روایت تلخ و شیرین ۷ سال اسارت در اردوگاه موصل/وقتی این شیر مرد خمینی، اسارت را خودشناسی می داند + عکس
خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از نیشابور- فاطمه قاسمی، به مناسبت روز تجلیل از اسرا و مفقودان و ورود اسیران کربلا به کوفه به دیدار غلامحسین فخریان اسیر دیروز، آزاده و وکیل دعاوی امروز از کربلای ایران میروم. ساعت قرارمان ۵ عصر است اما بعد از گذشت سه ربع ساعت هنوز منشی اجازه ورود به اتاق آقای وکیل را به من نداده، کلافه و بیحوصله برای چندمین مرتبه نگاه پرسشگرم را به منشی میاندازم. منشی هم مثل هر بار بیاعتنا سرش را گرم تلفن همراهش میکند.
خسته از انتظار، طول و عرض اتاق را قدم میزنم که درب اتاق وکیل باز میشود و زوجی از آن بیرون میآیند. چیزی به ساعت ۶ نمانده منتظر اجازه ورود نمیمانم و مستقیم وارد اتاق آقای وکیل میشوم. غلامحسین فخریان بعد از عذرخواهی بابت معطلی و انتظارم میپرسد: چای میل دارید یا شربت!
می گوید: زیاد طول نمیکشد، الان میروم سر اصل مطلب؛ اسفند سال ۱۳۶۲ بود که در عملیات خیبر جبهه اَلقرنه اسیر شدم اَلقرنه یکی از شهرهای مرزی عراق است که من به همراه ۲۰۰ نفر از رزمندگان در این شهر اسیر شدم ۶ سال و نیم در اردوگاه موصل ۲، اسیر بودم و در ۲۸ مرداد ماه سال ۶۹ به همراه بقیه آزادگان به وطن برگشتم.
همسر و فرزند هم نتوانست مانع رفتنم به جبهه شود
فخریان ادامه میدهد: زمانی که به جبهه رفتم ۱۶ سال بیشتر نداشتم درس و مدرسه را رها کردم و با اصرار و التماس از طریق بسیج راهی جبهه شدم پدر و مادرم فکر کردند اگر ازدواج کنم به خاطر همسرم دیگر به جبهه نمیروم اما وقتی که من در ۱۸ سالگی به اسارت درآمده بودم هم ازدواج کرده بودم و هم ۳ ماه دیگر اولین فرزندم به دنیا میآمد، میخواهم بگویم زن و فرزند هم نتوانست ذرهای از عشقم به حضور در جبهه را کم کند. بیشتر اسرای اردوگاه موصل هم بین ۱۸ تا ۲۲ سال بودند اما بین آنها فقط من بودم که در ۱۸ سالگی هم همسر و هم فرزند داشتم وقتی به وطن برگشتم یک ماه بعد پسرم به کلاس اول رفت.
میپرسم با این حساب تحصیلاتتان را بعد از بازگشت به وطن ادامه دادید؟ جواب می دهد: من در اسارت صحنههای زیادی را به چشمم دیدم، خاطرات تلخ و شیرینی را تجربه کردم که متوجه شدم هر کدام از ما چه استعدادهای بالقوهای داریم که به هر دلیل نادیدهاش میگیریم و تلاشی برای بالفعل کردنش انجام نمیدهیم!
اسارت باعث شد خودم را بیشتر بشناسم
فرصت را از دست نمیدهم و میگویم از خاطرات تلخ و شیرین دوران اسارت تعریف کنید: آزاده سرافراز بعد از درنگ کوتاهی میگوید اول خاطره شیرین را برایتان تعریف میکنم ما بچههای ایران با خوراکهای خوشمزه و لذید و معدههای بزرگ در ۳ ماهه اول اسارت از نظر تغذیه به شدت در فشار بودیم. در ۲۴ ساعت فقط روزی ۲ بار سهمیه نان داشتیم. نانی بیکیفیت که داخلش کاملا خمیر بود. صبحها به اندازه ۱۲ قاشق آش برنج و ناهار هم به قدر ۱۰ قاشق برنج، با کمی خورشت میدادند. شام هم که کلاً تعطیل! برای همین ما تمام روزهای سال را گرسنه بودیم روزهای جمعه روز تمیز کردن اردوگاه بود ما جمعهها بعد از آمارگیری تشکها و پتوها را مقابل آفتاب پهن میکردیم و شپش بیداد میکرد، البته به مرور زمان بعد از آمدن صلیب سرخ وضعیت ما اندکی بهتر شد این خاطره مربوط به ۳ ماهه اول اسارتم است.
وی ادامه می دهد: آن روز جمعه ما پتوها و تشکها را روبروی آفتاب پهن کردیم. کف سیمانی آسایشگاه را تمیز شستیم و مشغول رفت و روب محوطه بودیم که به دستور نگهبانها برای آمارگیری نوبت ظهر دوباره به داخل آسایشگاه برگشتیم. همینطور روی زمین نمدار نشستیم و دور تا دور اتاق به دیوار تکیه داده بودیم. در حالی که بسیار گرسنه بودیم. البته حق هم داشتیم ما بچههای ایران با آن خوراکهای خوشمزه، لذید و معدههای بزرگ و در آنجا با جیره غذایی بسیار کم و بدکیفیت به سختی روزگار میگذراندیم.
شیرینی رولت
این آزاده افزود: آن روز من هم مثل بقیه به دیوار تکیه داده بودم و زل زده بودم به پنجره روبرویی که به محوطه باز میشد پنجره طاقچه باریکی داشت در همین حین نگاهم روی گوشهای از طاقچه ثابت ماند باور کردنی نبود یک رولت روی طاقچه بود. آرنج دستم را به دوستی که کنارم نشسته بودم زدم و گفتم طاقچه را نگاه کن. همین! نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر، نگاه دوستم به طرف طاقچه رفت و گفت انگار روی طاقچه یه دونه رولته، به دوستم گفتم پس تو هم همون چیزی رو میبینی که من میبینم رو طاقچه یه شیرینی رولته! بلند شدم و با یک خیز خودم را به لبه پنجره رساندم روی طاقچه فقط یک تکه ابر بود یک تکه ابر که از تشکهایی که صبح از آسایشگاه بیرون برده بودیم جدا شده بود من آن تکه ابر را رولت دیدم عجیب این بود که دوستم هم این تکه ابر را رولت دید. آنقدر از نظر تغذیه در مضیقه و تنگنا بودیم که چشم و مغزمان دچار خطای دید مشترک شد.
اردوگاه پنهان از صلیب سرخ
فخریان لبخند محزونی میزند و ادامه میدهد: همان یکسال اولی که ما را از صلیب سرخ پنهان نگه داشته بودند و کسی از ما خبر نداشت به جز وضعیت اسفبار بهداشت و تغذیه، خفقان بسیار بدی هم بر اردوگاه حاکم بود. در آن سال فرماندههای بعثی اجازه هر گونه برخورد با اسرا را به سربازان داده بودند. عدهای از سربازها با اسلحه بالای محوطه اردوگاه نگهبانی میدادند. بقیه سربازهای بعثی هم بدون اسلحه وارد آسایشگاه میشدند و قدم میزدند، کنار در آسایشگاه ۷ یا ۸ شلاق گذاشته بودند که هنگام ورود هر شلاقی که خوششان میآمد را برمیداشتند و بیدلیل به جان ما میافتادند. این تقربیا کار هر روز آنها بود. تا وقتی که صلیبسرخ اردوگاه موصل ۲ را شناسایی کرد و به سراغ ما آمد.
فخریان به اینجای گفت وگو که میرسد بغض میکند، شانههای مردانهاش تکان میخورد و سیل اشک از چشمانش روان میشود.
مردد بین ماندن و رفتنم، که با دست اشاره میکند بمانم.
بطری آب معدنی را به طرفش میگیرم. پشیمان از پیشنهاد تعریف خاطره از ذهنم میگذرد که عذرخواهی کنم و از اتاق بیرون بروم که آزاده ۸ سال دفاع مقدس از جایش بلند میشود به طرف پنجره میرود و در حالی که به غروب آفتاب نگاه میکند، تعریف میکند.
۱۰ قرآن برای ۱۰ نفر
هر روز صبح بعد از گرفتن آمار، ما را از آسایشگاه بیرون میکردند اما بعضی از روزها ۱۰ قرآن کریم به ما میدادند که تا ظهر دستمان باشد و قرآن را بخوانیم.
این برای ما غنیمتی بود که با ذوق و شوق از آن استقابل کردیم و در دستههای ۱۰ تایی به نوبت برای خواندن قرآن وارد آسایشگاه میشدیم. یکی از روزها نوبت به من رسید و من با ۹ نفر دیگر از اسرا که یکی از آن ها از بچههای سپاه تهران بود وارد آسایشگاه شدیم و سرگرم خواندن قرآن بودیم که ۲ سرباز بعثی وارد اتاق شدند. ما طبق قانون سریع از جایمان بلند شدیم و سرمان را پایین انداختیم یکی از سربازها چشمش به دوستمان که از سپاه تهران بود افتاد و پرسید اسمت چییه؟ چند سالته؟ دوستم بعد از گفتن اسم و فامیلش گفت ۲۵ سالمه! سرباز بعثی این را که شنید فریاد کشید تو ۲۵ سالهای، حتما پاسداری! قیافهات به پاسدارها میخورد.
سرباز بعثی در حالی که با صدای عصبی تکرار میکرد تو قیافهات به پاسدارها میخورد لنگه دمپایی پلاستیکی که گوشه دیوار افتاده بود را برداشت و بیشتر از ۱۰۰ ضربه دمپایی توی صورت دوستم زد، قلبم وحشیانه درون سینهام میکوبید، حس میکردم از دورن میسوزم اما چارهای نبود مستاصل و درمانده سر به زیر ایستاده بودم سرباز بعث آنقدر با دمپایی به صورت دوستم ضربه زد که خودش خسته شد و از آسایشگاه بیرون رفت. چشمم که به صورت دوستم افتاد او را نشناختم در صورت نجیبش نه چشم، نه لب و نه بینی معلوم بود. به جای صورت، یک پوست متورم و خونآلود باقیمانده بود. دوستم دیگر شناخته نمیشد.
شیران خمینی
آن لحظه با خودم گفتم کاش میلههای زندان شکسته شوند تا بعثیها ببیند شیران خمینی (ره) چه کار میکنند!
بعثیهایی که در عراق بودند ابتدا حساب خودشان را با انسانیت تسویه کردند، سَرِ انسانیت را بریدند بعد به جنگ آمدند.
یکی از شکنجههای بعثیها این بود که پیش چشم ما برادرمان را با کابل میزدند. او را مثل کنجشگ بال و پرشکستهای که بین پای بچهها بیفتد روی زمین رها می کردند و بر سر و رویش شلاق میزدند. برای بعثیها پیر یا جوان فرق نمیکرد. هر بار که یکی از ما اسرا را به گوشه اردوگاه میبردند و برق وصل کردند صدای ضجه که بلند میشد ۱۸۰۰ نفر اسیر اردوگاه موصل همه سکوت و همه یک آرزو در دل کاش به ما کابل میزدند اما برادر ما اینطور ضجه نمیزد این وضعیت روحی و روانی ما بود در اسارت! بعثیها به ما میگفتند حَرَثِ خمینی یعنی پاسدار خمینی، فخریان نگاهش را از پنجره برمیدارد و در حالی که به طرف میز کارش میرود، میگوید: بهترین دوران عمرم همان دوران اسارت بود. زیرا من اوج ایثار و نهایت آدمیت را آنجا دیدم.