سالروز بازگشت آزادگان به میهن / روایتی از آنچه در اردوگاههای بعثی گذشت
در پنجمین میزگرد خبرگزاری بسیج خوزستان در گفتگو با سید محمود حسنزاده رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس به مناسبت ۲۷ مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن گفتگو کردیم.
۸ سال جنگ تحمیلی سراسر رشادت رزمندگانی است که با از خود گذشتگی ثابت کردند، هدف والایی دارند و آن حفظ کشور از گزند و تجاوز دشمنان است، از همین رو گفتگویی به صورت سینجیم با این رزمنده صورت پذیرفت که در ادامه متن کامل آن را میخوانید:
متولد کجا هستید؟
متولد شوشتر هستم ولی بزرگ شده اهواز
در سن چند سالگی به جبهه اعزام شدید؟
اولین بار در سن ۱۷ سالگی به جنگ رفتم و آخرین بار در سن ۲۱ سالگی بود.
یعنی در اوج جوانی؛ چه شد که تصمیم گرفتید به جنگ بروید؟
برحسب وظیفه خود و به توصیه و فرمان امام راحل به جنگ رفتیم و تا آنجایی که توانستیم به این وظیفه عمل کردیم.
در خانواده و اطرافیان خود کسانی هستند که تجربه حضور در جنگ داشته باشند؟
۴ نفر از برادران من تجربه حضور در جبهه را دارند و ۲ بردار که ملبس به لباس روحانیت بودند در جبههها تبلیغهای فرهنگی انجام می دادند.
شما کدام یگان فعالیت داشتید؟
بنده از همان ابتدا که وارد شدم در لشکر ۷ ولیعصر، گردان کربلا بودم.
مسئولیت شما چه بود آنجا؟
سری اول به عنوان امدادگر جبهه بودم و مراحل بعدی به عنوان رزمنده
دفاع از کشور چه حسی داشت؟
دفاع از کشور قابل توصیف نیست و باید در موقعیت آن قرار گرفت تا بتوان آن را فهمید مانند سایر رزمندگان که علاقه داشتند به وظیفه خود عمل کنند، آن احساس وظیفه یک حس خاصی داشت.
حس غروری دارد که بدانیم در کشور مهم هستیم و نقش مثمر ثمری را اجرا میکنیم. در دوران دفاع مقدس رزمنده چنین حسی داشت که یک کار تاثیر گذار انجام میدهد؟
البته حس غرور مثبت است و کاذب نیست. هر کسی وظیفه ای داشت و رزمنده ای که وارد جبهه می شد احساس میکرد وظیفهای خود را انجام داده.
چند سالگی اسیر شدید؟
در سن ۲۱ سالگی در سال ۱۳۶۵ و بار ششم اعزام به جبهه بود.
چه شد که اسیر شدید؟
عملیات کربلای ۴ به علت موقعیت پیش آمده، لو رفت و وقتی که دستور عقب نشینی دادند، من و یکی از رزمندگان به عنوان تیربارچی و نیروی پشتیبانی جلوتر از نیروها رفتیم تا آنها بتوانند بازگردند.
یعنی همرزمان شما برمیگشتند و شما ماندید تا آنها فرصت عقب نشینی داشته باشند؟
ما پیش از آنکه نیروها فرصت عقب نشینی داشته باشند، اسیر شدیم و در ابتدا نیز به عنوان شهید مفقود الاثر شناخته شدیم.
به عنوان شخصی که آزاده است و اسارت را حس کرده، رفتار بعضیها هنگام اسارت با شما چطور بود؟
از سال ۶۵ به بعد تا پایان جنگ، عراق در تلاش بود تا اسیر ایرانی بگیرد و در همان عملیات نیز افراد زخمی و وضعیت وخیم را گرفتند تا از آنها به عنوان «برگ برنده» استفاده کنند؛ رفتار ها نیز در ابتدا آنچنان خشن نبود، هرچند مشت از سوی نظامیان بعثی خوردیم اما اذیت و آزار پس از ورود به اردوگاه بود.
در اردوگاه بعثی چه اتفاقی میافتد؟
۴۵ روز پس از اسارت به اردوگاه «۱۱ صلاحدین» به شهر تکریت منتقل شدیم؛ حدود ۳ سال و ۶ ماه در این اردوگاه بودیم؛ روز ۵ اسفند ۱۳۶۵ به اردوگاه منتقل شدیم و تاریخ ۵ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم.
در تمام این مدت خانواده فکر میکردند شما شهید شدید؟
بله
هیچ خبری از شما نداشتند؟
خیر؛ حتی هر ساله در سالگرد عملیات کربلای ۴ برای من مراسم میگرفتند.
همرزمی هم داشتید که در کنار شما در اردوگاه باشد؟
مجموعه ای از رزمندگان کل کشور در اردوگاه حضور داشتند.
چه اتفاقاتی در اردوگاه بعثی افتاد؟
آنجا پادگانی بود که بخشی از آن را قسمت اسرا کردند، زمان ورود در حالی که به همان سمت میرفتیم، ۴۰ تا ۵۰ سرباز عراقی با چوب، دسته بیل، نبشی و کابل منتظر بودند تا ما را شکنجه دهند، البته مسئولان پادگان اجازه ندادند و اگر چنین میشد همان شب اول شهدای بسیاری میدادیم (معمولا برای آزادگان و در اردوگاهها از نیروهای بعثی استفاده میکردند که دشمنی بسیاری با ایرانیان داشتند). در دوران اسارت نیز راحتترین شکنجه دادن با کابل ۳ فاز بود، اما افرادی بودند که اتو روی بدن آنها میگذاشتند یا روی شیشه میغلتاند. اردوگاه ما مخفیترین اردوگاه عراق بود و حتی پرندهای از بالای اردوگاه رد نمیشد زیرا سیمهای خاردار به برق متصل بودند و پرنده نیز در صورت برخورد با سیمها دچار برق گرفتگی میشد و میمرد.
برای من بسیار قابل احترام هستید که تمام این شکنجهها را برای سرافرازی ایران تحمل کردید؛ اما چه شد که آزاد شدید؟
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛ سال ۱۳۶۹ صدام به کویت حمله کرد و آن را یکی از استان های خود حساب کرد و همین باعث شد به دلیل اوضاعی که برایش پیش آمد، اسرای ایرانی را آزاد کند.
صدام نامهای نوشت به هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور وقت) که ما شرایط شما را پذیرفتیم و یکی از این بندها تبادل اسرا بود و اولین گروه را نیز خود عراق آزاد کرد و مقرر شد روزی هزار نفر آزاد کنند که ما گروه دهم یا یازدهم بودیم.
حس و حال خانواده چه بود و اصلا باور میکردند که شما بازگردید؟
خانواده به یقین رسیدند که من شهید شدم، اما وقتی وارد خاک ایران شدم، برخی نواحی وجود داشت که افراد به خانوادهها اطلاع میدادند و دوستان ما نیز به خانوادهمان اعلام کردند.
لحظه دیدار چطور سپری شد؟
خیلی احساسی بود و مرحوم پدرم روز ۸ شهریور پس از ۳ روز قرنطینه بسیار خوشحال بود و در منزل نیز مراسمی گرفته بودند، اما از همان لحظه که فهمیدند آزاد شدم، از شهرستان نیز برای استقبال آمدند.