به گزارش خبرنگار بسیج از خمینی شهر؛ کتاب قرآن قمر کتاب بیستم از مجموعه راست قامتان در حوزه دفاع مقدس است که پیرامون ابعاد مختلف زندگی وخاطرات سردار شهید «محمدعلی عسگری فر» نگاشته شدهاست.
او در فصلهای مختلف کتاب - «تولد و کودکی»، «نوجوانی»، «کردستان»، «پاسدار انقلاب وحفاظت بیت امام»، 《ثامن الائمه》،«شکست حصر آبادان»، «عملیات فتحالمبین»، «وداع»، «پایان انتظار» و ... - شهید عسکریفر را از زبان نزدیکان و آشنایانش روایت نموده و در آن سعی کرده سیمای واقعی شهید «محمدعلی عسگری فر» را برای مخاطبان بهخصوص نسل جوان شرح دهد .
مشروح این گفت وگو به شرح زیر است:
خلاصه ای از زندگی شخصی و فعالیت های خود برای خوانندگان ما بفرمایید تا بیشتر با شما آشنا شوند؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب. بنده مریم مویدی متولدسال۱۳۶۵، فارغ التحصیل کارشناسی ارشد مهندسی برق- الکترونیک هستم. رشته تحصیلی من در ظاهر ربطی به نویسندگی ندارد، واین شق دیگری از علایق روحی من بود، همانقدر که به کار فنی علاقه داشتم به نوشتن هم بسیارعلاقه داشتم و این دو علاقه در وجودم جاهایی به هم میرسید... البته بگذریم ک به دلایلی تحصیلات من فرجام شغلی نداشت.
چه عامل یا عواملی سبب شد پا به عرصه نویسندگی بگذارید؟
من از کودکی علاقه مند به نوشتن بودم، آنقدر که در کودکی و نوجوانی وقتی انشا مینوشتم هربار باید ثابت میکردم که از جایی کپی نکرده و خودم نوشتهام.
این ارثی بوده که از سمت اقوام پدر ومادرم به من رسیده، چون هر دو طرف در این زمینه ذوق و قریحه داشتهاند.
اما منشا علاقه به نوشتن در مورد شهدا هم چیزیست که حقیقتا مدیون پدر و مادری هستم که از بچگی این جنس دغدغهها را در وجودمان نهادینه کردند طوریکه بفهمیم تا ابد مدیون انقلاب هستیم و وظیفه داریم اگر چیزی از عهدهمان برمیآیدکوتاهی نکنیم.
از عمق وجود از خدا میخواهم این حس و این علقه را هیچوقت از من نگیرد و البته کاملا اذعان دارم که هیچ از این بدهی را ادا نکردهام...
از چگونگی ورود به نویسندگی به ویژه در حوزه دفاع مقدس توضیح بفرمایید.
خانم لیلا پیمانی به عنوان یک فعال فرهنگی و البته نویسنده و شاعر و خبرنگار، با کنگره شهرستان ارتباط داشتند؛ ایشان از اقوام ما هستند و دورادور شناختی نسبت به من داشتند. درسال۱۳۹۰ یا ۱۳۹۱بنده و چند نفر از دیگر دوستان توسط ایشان به کنگره شهدا معرفی شدیم. آن موقع بحث جمع آوری خاطرات شهدا در گوشه گوشه کشور بسیار داغ شده بود و خمینیشهر هم با توجه به تعداد زیاد شهدایی که تقدیم کرده، از این جریان جدا نبود. من خبری از الان ندارم، شاید این مسیر هنوز هم ادامه دارد؛ اما آن موقع شاید شروع فراگیر شدن این حرکت بود.
من با شنیدن این پیشنهاد پَر درآوردم، چون قرار بود یک کار جدی در حیطهای که همیشه به آن علاقه داشتم، و پیرامون کسانی که الی یوم القیامه به آنها مدیونیم انجام بدهم؛ و از طرفی جداً معتقد بودم شناخت این آدمها میتواند بسیاری از گره های فردی انسان امروز و حتی خیلی از مسائل اجتماعی را باز کند، اموری که برای نهادینه کردن آنها بعضی وقتها باید خون دلها خورد و زحمتها کشید و تازه آیا به نتیجه برسد یا نرسد... اما خون شهدا اکسیر و کششی دارد که عین یک کاتالیزور، روند تربیت را بسیار سهلتر و قابل دسترستر میکند؛ و قرار بود من وسیله این کار بشوم.
از قبل هم با حضور در حیطههایی مثل نهاد بسیج و امثالهم... به دنبال یک ادای دِین بودم به شهدایی که بسیار مقدسند و از دل همین خانواده های معمولی دور و بر خودمان، و نه از آسمانها، برآمدهاند و دیگر اسمشان شهید است و از یک جایی فرق اساسی با سایرین دارند.
چه آثاری دیگری در زمینه نویسندگی و ادبیات دارید؟
قبل از آشنایی با کنگره شهدا و باز هم با واسطه خانم پیمانی با نشریه فرصت همکاری پروژهای داشتم، ک مربوط ب همان سالهاست. همچنین در حین پیگیری جمعاوری خاطرات شهید محمدعلی، در امر مصاحبه با خانواده شهدای محله فروشان برای تکمیل اطلاعات مورد نیاز برای تالیف کتاب شهدای محلات و.. همکاری داشتم... غیر از اینها توفیق کار جدی دیگری نداشتهام.
از فرایند کار برایمان بگویید.
در ابتدای کار نگارش کتاب ازدواج کردم ودانشجوی ارشد شدم. روال زندگی،دغدغه وگرفتاری های خودم طوری پیش رفت که باعث شد سرعت من در کار کم شود؛ و از طرفی دوست داشتم همه داده هایی که دسترسی به آنها امکانپذیر است، را داشته باشم وبعد شروع به نوشتن کنم( اینرا میگویم چون بالاخره منطقاً من هر چه هم میکردم نمیتوانستم به زوایای مختلف فردی که خودش پیش چشم ما البته، ظاهر نیست دسترسی داشته باشم...
اما بنظرم میشد تلاش کرد تا نقاط مبهم و تاریک به حداقل برسد. به خصوص که احتمالا این تنها باری بود که زندگی محمدعلی و امثال او مورد بررسی و کنکاش قرار میگرفت و فرصت دیگری وجود نداشت ) از من خواسته میشد با اطلاعات موجود کار را شروع کنم، و در سبک هایی مثل داستان وخاطره کوتاه نویسی و.. این کار ممکن بود و سرعت بیشتر میشد، حتی در برههای این کار را کردم و تعدادی داستان مجزا از یکدیگر هم نوشتم؛ ولی من را اقناع نمیکرد، من به شخصه پیوسته نوشتن را دوست داشتم و انتخاب من این بود؛ و برای عملی شدن این شیوه ترجیحم این بود وقتی شروع کنم که برهههای مختلف زندگی محمدعلی و مهمتر از آن شخصیت او پیش چشم خودم مجسم و روشن باشد، وقتی که محمدعلی برای من دیگر غریبه نباشد.
البته داستانک نوشتن میتواند بار احساسی خوبی برای مخاطب داشته باشد، بسیاری از کتب شهدا هم به این سبک نوشته شده و خیلیشان حتی برای خود من بسیار دلنشین بوده، اما معمولا موقع خواندن این نوع زندگینامهها برای خود من کلی سوال جواب داده نشده باقی میماند.
به هر صورت اجلاسیه شهدای خمینی شهر که عزمی همگانی برای اجرای آن وجود داشت، برگزار شد و به دلیل ناقص بودن مصاحبه ها تالیف و تکمیل متن کتاب به آن موعد نرسید؛ که طبیعی بود اگر آن زمان این کار را انجام داده بودم بسیار راحتتر در چرخه چاپ و نشر قرار میگرفت. البته که به لطف دیگر دوستان خوش ذوقمان که بسیار سختکوشتر از من بودند، زندگینامه تعدادی از سرداران آسمانیمان در همان زمان چاپ و قبل و یا حین از برگزاری اجلاسیه از آنها رونمایی شد.
جمع آوری خاطرات به چه صورت وچقدر طول کشید؟
در طول مدت مصاحبه بزرگواران کنگره، و بویژه آقای آقابابایی، که در بدو تاسیس سپاه خمینیشهر قائم مقام فرمانده سپاه و از مبارزان باسابقه شهر هستند و با غالب شهدا بویژه شهدای شاخص آشنایی نزدیک دارند، جهت هماهنگی با خانواده شهید، همرزمان، دوستان و...خیلی کمک کردند... من مصاحبههای قدیمی را مطالعه میکردم و نقاط مبهم را مطرح میکردم تا از افراد مطلع جهت روشن شدن مطلب دعوت مجدد شود و من هم در کنار بزرگواران امکان مطرح کردن سوالاتم را داشته باشم.
بعضی مصاحبهها حتی ۳باره هم انجام میشد تا به حقیقت اتفاقات برسیم؛ خاطرات افراد مشمول مرور زمان شده و بعضاً درهم برهم شده بود، اشخاص و افراد و زمانها و عملیاتهای مختلف در ذهن مصاحبه شوندهها قاطی شده بودند. از طرفی هرکسی از زبان و جایگاه و دید خودش خاطراتش را بیان میکرد... و اینها گاهی کار را پیچیده میکرد. بنده آنچه در توانم بود انجام دادم و مصرانه سر این قضیه ایستادم ولی باز هم بعضی قسمت ها کامل نشد، مثلا ایام سربازی شهید که حتی من یک مرتبه در اصفهان پیاده راه افتادم تا آدرس هایی امروزی دوستانی که محمد علی در یادداشتهای دوران سربازیش به آنها اشاره کرده بود، را پیدا کنم اما موفق نشدم...
به هر حال و با توجه به مشکلات زندگی و احوالات شخصی که بسیار دست و پاگیر من بودند، و البته مسائل مربوط به تحقیق و نگارش، متن درسال۱۳۹۸ آماده و تحویل شد. آن زمان یکبار هم با جناب کرمی - که مسئولیت فنی نگارش زندگینامهها را در کنگره برعهده دارند- که خود از رزمندگان و محققان و اهل علمند، نقاط مد نظر ایشان اعمال شده بود.
چگونه بااین شهید بزرگوار آشنا شدید و تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتید؟
در روز اول "محمدعلی"در کنگره شهدا به من معرفی شد، شهیدی ۲۵ ساله ودقیقاً همسن آن روزهای من؛ ناخودآگاه احساس نزدیکی با او پیدا کردم و قبول کردم که زندگی ایشان را کار کنم؛ گویا که سیر در احوال او رزقی بود برای من...
من در سالهایی که [در مدت نگارش کتاب] با محمد علی زندگی کردم متوجه شدم چطور یک آدم معمولی تبدیل به یک شهید میشود.
درباره شهیدعسکری فربهصورت خاص کدام یکی از ویژگیهایشان برای شما خیلی ملموس بود؟
بعد از اینهمه سال ذهنیتی روی مورد خاصی ندارم، اما محمدعلی با همه خصیصههایش و در ابعاد مختلف برای من جذاب شده بود...
من ازبچگی به شهید چمران علاقه داشتم، نقل میکنند که ایشان در بحبوحه میدانهای سخت هم به ظرایف معنوی دقت داشتهاند، مثلا وقتی گلی را گوشه جاده میبینند ابراز احساس میکنند... کلی میگویم،دقیق خاطره را یادم نیست.
شبیه همین را از محمدعلی شنیدم... دوستانش نقل میکردنددر اوج دوران شیطنتهای نوجوانانهاش میدیدیم گوشه ای نشسته، وخیرهی گلی کوچک شده؛ و به ما میگفت بیایید ببینید خدا چه خلق کرده؟
بعضی گفتند این خاطره مگر چیز مهمی است که نوشتی؟ برایم عجیب بود که شبیه این خاطره وقتی در مورد شهید چمران، با آن ابعاد وجودی، با آنهمه علم، مطالعه، معرفت، توانمندی،دغدغه و ... مطرح میشود، همه متاثر میشویم که میشود فرمانده یا دانشمندی بزرگ بود ولی در عین حال غرق در قدرت خدا باشی؛ اما در مورد محمدعلی نوجوان میگوییم مگر چیز مهمی بوده که ذکر کنیم؟حتما بوده...
بگذریم...
مال حلال پدر، احترام فوقالعاده به پدر ومادر، نوع معاشرتش با رفقا، اینها را هیچوقت یادم نمیرود... چیزهایی که حتی به قبل از انقلاب مربوط میشود و ریشههای محکم وجودی محمدعلی در آن است... و شاید همینهاست که با قرار گرفتن در مسیر دم مسیحایی خمینی بزرگ، زمینه تبدیل شدن او به یک شهید را میسازد.
یکی از همرزمانش نقل میکرد که در منطقه موقع نهار به ما تعارف غذا کرد، ناگهان منقلب شد و گفت آیا من از پس جواب این غذا که اینجا میخورم برمی آیم؟در آن دنیا میتوانم جواب خدا را بدم؟ غذایی که نان و ماست بوده...
اینها همه کرامت است. اگر این نوع نگاهها در همه جامعه جاری بود، مشکلات امروز وجود داشت؟ اگر بخواهم محمدعلی را توصیف کنم باید یک بار از اول تا آخر کتاب را، و حتی بیشتر از آن را مجدد تعریف کنم.
ماجرای جذاب وشگفتی برای شما اتفاق افتاد؟
بگذارید از آخرینش بگویم،از عنایت حضرت زهرا(س)به این شهید... او در عملیات فتح المبین به شهادت میرسد که رمز عملیات یا زهرا بوده ( و قبل از اعلام عملیات، یکی از نیروها همانجا خواب حضور حضرت در منطقه را میبینند، که خودشان هم طی عملیات شهید میشوند)؛
موقع آخرین خداحافظی، مادر بزرگش به دلش میگذرد که ختم قرآنی هدیه به حضرت زهرا(س) برایش نذر کند،که البته قبل از اتمام تلاوت محمدعلی به شهادت میرسد. و بعد از اینهمه سال کتاب در دهه فاطمیه و در مراسمی که توسط هیئت فاطمیون برگزار شد، رونمایی شد و... برای من این امر جالبی بود که خیلی هم اتفاقی نمیتوانست باشد.
انتظار شما از دستگاه های فرهنگی چیست؟
قطعا اجازه نداریم به اعتبار و صحت تاریخ شفایی خدشه وارد کنیم... و گاهی این واقعا کار سخت و انرژی بری است که به اصل ماجراها برسی و گاهی این کار از عهده نویسنده به تنهایی برنمیآید، و نیاز به کمک مسئولان است تا خاطرات درست و دقیق ثبت شود و از طرفی حواسمان باشد که منابع انسانی این خاطرات پرمغز و مفید به سرعت رو به اضمحلال است. و دقت کنیم که این خاطرهنگاریها فقط برای وقتگذرانی منِ دهه شصتی یا حتی فرزند۱۴۰۰م نیست، بلکه تاریخ امانتی برای سَده های آینده است، تا احساس هویت کنند... آدم هایی که هویت غنی داشته باشند، سالم زندگی میکنند... علت خیلی از مشکلات این هست که انسانها اصالت و غنای فرهنگی، و هویت و پیشینهی پشت سر را یادشان رفته ... و البته خیلیها تعمدا کاری میکنند که اینها را یادمان برود و در زندگی سخیف بشویم... شهدا قسمت مهمی از تاریخ وهویت ما هستند که جامعه را به ارزشهای واقعی انسانی و الهی رهنمون میکند.
از سویی نباید به معرفی یک سری شهدای خاص و مطرح کشوری اکتفا کرد، بلکه باید شهدای مناطق هم شناخته شوند... چه بسا شاید بعضی افراد ارتباط روحی نزدیکتری با شهدایی که روال زندگی معمولیتری داشتهاند، برقرار کنند. این از وظایف مسولان فرهنگی هست. جزئیات زندگی آدمهای درستکار باید معرفی بشود؛ درواقع آن کسانی که انقلابی واقعی بوده اند باید معرفی بشوند تا این انقلاب از مظان اتهام در بیاید. عده ای به اسم انقلاب، فقط پای سفره انقلاب نشستهاند وبهره بردهاند؛ در مقابل بایدکسانی که از همه داشتههایشان برای انقلاب گذشتهاند معرفی بشوند...
این دینی است که قطعا در قبال آن هرکس که توانایی دارد، مسئول است و روزی باید پاسخ بدهد که چرا کوتاهی کرد در شناساندن و گسترش این حرکت که نهضتی جهانشمول بود.
بعد از انتشار کتاب چه بازخوردهایی از سمت خوانندگان اثر دریافت کردید؟
من از افراد بسیار معدودی بازخورد گرفتم که الحمدلله گویا حداقل این چند نفر کار را دوست داشتهاند، البته اگر گرفتار رودربایستی نشده باشند. کاش پدر شهیدهنوز بودند و نظرشان را میدادند؛ و امیدوارم خود محمدعلی نسبت به آنچه اتفاق افتاد راضی باشد
چه شد که عنوان«قرآن قمر» را برای این کتاب انتخاب کردید؟
مادر این شهید بزرگوار در شب عملیات وشهادت ایشان خواب میبینند که دستی نورانی از آسمان به سمت ایوان خانه دراز شده و از او قرآنی میخواهد تا برای جبهه ببرد. مادر تعلل میکند و میگوید اجازه بدهید تا قرآن را جلد کنم. به او میگند نیازی نیست، خودمان جلدش میکنیم؛ همان دست نورانی قرآن را میگیرد و جلدی سبز رنگ دور آن میپیچد و به آسمانها میبرد... به این علت کتاب"قرآن قمر" نام گرفت.
از لحظات اخر عمر وشهادت محمد علی برایمان بگویید:
شهید عسکری فر در آخرین اعزام رفتار هایی بروز میدهد که مسبوق ب سابقه نبوده، مثلاموقع خداحافظی، بچه برادر نوپایش را بغل میگیرد وگریه میکند ؛ یا وقتی برادر کوچکش طبق عادت همیشگی ایشان را با موتور سیکلت تا محل اعزام میبرد، برخلاف همیشه او را نگه میدارد و میگوید تو نمیخواهی بامحمدعلی خداحافظی کنی؟ این نشانهها که البته بعد از شهادت به آنها دقت شده، از قبل از اعزام تا منطقه و زمان عملیات که حدود یک ماه فاصله دارد، بسیار اتفاق افتاده...
پیکر پاک محمد علی بعد از شهادت به دلایلی چندروزی در منطقه باقی میماند، و به این علت چهره او کمی تغییر کرده وقسمتهایی سیاه میشود، نزدیکان در اضطراب میفتند که مادر با دیدن محمدعلی در این وضعیت چطور بیتاب نشود، اما مادر که گویا کاملا برای دیدن این صورت آمادگی داشته خواب خودش را برای آنها تعریف میکند و میگوید من دیشب خوابش را دیدم، محمدعلی با چند رزمنده دیگر به صورت حلقه ای سینه میزدند و شعار الله یاور ماست خمینی رهبر ماست رامیگفتند، همان موقع دیدم که بینی او سیاه شده است.
سخن آخر اگر هست بفرمایید.
ای کاش همه با محمدعلی ها آشنا میشدند. ای کاش از دل کتابها به زندگی روزمرهمان میاوردیمشان... به خصوص آنهایی که مدعی این مسیر هستیم... اگر ما شبیه آنها زندگی میکردیم، قطعا آنقدر جذابیت ایجاد میشد که بقیه جامعه هم ناخودآگاه به همین سمت متمایل شوند... راستی محمدعلی به مقتضای سن و شرایط خانوادگی خودش، بسیار اهل مطالعه و تفکر بوده... گنجی مغفول که کلید خیلی از قفلهای بسته است...
و امیدوارم این گفتگو باب آشنایی عزیزان بیشتری با محمدعلی بشود...