر ورود ما بودند و ما را با تمام توان کتک می زدند که درد زیادی را تحمل کردیم. در اتاق، در حال شکنجه یکی از رزمنده ها به نام اکبر قاسمی اعزامی از همدان بودند که بعدها در اسارت به شهادت رسید.

بعد از چند روز تحمل درد و شکنجه در این اردوگاه، ما را به اردوگاهی در بغداد منتقل کردند. برای ورود و خروج در بندهای این اردوگاه باید از همان تونل مرگ رد می شدیم. ما را به اردوگاهی منتقل کرده بودند که خلبانان عراق در آنجا آموزش می دیدند. به محض ورود به اردوگاه، برای هر یک ماشین اسرا، حدود ۴۵ نفر با هرآنچه که در دست داشت در انتظار ورود اسرا بودند تا اسرا از این تونل مرگ عبور کنند. بچه ها بسیار مورد شکنجه قرار گرفتند و شب صدای ناله آنها از گوشه گوشه اردوگاه شنیده می شد و تا صبح نیروهای بعثی وارد بند می شدند و بچه ها را کتک می زدند.

«عیوض»، سرباز عراقی که بخاطر پشتیبانی از ما، مدام زندانی می شد

از درد و خستگی زیاد در آن سرمای طاقت سوز، خوابم برد و شاید بعد از یکساعت از خواب بیدار شدم اما از درد و سرمای زیاد، بدنم توان حرکت نداشت. دوستانم کمک کردند و مرا از زمین جابجا کردند و با ماساژ دادن شروع به گرم‌کردن بدنم کردند. روزها گذشت و ما با شدت و سختی در زندان های بعث، اسیر و دور از وطن بودیم. در مدت اسارت در آن اردوگاه، سربازی بنام «عیوض» حضور داشت که پدر و مادرش فرهنگی بودند. چهار برادر بودند که همه وارد جنگ شده بودند دو برادرش کشته و یکی از برادرانش در ایران اسیر بود. عیوض بخاطر قولی که هر روز به مادر می داد، هوای ما اسرا را داشت و گاهی به همین خاطر، نیروهای بعثی وی را زندانی می کردند.

روزهای اسارت، عرصه دیگری از جنگ بود

عمو حمزه در ادامه با یادآوری خاطرات همرزمانش شهیدش در طول مدت اسارت اینطور ادامه داد: ما برای حضور در منطقه آموزش‌دیده بودیم اما برای اسارت هیچ آموزش و اطلاعاتی نداشتیم. اسارت، خیلی سخت است آنقدر که تحمل لحظه ها را برای آدمی غیرممکن می کند. من فکر می کنم روزهای اسارت، جبهه دیگری بود و وقتی از دفاع مقدس سخن به میان می آید، باید از لحظه های سخت اسارت و روزهای طاقت فرسایی سخن گفت که رزمندگان در بدترین شرایط، سخت ترین شکنجه ها را به عشق امام(ره) می گذراندند.

روزهای اسارت، جبهه ای بود که ظاهرا هیچ کدام ما مسلح نبودیم اما در باطن، عراقی ها می دانستند که ما به قویترین سلاح ها مسلح یعنی ایمان و تقوا، ولایت و سرباز امام زمان و امام راحل بودیم و لذا از این مکتب می ترسیدند و جنگ در اسارت بدون هیچ‌ آموزشی و بدون هیچ حمایتی بسیار سخت تر از جنگ فیزیکی بود.

شهیدی که زیر شکنجه هم دست از آرمان خود برنداشت

عمو حمزه در ادامه از شهید محمدرضایی از چناران مشهد برایمان اینگونه گفت؛ شهید محمد رضایی اعزامی از چناران مشهد بود و مزار این شهید عزیز، مابین جاده مشهد قوچان در کنار مسجدی، زیارتگاهی برای ارادتمندان این شهید گرانقدر است. شهید رضایی، غواص بود که حتی بعد از گذشت چندین ماه از اسارت، به وی اجازه ندادند که لباسش را عوض کند و به وی لقب قورباغه داده بودند. روز شهادت این شهید گرانقدر که بعد از آتش بس بود، «مصطفی» یکی از بچه های همدان که با ما هم اردوگاهی بود، شاهد و ناظر و راوی نحوه شهادت وی بود. مصطفی برایم تعریف کرد که پنج تن از نیروهای بعثی به مصطفی می گویند که آب گرم را روشن کند، در حالی که آب به نقطه جوش رسیده بود. نیروهای بعثی که شهید رضایی را تا سرحد مرگ کتک زده بودند، به زیر آب جوش می برند و او را وادار می کنند که به امام و مقدسات توهین کند اما این شهید گرانقدر با تمام توان فریاد می زند «مرگ بر صدام، درود بر خمینی».

عمو حمزه ادامه می دهد؛ بر اثر حرارت‌ بسیار بالای آب، گوشت تن شهید از استخوانش جدا شده در حالی که جان در بدنش داشت. سپس نمک به چشمها و دهان این شهید گرانقدر ریختند که شهید زیر این شکنجه ها به شهادت رسید. سپس از چندین نفر امضا گرفتند که این شهید مظلوم در حال فرار از اردوگاه، گرفتار سیم خاردار شده و کشته شده است.

یکی دیگر از شهدایی که در اسارت به شهادت رسید، شهید اکبر قاسمی بود که اعزامی از همدان بود. من دستی در مداحی و روضه خوانی داشتم و برخی ادعیه همچون دعای توسل را حفظ بودم. شهید قاسمی از من خواست تا برایش دعای توسل بخوانم. من هم زیرگوش وی شروع به خواندن کردم و این شهید عزیز بی وقف اشک می ریخت. در حالی که گریه می کرد گفت دیشب خواب مادرم را دیدم که سیده است و بمن مژده داد که فردا شب میهمان من هستی. صبح جمعه، بعد از نماز صبح، شهید قاسمی به گوشه ای از اتاق رفت و با آب کاسه ای که سه قاشق از آن سهم هر یک از ما برای وضو بود، شروع به غسل کرد.

در همین زمان یکی از سربازان عراقی به داخل اتاق آمد و پرسیدید چه می کنی. شهید قاسمی با جدیت گفت که «غسل شهادت می کنم». سرباز بعثی گفت بلافاصله بیا بیرون و بیرون اتاق شروع به کتک زدن شهید کرد و بعد از مدتی به دلیل سروصدای ایجاد شده، نگهبانان نیز به وی پیوسته و این شهید بزرگوار نیز بر اثر شکنجه بعثیان به شهادت رسید. آن روز همه اردوگاه به یاد مظلومیت امام موسی کاظم(ع) و مظلومیت شهدای عزیزمان در غمی غریب گریه می کردیم.‌

به گزارش بسیج، شرح صبوری های جوانان این مرز و بوم بسیار سخت است. این که یک نوجوان و جوان در سنین کم که هنوز نیازمند حمایت های پدر و مادر است، بر تمام ترس و دلهره خود غلبه کند و پا به عرصه نبرد و جنگ سخت و بگذارد، شاید که نه، بلکه تصورش هم دور از ذهن است اما فرزندان این ملت، در برهه ای از تاریخ به این نقطه از گذشت رسیدند که با سن کم، سربازان خمینی کبیر شدند و پوزه دشمنان گرگ صفت را به خاک مالیدند و چه مقتدرانه بر صفحه روزگار، ماندگار شدند.

 

نگارنده: سهیلا عظیمی

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار