یادداشت/ الناز رحمت نژاد

برای رسیدن صبح ظهورت در شب آرزوها اللهم عجل لولیک الفرج

نگاهی به قاصدک انداختم. فوت کردم و گفتم:" برای رفعِ گرفتاری انسان‌ها و رسیدنِ صبحِ ظهورت در شب آرزوها اللهم عجل لولیک‌الفرج."
کد خبر: ۹۴۸۶۰۱۷
|
۰۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۹:۳۲

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، الناز رحمت نژاد: همه، زن و مَرد، پیر و جوان، دختر و پسر، دانشجو و دانش آموز، دکتر و مهندس و معلم و کارگر و دست فروش بُدو بُدو می دوند تا نکند چند لحظه ای دیر برسند و قطار برود!

من امّا مثل همیشه آرام آرام و شمرده شمرده قدم بر‌می‌دارم، موافق بُدو بُدوهای مترو نیستم حتی اگر دیرم شده باشد و چند دقیقه ای با تاخیر به جلسه و کلاسم برسم.

در ایستگاهِ خطِ کلاهدوز به سمت فردوسی رویِ صندلی زرد رنگی می نشینم و منتظر آمدن قطار بعدی می‌شوم.

چند دختر جوان که یکی گیتاری به دوش دارد و آن یکی هندزفری به گوش، همراه با چند دوست دیگرشان از مقابلم رَد می شوند و رویِ صندلی می نشینند.

یکی یکی دست فروش ها سَر می رسند، هر کدام هم از سر ناچاری، بنا به دلایلی دست فروش شده اند! یکی برای درآوردن خرج داروها، یکی تامین اجاره خانه و یکی سیر کردن شکم سه بچه یتیم.

سرم را به سمت صدای دخترخردسالی که می گوید:" مامان خسته شدم، بریم. بریم دیگه" می چرخانم.
جا می خورم! نه از خستگی دخترک خردسال! بلکه از دست فروشیِ مادر به همراه دختر خردسالش!

از جایم بلند می شوم و رو به دختر می روم. بیسکوئیت و بطری آبی از کیفم در می‌آورم، به او می دهم و می‌گویم:" بیا بشین سر جای من تا خستگیت در بره".

دختر بیسکوئیت و بطری آب را می‌گیرد و می نشیند روی صندلی.

چَشمم می‌خورد به یک قاصدکی که رَها در هوا پرواز می کند، تا دختر مشغول خوردن بیسکوئیت است می‌روم قاصدک را می‌آورم و می‌گویم:" نگاه کن قاصدکُ، من هر وقت قاصدک می گیرم دستم، کلی آرزو می کنم، بعد فوتِش می‌کنم و می‌فرستم آسِمون سمتِ خُدا."

دختر خنده ای می کند، بطری آب را کنار می‌گذارد و می‌گوید:" منم آرزو کنم؟"

می گویم:" بله خاله، آرزو کن."

دختر از روی صندلی بلند می‌شود، قاصدک را از دستم می‌گیرد، به اطرافش نگاه می‌کند و می گوید:" بیایید هر کدوممون یه آرزویی کنیم. من آرزو می کنم زود بزرگ بشم، درس بخونم، دکتر بشم، زیاد پول در بیارم نذارم مامانم بره سرکار."

به طرف یک مرد دست فروش می رود و می گوید:" عمو بیا آرزو کن، فوت کن." مرد فوت می کند و آرزو:" یه خونه کوچیک بخرم تا از مستاجری و دست صاحب‌خونه خلاص بشم".

دختر خردسال، سمت دختر جوانی که هندزفری در گوشش دارد می رود:" آرزو کن، فوت کن."
دختر جوان فوت می‌کند و می‌گوید:" مامان بابام دیگه با هم دعوا و قهر نکنن."

به سمت پیرزنی که بساط جوراب‌هایش پهن است می‌رود:" بیا آرزو کن، فوت کن."
پیرزن می‌گوید:" از پول دارو دادن خسته شدم، بچه مریضم خوب بشه."

به سمت من می آید:" خاله تو آرزو نکردی، بیا آرزو کن، فوت کن."
چَشمِ بلندی می‌گویم، به آدم‌های اطرافم نگاه می کنم، به آرزوهایشان فکر می کنم، مسکن، زندگی، تحصیلات، پول، شفای‌بیمار ... هر کدام از خُدا چیزی خواسته بودند برای خودشان!
کسی از حقش نگذشته بود تا برای ظهور حضرت مهدی(عج) دعا کند!
مگر غیر از این است که حضرت مهدی(عج) از همه مصائب، بیدادگری‌ها و غصه ها خبر دارد و اگر ظهور کنند بسیاری از دست نیافتنی‌های ما محقق می‌شود؟

نگاهی به قاصدک انداختم. فوت کردم و گفتم:" برای رفعِ گرفتاری انسان‌ها و رسیدنِ صبحِ ظهورت در شب آرزوها اللهم عجل لولیک‌الفرج."

قطار رسید و همه، زن و مَرد، پیر و جوان، دختر و پسر، دانشجو و دانش آموز، دکتر و مهندس و معلم و کارگر و دست فروش بُدو بُدو دویدند تا نکند قطار برود و چند لحظه ای دیر به مقصد برسند.

انتهای پیام/ ر

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار