خانم «شاصنم امیدی» پیر زن عشایر و پرکار ملکشاهی همچون سادگی اش، خاطرهای را از شهید «احمد کشوری» روایت میکند.
خانم «شاصنم امیدی» پیر زن عشایر و پرکار ملکشاهی همچون سادگی اش، خاطرهای را از شهید «احمد کشوری» روایت میکند.
حماسه جاوید دفاع مقدس سرشار از خاطراتی است که حافظه تاریخ را پر از غرور و افتخار کرده است. در این راستا بلاشک انتقال مفاهیم پرمغز دفاع مقدس، مرهون راویانی است که با فصاحت و بلاغت خود، چراغ تابناک مهر و مجاهدت را برافروخته و بیرق آزادی و ظفر را بر بام ایران اسلامی به اهتزاز درآورده اند. در این بین، اما، خانم «صنم امیدی» که پیر زنی عشایر و پرکار از دیار شجاعان، ملکشاهی است، همچون سادگی اش، خاطرهای را از شهید «احمد کشوری» روایت میکند که ابعاد دیگری از اخلاق و نوعدوستی را در عرصه کار زار دفاع مقدس به رخ میکشاند.
وی میگوید: به واسطه شغل دامداری در منطقه مهران سکونت داشتیم. جنگ و شرایط بسیار بدی که بر ما تحمیل شده بود، باعث گردید، تا در غارها زندگی کنیم و همین امر سبب بیماری دخترم که شش ماه داشت، شده بود.
دسترسی به بیمارستان و مراکز بهداشتی در آن شرایط، برایمان امکانپذیر نبود. از اینرو، هر لحظه که میگذشت، بچه ام را یک قدم به مرگ نزدیکتر میکرد.
کلافه شده بودم و از اینکه کاری از دستم بر نمیآمد ناراحت بودم و با ناراحتی دخترم ذره ذره آب میشدم. با وخیم شدن حال دخترم، از سر ناچاری به اتفاق شوهرم عازم مقر توپخانه ارتش که همسایه ما بود شدیم، اما در جواب گفتند که اینجا توپخانه است و دوا و دکتر وجود ندارد.
ناامید، در حین برگشت، هلی کوپتری که برای بازدید و شناسائی جبهه آمده بود، کنار مقر توپخانه زمین نشست. خوب که دقت کردیم، سه نفر از هلی کوپتر پیاده شدند.
بعدا که برایمان گفتند، استاندار وقت ایلام بود و شهید شیرودی و شهید احمد کشوری. وقتی نزدیک آمدند، تعجب کردند و گفتند که شما وسط خط مقدم جبهه چه میکنید؟ گفتیم که اینجا محل زندگی ماست و نمیتوانیم آنرا ترک کنیم.
وقتیکه بچه را در آن وضعیت دیدند و از نیت حضور ما آگاه شدند، استاندار که اسمش را نمیدانم گفت: حاضرید که شما را بفرستم بیمارستان؟ وقتی اعلام آمادگی کردیم، مارا به شهید احمدکشوری سپرد تا به درمانگاه شهر ارکواز ملکشاهی برساند.
استاندار و شهید شیرودی در مقر توپخانه مشغول شدندومابه اتفاق شهید احمد کشوری به طرف بهداری پرواز کردیم.
اولین بار بود که ما سوار هلی کوپتر شده بودیم و از این رو برایمان لذت خاصی داشت. دیدن زمین از بلندای آسمان، حس پرواز را به ما میداد. مخصوصا مناطقی را که در آن زندگی میکردیم و اینک برای اولین بار تصویری متفاوت را از آنها میدیدم. یک لحظه غمهایم را فراموش کرده بودم.
وقتی شهید کشوری متوجه ذوق زدگی ما شده بود و این مساله را خوب فهمیده بود، با لبخندی به ما گفت: دارید لذت میبرید؟
تپه ماهورها، پستی و بلندیها و آبادیها را پشت سر گذاشتیم و یک لحظه متوجه شدیم که مسیر را اشتباه میرود. وقتی شهید کشوری متوجه صحبتهای ما شد، گفت: چیزی شده؟ گفتم: این مسیری که میروید، به سمت ایلام است و شهر ارکواز را جا گذاشتیم.
گفت: من مسیررا نمیدانم و با شوخ طبعی خاصی به شوهرم گفت: اگر میخواهید برگردیم، بیا و این شاسی قرمز رنگ را فشار بده. شوهرم که بسیار ساده و صمیمی بود باورش شد. رفت و شاسی را فشار داد و هلی کوپتر چرخید و در نیمه راه به سمت شهر ارکواز برگشتیم.
با زمین نشستن هلی کوپتر در ارکواز، شهید احمد، سریع به طرف بچه آمد و او را بغل گرفت و قبل از اینکه ما پیاده شویم او را به اورژانس برد.
وقتی داخل رفتیم، دیدیم که شهید کشوری قنداقه بچه را روی تخت درمانگاه باز کرده و برای دکتر که مشغول معاینه بود صحبت میکرد. پس از پذیرش و رسیدگی اولیه، بر اساس رای دکتر، لازم شد که دخترم برای مدت بیشتری تحت مراقبت پزشکی قرار بگیرد.
حالا ما مانده بودیم و زندگی بسیار سختی که باید من و شوهرم به لطف خدا آنرا اداره میکردیم. چرا که مابقی خانواده بدون سرپرست، در غار، و دنبال گله در کوه و بیابان آواره بودند ومن ونوزادم در بیمارستان.
فاصله ارکواز تا منطقه جنگی «گِردَل» هم نسبتا زیاد بود و ماشین به راحتی در آن رفت و آمد نداشت. از طرفی شوهرم هرچه سریعتر باید خودش را به بچهها میرساند. اینجا بود که شهید کشوری پای پیاده، درسطح شهر ارکواز، به دنبال ماشینی میگشت تا شوهرم را راهی منزل کند.
بعد از تلاش فراوان، او را با وانت نیسانی که برای رزمندگان در منطقه «گِردَل» نان و آذوقه میبرد، همراه کرد و خود به دنبال ادامه ماموریتش به آسمان پرواز کرد.
با گذشت تقریبا دو هفته از ماندن در بیمارستان و پیگیریهای پزشکی به جمع خانواده برگشتم.
از آن به بعد، هلی کوپتر احمد برایم پرندهای آشنا بود، به گونهای که هرو قت از آسمان محل سکونتمان به طرف جبهه میرفت، برایش دعا میکردم و میگفتم «نام خدا» این هلی کوپتر احمد است، خدا نگهدارش باشد.
این حالت به گونهای بودکه ارتباط عاطفی عمیقی با صدا و دیدن هلی کوپترش برایم ایجاد شده بود.
مدتی به همین شکل گذشت. در یکی از روزها دو هلی کوپتر که به طرف جبهه میرفتند، از بالای سرمان گذشتند. احمد کشوری بود و یکی دیگر. طبق معمول با سلام و صلوات بدرقه شان کردم و گفتم که این هلی کوپتر احمد است که به من وبچه ام در آن شرایط سخت و ماموریت کاری، لطف کرده است.
دقایقی که گذشت، طبق معمول منتظر برگشتشان بودم. اما در عین ناباوری دیدم که تنها یکی از هلی کوپترها برگشت. خوب که دقت کردم، دیدم هلی کوپتری که برنگشته، هلی کوپتر احمد است.
انگار زمین و زمان دور سرم میچرخید. دعا میکردم که اتفاقی نیفتاده باشد. مهر مادر و فرزندی اش به دلم نشسته بود و نمیتوانستم به راحتی بپذیرم که اتفاقی برایش افتاده باشد. در میان این واگویههای تلخ، اوقاتی را سپری کردم که هیچوقت فراموش نمیکنم. تا اینکه خبر رسید که هلی کوپتر احمد کشوری را زده اند و خودش نیز شهید شده است. برایم خبر بسیار تلخ و شکنندهای بود. به فاصله ده تا پانزده روز از شهادت شهید احمد، دخترم نیز فوت کرد و او هم به آسمان پر کشید.
پس از طی گذشت مدتی خبر تلخ دیگری مرا آزرده خاطر کرد و آنهم چیزی نبود جز خبر شهادت شهید شیرودی.
به هر حال آن ایام گذشت، اما چیزی که هیچوقت آنرا فراموش نمیکنم، ایثار و فداکاری و مهر ورزی شهید احمد کشوری است که در آسمان دلم جای گرفته است. به همین خاطر هر جمعه برایش فاتحه میخوانم و از خدا برایش طلب مغفرت و عزت بیشتر میکنم و تا زنده ام چشمانم را در آسمان به دنبالش میچرخانم. روحش شاد و یادش گرامی باد.