کودک خوش صحبت و بی آرام و قراری است؛ همه دور او جمع شده و از ماجرای دیدار با رهبری و از پدرش از او سئوال می کنند؛ از نهال در باره دیدار با رهبری می پرسم؛ خاطره شیرین و به یاد ماندنی ای برایش شده، می گوید: حاج آقا من را دوست دارد من را بوسید. حاج آقا یک کلاه خوشگل صورتی برای من خریده داده به دوستاش داده برایم آوردند.
خواب پدرش را دیده است. می گوید: آروم در رو باز کرد؛ اومد تو خونه من خوابیده بودم، من را ناز کرد سرم را بوسید و به من گفت به مامان سلام برسون؛ بعد آروم آروم در را باز کرد و بیرون رفت؛ دستش را باز کرد و مثل پرنده پرواز کرد و رفت.
سپس ادامه می دهد: تانک آمده بود، بابام را بکشد بابام سریع زد به تانک دوباره تانک به طرف بابام آمد. بابام دوباره به تانک تیر زد بعد تانک یک بمب به بابام زد و بابام شهید شد.
خواستگاری ساده بدون گل و شیرینی
«مهدی قاضی خانی» آبان ۱۳۶۴ به دنیا آمد و ۱۶ آذر ۱۳۹۴ به شهادت رسید. سال ۸۷ بهواسطه تشابه فامیلی در یک آموزشگاه رانندگی با «فاطمه قاضی خانی» آشنا میشود و این آشنایی به ازدواج آنها ختم می شود.
همسر مهدی می گوید: خانواده مهدی یک شب شام ما را دعوت کردند یکبار هم آنها به خانه ما آمدند، خیلی ساده بدون هیچ گل و شیرینی خواستگاری کردند و با ۵ سکه مهریه عقد کردیم. من دوست داشتم به نیت یگانگی خدا یک سکه مهریه ام باشد اما محضر قبول نکرد. مراسم خیلی ساده و در سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برگزار شد بدون اینکه سرویس طلا بخریم عقد کردیم. من فقط یک چادر سفید خریدم و آقا مهدی هم یک کتشلوار دوخت که تا روز عقد از ذوقش چندین بار پوشید.
امضاء حجاب در گاو صندوق
در طول یک سالی که نامزد بودیم مهدی را خیلی خوب شناختم. او اعتقاد داشت که اصلاً نباید درباره دیگران حرف بزنم یا حرف کسی را پیش بیاورم. در تمام ۸ سالی که باهم زندگی کردیم حرف هیچکس جز خودمان داخل خانه نبود حتی یکبارهم حرف دیگران را نزدیم. به حجاب خیلی حساس بود. وقتی که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم چون خودم اهل حجاب بودم امضا کردم. بعدها فهمیدم این برگه را در گاوصندوق نگهداشته است. مادرم گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند.
اولین سفرمان را با کاروان راهیان نور به مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس رفتیم. بقیه میگفتند بابا اینهمهجا، ولی ما میگفتیم چه جایی بهتر ازاینجا؟ همسرم آنقدر خوب بود که هیچ دلخوری یا حرفی از کسی برایم مهم نبود.
ما خیلی زندگی ساده ای داشتیم. بهجای طلا لوازم خانه خریدیم. حتی همسرم حلقهاش را فروخت تا یک وسیله بخریم. با همه این سادگی حرفی را که روز خواستگاری زد دلم را گرم میکرد. وقتیکه گفت تمام تلاشم را میکنم هر طور که شده نان حلال دربیاورم دلم محکم شد.
عاشق بچه های زیاد بود
خیلی بچه دوست داشت همیشه میگفت خدا روزی بچه را میرساند و تاکید می کرد جمعیت شیعه باید زیاد باشد. اولین فرزندمان محمدمتین سال ۸۸ به دنیا آمد و آقا مهدی همیشه به شوخی میگفت این فتنه ۸۸ است. اما خوشحال بود میگفت ماشین نداشتیم خریدیم. «نهال» سال ۹۱ به دنیا آمد و میگفت به برکت وجود او یک وانت برای کار خریدیم. «یاسین» هم که سال ۹۳ به دنیا آمد و میگفت با آمدنش توانستیم یک زمین بخریم.
آقا مهدی اصرار عجیبی داشت که همهجا بهخصوص سفرهای زیارتی بچه ها با ما باشند. میگفت شاید خدا به برکت وجود آنها زیارت ما را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم بیسروصدا کارکنم که بچهها بیدار نشوند. اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی بچهها هم آنها را بیدار میکرد. میگفت بگذار خدا بهواسطه پاکی این بچهها نگاهی به ما بکند.
نماز اول وقت با خانواده
بعد از شهادت مهدی، محمدمتین ماه رمضان شبها بالای سرش یک لیوان آب میگذارد و میگوید اگر بیدار نشدم آب را روی سرم بریزید چون بابا دوست داشت ما سحر ها بیدار شویم. آقا مهدی هرجا که بود موقع اذان و نماز به خانه میآمد. من هم همیشه نزدیکیهای آمدنش بچهها را حمام می بردم تا وقتی پدرشان میآید تمیز باشند.
از فرزندانش میخواست برای شهادتش دعا کنند
ما سر سفره بهنوبت دعا میخواندیم. همیشه همسرم به بچهها میگفت دعا کنید شهید شوم. موقع مهمانی وقتی صاحبخانه سر سفره تعارف می کرد و می گفت: «تو رو خدا ببخشید غذا بد بود و ...» از این جمله بدش میآمد. میگفت از نعمتی که خدا به شما داده است معذرتخواهی میکنید؟ از دو سه سال قبل سودای رفتن و دفاع کردن در سر داشت و همیشه آرزو میکرد که مرگش با شهادت باشد. هر شهید مدافع حرمی را که میآوردند سریع به خانه میآمد و لباسهایش را عوض میکرد و برای تشییع میرفت.
با اینکه اعزام شده بود، هنوز شام منتظرش بودم
وقتی بحث سوریه مطرح شد خیلی دلش میخواست اعزام شود یک بار کاغذی را آورد که من رضایت بدهم برود و من هم امضا کردم چون اصلاً فکر نمیکردم برود. یعنی حتی نمیدانستم جنگ تا این اندازه جدی است. حتی روزی هم که رفت بااینکه از زیر قرآن ردش کردم اصلا فکر نمیکردم رفته باشد طوری که شب شام درست کردم اما هر چه انتظار کشیدم نیامد. بعد از چند روز از سوریه تماس گرفت و مطمئن شدم که دیگر رفته است.
میگفت برای کمک به رزمندهها رفتم و اگر شهیدشدم به من افتخار کن. شوخی میگرفتم و میگفتم به چی افتخار کنم؟ به اینکه شوهر ندارم؟ اما میگفت عظمت شهید خیلی زیاد است بعدها متوجه میشوید.
شبی که شهید شد؛ دقیق یادم میآید که همان شب با بیقراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود اینطور نشده بودم اما آن شب یکلحظه از خواب پریدم و بیقرار شدم. بعدا فهمیدم که همان شب شهید شده است.
قرار بود برای سلامتیاش سفره بیندازیم. همهچیز را آماده کرده بودم. شکر برای حلوا، آجیل، سبزی آش و... تا اینکه مادر یکی از دوستانش برای سر زدن به خانه ما آمد. حس کردم رفتارش عادی نیست. با اینکه آمده بود به من کمک کند اما خیلی توجه نمیکرد. همزمان چند آقا هم آمدند و جویای احوال همسرم شدند. تا اینکه برادرشوهرم با بیقراری آمد و گفت: بچهها را آماده کن مهدی زخمی شده من بازهم آرام بودم. اصلاً دستپاچه نشدم. میدانستم مجروحیتهای این جنگ ساده نیست حتی ممکن است نقص عضو شده باشد. بااینحال به خودم میگفتم اشکالی ندارد همینکه وجودش را داشته باشم برایم کافی است. با همان آرامش بچهها را حمام بردم. برادر همسرم میگفت چه وقت حمام بردن است؟ گفتم نه پدرشان همیشه این بچهها را تمیز دیده است. بعد حمام لباسهای نو پوشاندم. اما وقتی به خانه پدرشوهرم رسیدم دیدم اقوام زیادی از راه دور آمدهاند. به خودم گفتم آقا مهدی زخمی نشده اتفاق دیگری افتاده و فهمیدم شهید شده و پیکرش را آوردند. میخواستم گریه کنم اما نمیتوانستم. همه آن آدمها همیشه شادی و خنده ما را دیده بودند. حس میکردم گریه کنم شکست است.
شهدا هم زندگی را دوست دارند
وقتی زنده بود مدام به همسرم میگفتم از بچهها زیاد عکس بگیر تا وقتی پیر شدیم باهم نگاه کنیم. نمیدانستم حالا باید همه را تنهایی نگاه کنم و تنهاییام را با عکسهایمان پر میکنم.
یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ میشود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد.
اسم نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و میگفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم مهدی گفت: من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمیکنم. بعد از نهال محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد.
عده ای از مردم گمان می کنند جوانانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند آرزو یا امید به زندگی ندارند یا از زندگی دست شسته و سیر شده اند؛ در حالی که اصلا اینطور نیست، مهدی بسیار به زندگی امید داشت. تصمیم داشت بر گردد و زمین کشاورزی اش را رونق بدهد.
مشکل مالی نداشتیم؛ پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش میکرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانهای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است.
در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شدند یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقهاش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که میشد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که میخواست برود به او می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شده ها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم.
دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. میخواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. مثلا اگر دلستر می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمیخورد بچهها نمیخوردند.
همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد جامع می برد. محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع میکرد، نمازگزارهای مسجد هم می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.
زمانی که بین مان جر و بحث می شد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم رویش می گذاشت.
خانواده دوست بود
بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم.
مهدی برای شهدا یادواره می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند. به دنبال این بود که شهید گمنام در روستای ما دفن شود و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد.
قرار بود وقتی مهدی از سوریه برگشت در منزل پدر شوهرم هیئت بگیریم و شام بدهیم من تنهایی خانه را مرتب کردم فرش ها را شستم که وقتی می آید خانه تمیز باشد. آش پشت پا درست کردم چون دفعه اولش بود می رفت. سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گردد. اتفاقا زمانی که من خانم ها را دعوت کرده بودم برای آمدن پای سفره همان وقت آمدند، منتهی برای عرض تسلیت و خاک سپاری.
خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا فرزند دارد.
کمک ماهانه به موسسه خیریه
ما از لحاظ مادی کم و کسری نداشتیم. درآمدمان آنچنانی نبود اما همینی که خدا روزی مان کرده بود بدون اینکه کسی بداند بخشی از آن را به یک موسسه خیریه کمک می کرد. بعد از شهادتش از آن موسسه تماس گرفتند که فلانی هر ماه مبلغی کمک می کرده اما این ماه پولی واریز نشده و فهمیدند او شهید شده.
ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد.
در مدتی که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید به بقیه هم فرصت بدیم تماس بگیرند.
آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد.
می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. من ساعت 3 نیمه شب خواب دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم. اما او ساعت شش صبح شهید شده بود.
روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ او من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم.
خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها میشوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده.
اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند.
شناسایی و کمک به خانواده های بی بضاعت
مهدی مثل دریا بود؛ ایام محرم غذای 600-700 نفر را می پزیم. همیشه هماهنگ می کرد که تعدادی از غذاها را ببرد جایی که بعدا فهمیدیم چند خانواده بی بضاعت شناسایی کرده و برای آنها می برد.
هیچ وقت عادت نداشت کارهای خیری که میکند را برای کسی حتی من توضیح دهد اما یکیار آجیل عید را که خرید آمد خانه دیدم از هر چیزی دو بسته خریده عین هم فقط داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته «خ».
نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص موقع غروب اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره به خودتان اجازه نمی دهید دست به غذاها بزنید.
سکه طلا هدیه عروسی به دوستان
سرگرد حسن خوانساری از دوستان شهید می گوید: مهدی از بسیجی های پای کار و ارکان گردان امام علی(ع) قرچک بود و در تمام ماموریت ها و فراخوان های گردان اولین کسی بود که حاضر می شد. شهیدی نبود که در قرچک تشییع شود و او در مراسم آن شهید حضور نداشته باشد. موقع دفن شهید را تحویل می گرفت و داخل قبر مراسم تلقین را انجام می داد. اهل کار و تلاش و زحمت کش بود و با پدر و برادرش در کار جمع آوری ضایعات آهن آلات فعالیت می کرد. نسبت به همه دوستان و رفقایش تعهد و احساس مسئولیت داشت. در مراسم عروسی و برنامه هایشان شرکت می کرد و رسم خوبی که داشت برای همه آنها کادوی عروسی یک سکه می خرید. بعد از شهادتش دوستانش برای مراسم عروسی یکی از بچه ها، از پدر مهدی دعوت کردند که به احترام شهید مهدی قاضی خانی در مراسم حضور پیدا کند، پدر مهدی هم برای زنده کردن کار های خیر مهدی یک سکه کادو برای داماد هدیه داد.
مهدی برای اعزام به سوریه خودش را به آب و آتش می زد؛ هر کجا که می شد مراجعه می کرد تا اینکه به آرزویش رسید. وقتی خبر شهادت او در شهرستان قرچک پیچید، ولوله ای عجیب در شهر ایجاد شد؛همه او را به نجابت و انسانیت می شناختند و مردم به احترام او سنگ تمام گذاشتند و یکی از باشکوه ترین مراسم تشییع پیکر شهید مدافع حرم در قرچک رقم خورد.
گفتگو: علی اشرف خانلری