به گزارش خبرگزاری بسیج از گلستان؛ شهيد محمدعلي ملكشاهكوهي به سال 1344 در روستاي قرآنآباد از توابع شهرستان گرگان چشم به جهان گشود ايشان دوران كودكي را در دامان مادر و پدر مسلمان و متعهد خود سپري نمود. پس از 4 سال تحصيل در مقطع ابتدايي، به علت علاقه وافر خود والدين شهيد به خاندان عصمت وطهارت، وارد مدرسه علميه امامخميني (ره) گرگان شد تا به تحصيل علم بپردازد. قبل از انقلاب در پخش اعلاميههاي حضرت امام (ره) نقش فعال داشت.
در شهريور ماه سال 1359 محمدعلي كه بيش از 14 سال نداشت با اصرار زياد به جبهه رفت و در اهواز به نيروهاي شهيد دكتر چمران و گروه جنگ هاي نامنظم ملحق شدند و در جبهه مالكيه و دهلاويه به مدت 6ماه با مزدوران بعثي مشغول بود شهيد محمدعلي ملكشاهكوئي در ماه رمضان سال 1360 در عملياتهاي فتحالمبين ، فتح خرمشهر و بيتالمقدس بمدت 3 ماه عازم جبهه شدند سپس جهت ادامه تحصيل به قم آمدند. مجدداً در خرداد 1361 در تيپ محمدرسولا… (ص) در عملياتهاي رمضان، محرم والفجر مقدماتي از ناحيه گردن با تير مستقيم مجروح شدند، در شهريور ماه سال61 و در شلمچه بمدت 3 ماه و نيز در سال 62 عازم جبهه جفير شدند كه براثر اصابت تركش خمپاره از ناحيه سر وكتف مجروح و پشت جبهه انتقال مييابند.
در منطقه شلمچه با شروع عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 مرحله دوم در روز 24/10/1365 براي شناسایی به خطوط مقدم دشمن نزديك كه بر اثر تركش خمپاره خصم زبون يكي از مهمترین فرزندان اين امت كه مدتهاي بسياري به جبهه اُنس گرفته بودند به شهادت ميرسد و به خيل شهيدان گلگون كفن كربلاي ايران مي پیوندد.
قسمتی از وصیتنامه:
« ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» اینک که رایحة دل انگیز و مست کننده شهادت، مشامم را نوازش می دهد و سرتاسر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته و تمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح و جان و هستی ام را مجذوبیت این معشوق به خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت و زیبائی به گوشهای خزانده و قلم را بدستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفتة این دوران که روسیاه به نوشتن بنشینم، احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلا نیستم.
در لابلای جرقه های آتشین، دستهای این محبوب و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات، لحظه شماری می کردم. خوب دیدم در این آخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر، رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم.
آیا راهی بجز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف و احیای این همه مرده شده ها داشتم؟ و آیا می توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم و خاموش بنشینم؟ مسلما خیر! و متعاقب این مسئله بود که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف از درس، بحث، زن، زندگی، پدر و مادر بریدم و در این بیابان برهوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم.
آخ، مادرجان و پدرجان ! دستانتان را میبوسم و قول میدهم اگر در روز قیامت شافی بودم، شما را شفاعت کنم. و باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر، مقاومت کنی. من تو را خیلی دوست داشتم و دارم. و تو برادرم، علی اکبر! برادر ارشدم! باید سفارش کنم که هوای پدر و مادر را نگه دارید. داداشم! حسن و حسین! به شما تأکید میکنم که درستان را حتما ادامه بدهید، آن هم با جدیت تمام و در آخر باید به داداشم که بسیار ارجمند است و لباس سبز سپاه را به تن دارد تأکید می نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودرآن سنگرخونین استقامت کن و درآخرصبر و تحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم.
برایم یک سال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید، البته روزه ها را احتمالاً و نمازها را برای احتیاط و کتاب هایم را به هر جا دوست داشتید بدهید. و چون تازهگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگه دارید.
انتهای پیام/