هرسه نفر فرمانده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی ؛ می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه نفر جلو بایستند، خودشان از این موضوع فرار می کردند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این ، بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو ؛ بعد از نماز شام خوردیم . غذا را خودشان سه نفر برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.
پوتین (از خاطرات شهید زین الدین)
بسیار مهربان و شوخ طبع بود. مشکلات کاری را به خانه نمی آورد.خیلی به مشورت اهمیت می داد. برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود.بیشتر وقت ها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد، روحیه همکاری خوبی داشت. اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت، وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند. واقعا به زحمت شان راضی نبودم. ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباس هایش را بشویم. خودش می شست و می گفت: نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه من است و باید لباس های شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم. یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛ سر تا پای مهدی شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود. آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست. تا من غذا را آماده کنم، ایشان سر سفره خوابش برد. آمدم و آرام پوتین هایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: این وظیفه شما نیست، زن که برده نیست. من خودم این کار را می کنم. وقتی پوتین هایش را در آورد گفتم: پس لااقل جوراب هایت را در بیاورم. گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم. بعد با آن حال خستگی خندید.
دو ، سه روزه کلافه ام
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر تو فکری؟ » گفت « دلم گرفته ؛ از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. گفتم : همین جوری ؟ گفت : نه ، با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دانم ؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دانم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گوید. الان دو سه روزه کلافه هستم ، از یادم نمیرود.