به گزارش خبرگزاری بسیج خوزستان؛ ماجرا از این قراربود که حاج آقای مسجد و پایگاه مون مرد شریف و با اراده ای هستن، هروقت ما جایی توی کارهای جهادی به مشکل میخوریم اولین راه در رو ما، میشه دفتر پایگاه، حاجی مرتضی.
اون روز هم بین بچه ها اختلاف افتاده بود که واسه جمع آوری کمک یه خونواده یتیم که بچه کوچیک شون بیماری خاص داشت کفگیر مون خورده بود ته دیگ، بودجه پایگاه به ته رسیده بود و باید حاجی حاجی میکردیم تا گره هامون وا بشه،
با عجله چون نفهمیدم چطور زمان گذشت چشم واکردیم ۵ نفری درب دفتر حاجی بودیم،
وقتی اومد سرتا پا نگاه مون کرد و گفت حداقل عجله داشتین با دمپایی نمیومدین، بریم نماز بعد میایم صحبت میکنیم،
ما همه زبون ها از دهن بیرون اومده و چشم به دهن حاجی، چشم گفتیم و رفتیم وضوخونه،
یکی از بچه ها غر غر کنان میگفت حالا نمیشد اول کار مردم راه مینداخیتم بعد، زدم رو شونه ش و گفتم هرچی حاجی بگه، حتما یه چیزی میدونه، سلام نماز رو که خوندیم،
یه حلقه زدیم دور حاج آقا و همه باهم شروع کردیم حرف زدن، اونم نمیدونست کدوم طرفو نگا کنه یکم بعد سرش گیج رفت و گفت بابا یکی یکی، مجید بگه،
ماجرا که تعریف کردیم یکم تو فکر فرو رفت و چند دقیقه بعد پاشد رفت پشت تریبون مسجد، نمازگزارای مسجد هم همه حواسا جمع حاج آقا شد، ماجرا رو که حاج آقا تعریف کرد اهالی محل هرچقدر که تونستن مثل همیشه کمک کردن.