شهید کاوه، متولد مشهد و فرزند کردستان/ فرماندهای که جلوتر از نیروهایش به دل خطر زد + عکس
به گزارش خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از مشهد، محمود کاوه متولد مشهد بود و زمان شهادت ۲۵ سال داشت. در پیرانشهر، حین عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید، اما پیش از آن چند با تا یکقدمی شهادت رفته بود. اسفند ۱۳۶۱ در مهاباد گلولهای به شکمش نشست، تابستان ۱۳۶۳ در دارلک شانه چپش جراحت عمیقی برداشت و بهمن همان سال در منطقه عملیاتی بدر ترکشی دست راست و سر او را زخمی کرد. همچنین اواخر سال بعد (سال ۱۳۶۴) در منطقه عملیاتی والفجر ترکش به صورتش گرفت و اواسط بهار ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی حاج عمران، از انفجار نارنجک مجروح شد. سرانجام در همین منطقه حاج عمران، در قله موسوم به قله ۲۵۱۹ بر اثر اصابت خمپارهای که کنارش منفجر شد به شهادت رسید. آن زمان فرمانده تیپ شهدا بود و خودش همراه با نیروهایش وسط درگیریها حضور داشت.
آخرین خاطره از فرماندهای که جلوتر از نیروهایش به دل خطر زد
چند نفر سعی کرده بودند او را از حضور در خط نخست درگیریها منع کنند، اما گفت «امروز با روزهای دیگر فرق میکند. من یک چیزهایی میدانم، یک چیزهایی هست. میدانم تردید هست. اگر آدم، خودش جلو باشد و یکوقت مسئلهای پیش آمد، میتواند هم پیش خدای خودش و هم پیش خلق خدا و...» جملهاش را تمام نکرد و از سنگر بیرون زد. بعد همراه با نیروهای گردان امام حسین (ع) راهی عملیات شد. این آخرین خاطرهای بود که از او ثبت شد و به یادگار ماند. خاطره فرماندهی که در مواجهه با سختیها و تردیدها پا پس نمیکشد و پیشاپیش نیروهایش به دل مخاطره میزند.
فهرست کوچکی از کتابها با موضوع زندگی و شهادت شهید محمود کاوه
درباره شهید کاوه چند عنوان کتاب، عموماً با محوریت خاطراتش تألیف و منتشر شده است که از در ادامه به نام شماری از آنها اشاره میکنیم. کتاب «حماسه کاوه» خاطراتی است از زندگی و روحیات این فرمانده دلیر و مسئولیتپذیر که تصویری از او در زندگی و در جنگ به خواننده عرضه میکند. «حماسه کاوه» نوشته حمیدرضا صدوقی است و به همت انتشارات ستارهها منتشر شده است. کتاب «من کاوه هستم» (کاری از علیاکبر مزدآبادی، انتشارات یا زهرا) نیز موضوع و مضمونی مشابه با «حماسه کاوه» دارد و در آن خاطراتی از زندگی این شهید، در سالهای پیشوپس از انقلاب مرور میشود و گوشههایی از جنگ تحمیلی با محوریت شهید کاوه را روایت میکند. همچنین میتوان از «رد خون روی برف» کاری از فرهاد خضری و نیز جلد ششم از مجموعه یادگاران «کتاب کاوه» نوشته کوروش علیانی نام برد. هر دو کتاب از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شدهاند. در ادامه بهمرور خاطراتی جالب از این سردار شهید میپردازیم.
روایت شجاعت مثالزدنی شهید کاوه
در بخشی از کتاب «حماسه کاوه» میخوانیم:
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحه کسی حق نداره تو شهر رفتوآمد بکنه، شهر پر از ضدانقلاب، تا فرصتدستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمیکنن و از این حرفها».
یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد بهصورت پیدرپی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع»!
ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت میکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگر سقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته».
کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیتدقیق آنها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساسترس میکنه از همینجا برگرده».
لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی براموندرست کنه».
همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمن را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتششدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدند که محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیرشوند. بچههای ژاندارمری گویی جان تازهای گرفته بودند. آنها از روبهرو تیراندازی میکردند، ما از پشت. ضدانقلاب وقتی رودستخورده است کشتههایش را گذاشت و فرار کرد.
کاوه میدونه چکار میکنه...
در بخش دیگری از کتاب «حماسه کاوه» میخوانیم: سلیم محمدی بلدچی ما بود. کاوه پشت سرش میرفت و من و یک گروهان نیرو هم دنبالشان هدف، روستای کلای نوکان بود. طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضدانقلاب جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همهجانبه بودند. کاوه چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت، راهشان را ببندند.
بنا شد ما هم از روبهرو بزنیم به آنها. نرسیده به روستا، از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنوز تو سینهکش کوه بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند. به کاوه گفتم: «کمین»!
بلافاصله ما را گرفتند به رگبار. فوراً کشیدیم بالا و روی تپه درازکش شدیم. هر چه دور و برم را نگاه میکردم، اثری از ضدانقلاب نبود. لابهلای درختها و پشت صخرهها مخفی شده بودند. بهسختی میشد تشخیص داد کجا موضع گرفتهاند. ما فقط صدای تیراندازیهایشان را میشنیدیم و فحشها و ناسزاهایی که به ما میدادند. نه میشد جلو رفت و نه میشد عقب کشید، در هر دو صورت خطرناک بود و تلفات میدادیم.
آن تپه، تپه صافی بود. نه درختی داشت و نه صخرهای که بشود در پناه آن سنگر گرفت. به هر کس نگاه میکردی، نگرانی تو نگاهش موج میزد، ولی کاوه خونسرد بود. او بدون توجه به نگرانی بچهها فقط میگفت: «هیچکس حق نداره تیراندازی کنه»!
تیراندازینکردن ما خیلی برایش مهم بود، چون مدام روی آن تأکید میکرد. بالاخره دستور داد که هر کس برای خودش سنگری درست کند. همان جا با سنگ و کلوخی که از اطراف جمع کردیم، سنگری ساختیم.
همه چیز به نفع ضدانقلاب بود. تنها امتیازی که ما داشتیم، این بود که کاوه با ما بود و همه از او حرفشنوی داشتند. فکرم را به کاوه گفتم: «این شاید تاکتیک است که با تیراندازیهای بیهدف سرمان را گرم کنند تا یک گروه از پشت به ما حمله کنند».
گفت: «ضدانقلاب فکرش به این چیزها نمیرسه».
یواشیواش شک افتاد تو دلم. با خود گفتم: «این چه وضعیه؟ چرا کاوه همه ما را زیر این همه تیر و گلوله نشانده»؟
سلیم را صدا کردم و با ناراحتی گفتم: «من که سر درنمی آرم سلیم. دارن ما رو میزنند، آن وقت کاوه میگه دست نگه دارید»!
سلیم، نگاه معنیداری به من کرد و خاطرجمع گفت: «کاوه میدونه داره چه کار میکنه».