به گزارش خبرگزاری بسیج از اردبیل ، شهيد ساعد عباسي قانع فرزند محمد در اول ارديبهشت ماه سال هزاروسيصد و چهل و چهار ديده به جهان گشود.وي هشتمين وآخرين فرزند خانواده است .پدر ايشان محمد عباسي قانع معلم ومادر ايشان عارفه پيري هفتان خانه دار بودند وهنگام تولد شهيد از لحاظ اقتصادي در وضعيت متوسطي قرار داشتند. فرداي روز تولد ،پدر شهيد -مانند سايرفرزندانش ،براي شهيد شناسنامه گرفت ونام ساعد را برايش انتخاب کرد اما در شب هفتم که طبق آراب ورسوم ،نام کودک در گوشش خوانده مي شود ،اين کار به خال? شهيد واگذار شد وخاله شهيد نيز بر حسب علاقه شخصي نام وحيد را برگزيد ودر گوش شهيد خواند .در بين افراد خانواده ،در خانه وبين آشنايان وخويشاوندان شهيد را با اين اسم ،يعني وحيد ،صدا مي کردند وساعد تنها اسم شناسنامه اي شهيد بوده است .
مادر شهيد نقل مي کنند که هنگام تولد ،شهيد با وجود برخورداري از سلامت جسمي کامل ،از لحاظ جثه وجسماني ضعيف بود ،به همين خاطر پدر وخويشاوندان مي گفتند که احتمال زنده ماندن ايشان کم است وبه مادر شهيد توصيه مي کردند که فرزندش را کمتر در بغل بگيرد وبه او دل نبندد ،اما تقدير خداوند چنين بود که ايشان زنده بمانند وروز به روز رشد کرده وقويتر شوند وبه زندگي ادامه دهند .
شهيد قبل از رفتن به مدرسه به هيچ مکان آموزشي فرستاده نشده بود ودر خانه زير نظر پدر ومادر تعليم وتربيت مي شد تا اين که او را در سن شش سالگي يعني يک سال زودتر در مدرسه ثبت نام کردند .(چون پدر شهيد معلم بود توانست اين کار را انجام دهد واو را در شش سالگي به مدرسه بفرستد .)
در مهر ماه سال 1350 ،در اولين روز مدرسه شهيد به همراه پدر وبرادرانش به مدرسه رفت وسر کلاس نشست وچون طبعاً بچه آرامي بود خيلي زود با همکلاسي هايش اخت گرفته وبا مهرباني وصميميت با آنها رفتار مي کرد.از نظر درسي در وضعيت خوبي بود وخوب درس مي خواند .ايشان در اوقات فراغت خود نيز به بازي فوتبال با بچه هاي محل مي پرداخت .
مادر شهيد نقل مي کند که :در محله يقينه خاتون در همسايگي امان خانواده اي بود که دو دختر داشت واين دخترها برادري نداشتند .ساعد براي آنها مثل يک برادر بود وسعي مي کرد طوري با آنها رفتار نمايد که نگذارد آنها دخترهاي همسايه جاي خالي برادر را احساس نمايند .شهيد براي آنها اسباب بازي وخوراکي مي خريد وبرايشان مي برد .همچنين بيشتر اوقات با آنها به بازي مشغول مي شد وبا چنان علاقه ومحبتي خاص با آنها رفتار مي کرد که خيلي به هم وابسته شده بودند وهمديگر را مانند خواهر وبرادرهاي واقعي دوست داشتند .
در سال 1356 شهيد دوران راهنمايي خود را در مدرسه جهان علوم آغاز کرد وبا توجه به علاقه شديدي که به درس ومدرسه داشت نمرات خوبي کسب مي کرد .در اوقات فراغت بر حسب علاقه شخصي به کار نجاري رو مي آورد وسعي مي کند زمان بيکاري به اين حرفه بپردازد .در سال 1357 با توجه به جريان انقلاب وشلوغي هاي آن زمان ،از نظر شخصيتي متحول گرديده ونسبت به امام وانقلاب علاقه خاصي پيدا کرد وهميشه بيان مي کرد که خيلي دوست دارد در راه حق ووطن به شهادت برسد .
شهيد شيفته سخنان واهداف حضرت امام بود ، به همين خاطر در تمام سالهاي انقلاب اعلاميه ها وعکس هاي امام را نزد خود نگه مي داشت ودر بين دوستان خود به تبليغ انقلاب ونقش امام مي پرداخت .اکثر روزها در خانه يکي از دوستانشان جمع شده وبراي تظاهرات وراهپيمايي ها برنامه ريزي مي کردند وبا توجه به اينکه يک سال مدرسه تعطيل شده بود ،کار ايشان فقط شرکت در راه پيمائي ها وديوار نويسي وشعار دادن بر عليه رژيم شاهنشاهي بود .همچنين در سالهاي انقلاب وبعد از آن نيزه به همراه برادرش به نگهباني محلات مي رفتند وحتي بعضي شبها تا صبح به خانه نمي آمدند .او شيفته شهادت بوده واز شهادت با شور وشوق خاص سخن مي گفت وبه شهادت در راه وطن ودر راه حق علاقه خاطي پيدا کرده بود .
در سال 1360 شهيد دوران دبيرستان خود را در دبيرستان ندايي شروع کرد وبا جديت تمام به تحصيل مشغول شد ورشته تجربي را براي تحصيل انتخاب کرد .مادر شهيد نقل مي کند :که پسرم همواره از من مي خواست که هنگام امتحانات وبراي موفقيت در درسهايش ،برايش دعا کنم .
با وجودي که مرا بسيار دوست مي داشت هرگاه از عهد? امتحاني به خوبي بر نمي آمد از من به شوخي گله مي کرد وناراحت مي شد ومي گفت که چرا او را ،شهيد را ،خوب دعا نکرده ام ،سپس خم مي شد وپاهاي مرا مي بوسيد ووقتي من به اين کار من اعتراض مي کردم ومي گفتم اين کار را نکن ،شيهد مي خنديد ومي گفت که بهشت زير پاي توست ومن بر بهشت بوسه مي زنم .
اکثر اوقات فراغت خود را در آن دوران به مطالعه ،گردش با دوستان وشرکت در اماکن مذهبي ومساجد مي گذراند .در ماه هاي رمضان ومحرم وصفر وايام شهادت در مساجد شرکت کرده ودر پذيرايي وچاي دادن وساير کارها مشارکت مي کرد .رابطه او با همکلاسي ها ودوستان وخويشاوندان به خاطر داشتن خصوصيات مشابه رفتاري ومذهبي با تفاهم ومهرباني .
در ارديبهشت ماه سال 1362 ،شهيد پدر خود را به خاطر بيماري ديابت وبيماري هاي قلبي از دست مي دهد ودر فراق پدر با داماد بزرگتر خانواده يعني آقاي عزيز فضلي زاده که ساکت تهران هستند ،صميميت بيشتري برقرار مي کندواکثر درد دلها وحرف هايش را با او در ميان مي گذارد .ايشان همواره در هنگام رويارويي با مشکلات زندگي همواره به خدا توکل کرده ودر مقابل مشکلات وناهنجاري هاي زندگي از خود مقاومت وايستادگي نشان مي داد .
وقتي از شهيد در مورد آينده پرسيده مي شود بيان مي کند که دوست دارد در يکي از ادارات مشغول به کار شود تا بتواند به مردم و وطن خدمت نمايد و از اين راه رضايت خداوند را جلب کند.
در سال 1364 شهيد موفق مي شود در رشته گياه پزشکي دانشگاه شاهرود قبول شود و براي ادامه تحصيل به آنجا مي رود .اما يک سال در سال 1365 با قبولي در رشته کشاورزي دانشگاه آزاد اردبيل به شهر و زادگاه خود بر مي گردد و ادامه تحصيل مي دهد.
شهيد در کنار تحصيل در دانشگاه در داروخانه نوين شروع به کار مي کند تا بتواند کمک خرج خانواده وشهريه دانشگاه باشد .در همان دوراني که در داروخانه کار مي کرده ،همسايه اي داشند که مريض مي شود ولي پولي براي خريد دارو نداشته است ،شهيد با پول خود براي آن خانم همسايه دارو مي خرد وبرايش مي برد .
در دوران تحصيل در دانشگاه ،شهيد هنگامي که در عروسي برادرش شرکت کرده بود ،خواهر زن برادرش را مي بيند وبه خاطر پاکي ونجابت وسادگي دختر به او علاقه مند مي شود واز او خوشش مي آيد .
مادر شهيد نقل مي کند که وقتي خواهر زن برادرش را در عروسي ديد وپسنديد به خاطر صميميت وراحتي که با من داشت جريان را با من در ميان گذاشت ومن (مادر شهيد )نيز به علت علاقه واطميناني که به حس هاي پسرم داشتم وبا توجه به اينکه شهيد فرد تحصيل کرده واز لحاظ شخصيتي فرد کاملي بود ،سليقه وانتخابش را پسنديدم وبنا به پيشنهاد خود شهيد جريان را به داماد بزرگترم که ساعد با او رابطه خوبي داشت ،گفتم وبه اتفاق به خواستگاري دختر رفتيم ودر مراسم بسيار ساده آنها را به عقد يکديگر در آورده ونامزد کرديم تا پسرم بتواند به راحتي به تحصيلش ادامه دهد .
وپس از پايان تحصيلات جشن عروسي برگزار شود .
شهيد بعد از پايان تحصيلات دانشگاهي وموفقيت در اتمام تحصيلات دانشگاهيش در اول سال 1369 ،به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد .يازده ماه بعد از گذراندن خدمت سربازي ،تصميم مي گيرد که مراسم عروسي را برگزار نمايد به همين دليل در اواخر تير ماه مرخصي مي گيرد وبه اردبيل مي آيد وهمراه خانواده به تهران ،محل سکونت همسر ،رفته ودر آن جا جشن عروسي ساده اي برگزار مي کند وهمراه جهازيه همسرش به خانه اي که در محله عالي قاپو اجاره کرده بودند مي روند شهيد مادرش را نزد همسرش گذاشته ودوباره به ادامه خدمت مي رود .
از خصوصيات بارز شهيد مسئوليت پذيري وشجاعت ايشان بود که همين ويژگي عامل شهادت ايشان مي گردد .شهيد در منطقه عملياتي اولان جلديان به عنوان سر گروه (فرمانده )چند سرباز بوده .در آن زمان عده اي از منافقين خود مختار وضد انقلابي دائماً به صورت مسلحانه با مأموران ارتش وسپاه درگيري داشتند .در مورخه 11/5/1370 هنگامي که شهيد خارج از اردوگاه بوده مطلع مي شود که در اردوگاه بين سربازاني که مسئوليت آنها بر عهده شهيد بوده است ومنافقين درگيري صورت گرفته است .شهيد به خاطر حس مسئوليتي که داشته تصميم مي گيرد به اردوگاه ،هر چه دوستان وآشنايان سعي مي کند او را از رفتن به آن منطقه خطرناک باز دارند وشهيد را از تصميمش منصرف کنند موفق نمي شوند وشهيد به خاطر مسئوليت آن گروه سربازان نمي تواند دوام بياورد وسريع به منطقه بر مي گردد ودراثر درگيري با منافقين وبه علت تيرخوردگي از ناحيه گردن به درجه رفيع شهادت نائل مي گردد .
مادر شهيد مي گويد که بارها او را در خواب ديده است ،در يکي ازاين خواب ها ،مادر شهيد چنين نقل مي کند :شبي او را در خواب ديدم ،در دانشگاه بوديم واو از پله ها پائين مي آمد ،من هر چه از ساعد خواستم که بايستد ،ايستاد تا اينکه من گفتم تو را به امام زمان قسم بايستد او ايستاد وخيلي ناراحت شد وگفت که چرا اين کار را کردي وقسم خوردي .
شبي نيز او را هنگامي که داشتم کيسه هاي برنج را جمع مي کردم ديدم ،پسرم با لباس سربازي آمد وپرسيد که مادر آنها چيستند؟من گفتم که برنج است ،از من خواست که برايش پلو درست کنم .پس از بيدار شدن خوابم را به خويشاوندان تعريف کردم وآنها گفتند که پلوي احسان درست کن .وما را هم دعوت کن تا براي شادي روحش “يس” بخوانيم