شجاعت و آزادگی برازنده فرزندان راستین امام خمینی(ره) است که در اوج سختی و فشار ، حریت و مردانگی را نشان بعثی ها دادند، یکی از رزمندگان شجاع پاسدار شهرستان دزفول شهید مفقو الاثر مصطفی زارع سنجری میباشد که همراه دو عزیز دیگر بنام های شهدای مفقودالاثر (نعمت الله مهرانی و محمود رضا سدیره)جزء آزادگان مفقودالاثر میباشند.
روایت زیر از آزاده سرافراز حاج عظیم نوایی میباشد که در خصوص شهید مفقودالاثر مصطفی زارع سنجری بیان شده که تقدیمتان میگردد.
مصطفی سنجری از بچه های مسجد امام سجاد (ع) و از دوستان صمیمی این حقیر بود که پس از شروع جنگ و اسارت ایشان فکر نمی کردم روزی برای جستجوی ایشان سر از اردوگاهها و زندانهای عراق در بیاورم
در تمام سالهای اسارتم و در برخورد با هر کسی که ایشان را دیده و یا خبری از او شنیده بود صحبت کردم
هر چقدر بیشتر تحقیق و جستجو میکردم نشانه ها و آدرسهای متفاوت تری می یافتم ، همه او را دیده بودند و از رشادت و شهامت او صحبت می کردند و مهمتر از همه این بود که در روزهای اول جنگ ، بعثی ها به دنبال پاسدارها می گشتند تا بواسطه شکنجه و مُثلِه(تکه تکه)کردن آنهاغرور به اصطلاح قادسیه خود را به رخ ایرانی ها بکِشند و هم زهر چشمی از بقیه اُسرا بگیرند
در نهایت پس از چند سال تحقیق و پُرس و جو ، با چند نفر از اُسرا ، و تطابق صحبت ها و مشاهدات آنها اینچنین گفته شد :
در زندان مخوفِ استخبارات بغداد(سازمان اطلاعات و امنیت)که کمتر کسی جان سالم از آنجا به در بُرده ، حدودا ۱۰ یا ۱۵ نفر ایرانی بودیم که از نقاط مختلف اسیر شده بودیم و در یک اتاق حبس بودیم هنوز ماموران بازجویی نیامده بودند و ما را برای همين زندانی کرده بودند چندنفر از ما ارتشی و چند نفر دیگر پاسدار و یا نیروهای عادی و مردمی بودیم
مصطفی با لباس و آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اسیر شده بود و مرتب در اتاق قدم میزد و آرام و قرار نداشت
به او گفتم :مصطفی تو هم مثل من لباسهایت را در بیاور یا حداقل آرم سپاه را از روی پیراهنت در بیاور ،
چند بار این موضوع را به او گوشزد کردم تا بسختی قبول کرد و آرم سپاه را از روی پیراهنش کَند
انتظار به پایان رسید و درب اتاق باز شد خدا را شکر کردم که مصطفی آرم سپاه را در آورده بود چون مطمئن بودم اگر مصطفی را با همان وضعیت می دیدند بدون شک او را جلوی چشمان ما اعدام میکردند
ما را به صف کردند و یکی یکی ،مامور بازجو و شکنجه گر ، آدرس یگان و محل اعزام و .... را میپرسیدند
با هم قرار گذاشته بودیم که آدرس های غلط به آنها بدهیم تا کسی لَو نرود ، آنها به دنبال پاسدارها بودند
چند روز با انواع و اقسام شکنجه ها ما را بازجویی میکردند و بی نتیجه بود
تا اینکه نوبت به مصطفی رسید ، او هم میتوانست مثل بقیه بچه حاشا کند و بعثی ها را بقول معروف بپیچاند اما نمی دانم او چه در ذهن داشت که ناگهان اتفاق دیگری افتاد (شاید میخواست با این کارش ، همه ما را از این وضعیت خطرناک بِرَهاند و نجات دهد) خدا میداند
افسر بعثی: شِسمِک؟(نامت چیست؟)
اسیر ایرانی: مصطفی
افسر بعثی: از کجا اعزام شده ای و آیا ارتشی هستی
اسیر ایرانی : نه ، ارتشی نیستم!!
افسر بعثی: مُطَوِع(بسیجی)هستی؟
اسیر ایرانی: نه !!!
با آن روحیه رشادت و شهامت طلبی که از مصطفی دیده بودم ، کم کم دلهره ام شروع شد و بسیار نگران شدم تا اینکه افسر بعثی هم با شنیدن جواب های غیر قابل انتظار مصطفی، مشکوک و دقیق شد و پرسید :
پس تو کی هستی و از کجا اعزام شده ای؟
مصطفی شانه ها و سرش را بالا گرفت و با صدایی بلند و رسا گفت:
اَنَا حَرَس ثَورَه الجمهوریه الاسلامیه الایرانیه
(من پاسدار انقلاب اسلامی ایران هستم)
وقتی این جملات را افسر بعثی شنید از پشت میز برخاست و مجددا همان سوال را از مصطفی پرسید و مصطفی مسمم تر و با وقار همان جواب را به عربی تکرار کرد!!!!
و مصطفی را از جمع خارج کردند و ما را به اردوگاه فرستادند و از آن پس دیگر مصطفی را ندیدیم ....
روحشان شاد و يادشان گرامیباد.