قزوین_امسال برای اولین بار قسمت شد برای مراسم ارتحال امام خمینی عازم تهران بشم.
ساعت ۶ صبح بود که با دوستم وارد حرم شدیم و یه گوشه جا پیدا کردیم و نشستیم. انقدر خسته و کوفته بودم و شب قبلش هم که تو مسیر بودیم و نخوابیده بودم، مدام چُرت می زدم و چشام رو به زور باز نگه می داشتم تا وقتی آقا اومد ببینمش.
دل تو دلم نبود و وقتی جمعیت با شعار انقلابی وارد صحن می شدن، فکر می کردم آقا اومده و سریع از جام بلند می شدم.
ترس اینو داشتم که نکنه بیاد و این فاصله و جمعیت باعث شه نبینمش.
ساعت ۱۰ بود که بالأخره اعلام کردن که آقا دارن وارد میشن.
سریع پاشدم و ایستادم...
همون لحظه فهمیدم چقدر برام عزیزی و دوستت دارم:)
با ابهت و اقتدار وارد شدی و برای همه دست تکون دادی
تا اون روز این صحنه رو فقط تو قاب عکس و فیلم ها دیده بودم
چقدر زیبا بودی
چقدر مهربون و مثل کوه محکم و استوار
سید علی جان، پدرِ امتِ اسلامی، حضرت ماه از صمیم قلب دوستت دارم:)
اون همه جمعیت
اون همه نگاه های منتظر برای دیدنت و شنیدن صحبتات
اون دل های شکسته از غم هجران سید ابراهیم
همه با دیدنت قلبشان آرام شد، ولی زبان ها لبریز از فریاد عشق و ارادت به شما
خدا حفظتان کند...
"۱۴۰۳/۰۳/۱۴"
به قلم:دریا ذوالقدری
بسیجی دهه هشتادی حوزه خواهران الزهرا(س) سپاه ناحیه امام حسن مجتبی(ع) قزوین