سفری با عطاهای فراموش نشدنی/ از آشنایی با آیت الله مدنی تا سردار اسدی و شهید رضازاده
به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، محمود فیروزی متولد شیراز است. او در فاصله سال های 54و 55 که آیتالله شهید مدنی در شهرستان نورآباد ممسنی تبعید بودند، توفیق خدمت به ایشان را داشت.
پس از پایان تبعید شهید مدنی در نورآباد و آغاز تبعید شهید مدنی به کنگان، فیروزی در کنار سایر مردم انقلابی کازرون در نورآباد ممسنی به فعالیتهای انقلابی مشغول بود. پس از پیروزی انقلاب، او وارد سپاه شد و مدتی به عنوان قائم مقام سپاه نورآباد و سپس به عنوان فرمانده سپاه این شهرستان خدمت کرد. وی توانست در مدت حضورش در سپاه، توطئههای ضد انقلاب را خنثی نماید. در دوران دفاع مقدس با حضور در جبهههای نبرد، به دفاع از کیان جمهوری اسلامی پرداخت.
فیروزی سپس در مناسب مختلفی در سپاه پاسداران به خدمت مشغول شد تا نهایتا در مسئولیت بنیاد مسکن پاسداران فارس بازنشسته شد.
به مناسبت هفته دفاع مقدس و همچنین 20شهریور ماه مصادف با سی و دومین سالگرد شهادت دومین شهید محراب، آیتالله سید اسدالله مدنی به سراغ محمود فیروزی رفتیم تا در مورد شهید مدنی از ایشان پرس و جو کنیم.
آنچه در زیر میآید گفتگوی محمد مهدی اسدزاده خبرنگار افتخاری بسیج شیراز در این رابطه با محمود فیروزی است.
فعالیتهای انقلابی در خانواده ما با حضور برادر شهیدم مهدی فیروزی که شباهت بسیاری از نظر اندام و چهره به من داشت به طوری که حتی در خانه هم ما را با هم اشتباه می گرفتند، وارد فاز جدیدی شده بود. نه من، بلکه بقیه خانواده هم از چگونگی فعالیتهای مهدی خبر نداشتیم. فقط این را میدانستم که او تحت تعقیب است و به همین دلیل بارها نیروهای ساواک و شهربانی من را به جای او تعقیب میکردند. این مسئله باعث شده بود تا فضا برای من که در حال فعالیتهایی در جهت انقلاب بودم، به اصطلاح آن زمان قرمز شود. همین امر باعث شد تا به دنبال شهر دیگری برای سکونت بیفتم تا هم راحتتر زندگی کنم و هم راحتتر بتوانم به فعالیتهای انقلابی خود بپردازم.
(بعدها از خود مهدی شنیدم که فعالیت مهدی به این صورت بوده است که نیروها را شناسایی میکرده و پس از شناسایی در یک دوره کوتاه، خود به شناخت و تربیت اولیه آن نیروها می پرداخت. بعد از آن که نیروها آماده میشدند هم از نظر تربیتی و هم از نظر اعتمادی که به آنها پیدا میکرد، جهت ادامه آموزش آنها را به لبنان میبرد و تحویل شهید چمران میداد. در واقع شهید چمران در داخل ایران یک ساز و کار خاص خود را ادامه میداد و در حالی که در ایران حضور فیزیکی نداشت؛ اما به شکل معنوی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی یک جریان خاصی را در داخل کشور دنبال میکرد. پشت پرده این نیروسازی، امام موسی صدر و شهید چمران بودند.)
آن زمان خانه ما به صورتی بود که چندین خانواده که همه هم از اقوام نزدیک بودند در آن زندگی میکردند. یکی از کسانی که در خانه، زندگی میکرد، سردار اسدی بود. سردار اسدی پس از انقلاب به عضویت سپاه درآمد و خیلی زود به فرماندهی تیپ المهدی رسید و در دوران دفاع مقدس فرمانده ارشد و مشهور استان فارس بود که در بسیاری از عملیاتها حضور فعال داشت. وی هم اکنون از برداران ارشد سپاه به شمار می آید. اسدی چند سال از من بزرگتر بود. دوستی و ارتباط ما هم از درون خانه پدری شروع شد. کمکم ارتباط ما با هم در خصوص فعالیتهای انقلابی شکل گرفت؛ پسر خاله من هم صمد شفاف بود. ارتباط انقلابی بین من، اسدی و شفاف پیوند محکمتری خورد؛ و از آن جا که ما به صورت آزاد فعالیت میکردیم و کارمان ساخت بمب و چنین چیزهایی بود و به دلیل ارتباط خانوادگی با شهید مهدی فیروزی (شهید مهدی فیروزی پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد و مدتی بعد توسط منافقین ترور شد.) موقعیت ما در شیراز قرمز بود با هم قرار گذاشتیم تا از شیراز به یکی از شهرستانهای دیگر مهاجرت کنیم تا در آن شهرستان هم به فعالیتهای انقلابی خود بپردازیم، هم راحتتر بتوانیم زندگی کنیم. چند شهرستان را بین خودمان انتخاب کردیم و هر کدام به شهری رفتیم تا با سنجش آن شهرستان نهایتا یکی از شهرها را به عنوان محل سکونت برگزینیم. در این میان سهم من نورآباد ممسنی شد و قرار این بود که 3 روز در شهر بمانیم و موقعیت آن شهر را برای فعالیتهایمان بسنجیم.
اوایل تابستان 54 بود که وارد نورآباد شدم. یک روز بعد با شهید حاج موسی رضازاده (از شهدای جهاد سازندگی و از اهالی کازرون مقیم ممسنی) آشنا شدم. و از همان روز دوستی ما با هم شکل گرفت. دوستیای که سالیان سال ادامه پیدا کرد. یک دوست خوب. در همان سفر متوجه حضور تعدادی از اهالی کازرون و فعالیتهای آن ها در جهت مبارزه با بهائیت و اسقرار گفتمان اسلامی آشنا شدم. حاج محمد معنویان،حاج حسین مختاری، و... پس از پایان سفر هر سه به شیراز برگشتیم و بعد از بررسیهایی که انجام دادیم نورآباد ممسنی را برای سکونت برگزیدیم. همان روز برای اقامه نماز به مسجد محل رفتیم پس ازپایان نماز به ذهنم آمد که خوب است از امام جماعت مسجد به نام حاج آقا دانشمند یک استخارهای هم بگیرم. بعداز گرفتن استخاره حاج آقا دانشمند این گونه به من گفت: در این سفر عطاهای فراموش نشدنی برایتان وجود دارد. این شد که برای رفتن به نورآباد مصممتر شدیم.
24 یا 25 تیر 54 روزی بود که وارد نورآباد ممسنی شدیم.حالا باید برای ادامه زندگی تحت پوششی فعالیتهای خودمان را شروع میکردیم. من به دلیل این که پدرم خیاط بود شغل خیاطی را برگزیدم و یکی از کازرونیها مغازه خودش را به من داد تا آن را به مغازه خیاطی تبدیل کنم.
حالا دیگر با حاج موسی و برادرش حاج احمد رضازاده و سایر کازرونیهای مقیم نورآباد ممسنی و برخی از اهالی این دیار دوست شده بودیم و فعالیتهای خودمان را با آنها به صورت هماهنگ آغاز کرده بودیم.
اواخر شهریور یا اوایل مهر بود. در مغازه ام مشغول بودم که یکی از همین کازرونیها سراسیمه وارد مغازه شد و گفت که نیروهای شهربانی یک روحانی سید پیرمردی را آورده و در مسجد رها کرده و رفتهاند. گمانم این سید تبعیدی است. من هم مغازه را رها کردم و به مسجد رفتم. سید پیرمرد در حال نماز بود در مسجد تنهای تنها بود. بعد از این که نمازش تمام شد، جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی ضمن معرفی خود از ایشان خواستم تا خودش را معرفی کند.
وی خودش را معرفی کرد: من سید اسدالله مدنی هستم. آذر شهری. بیرون شهر بودم که ماموران با حکم تبعید به سراغم آمدند و حتی نگذاشتند عبا و عمامهام را بردارم. یک نفر را فرستادم تا عبا و عمامهام را بیاورد. و من الان حتی یک دست لباس اضافه هم همراه نیاوردهام. آیا شما خیاطی میشناسید؟
گفتم: بله حاج آقا خودم خیاطم. سریع رفتم و مترم را برداشتم و برگشتم مسجد. قد و قامتش را متر کردم و همان شب برایشان شلوار و لباسی دوختم و این سرآغاز دو سال خدمت من به ایشان شد. طوری که در طول دو سال خیاطی تنها بهانهای بود برای سکونت در نورآباد و تقریبا تمام روز در خدمت ایشان بودم.
در طول این دو سال چهار نفر بودیم که مرید ایشان گشتیم. من، اسدی، مرحوم حاج احمد رضازاده و شهید حاج موسی رضازاده و حاج اکبر جمشیدی. ما چهار نفر تقریبا در تمام طول روز در خدمت بودیم و این افتخاری بود برایمان. شب اول آقا را به هتل حاج کرامت بردیم و فردا برایش خانه گرفتیم تا روز دوم علیرغم این که نورآباد مسجد داشت اما جماعتی در آن اقامه نمی شد و افراد به صورت فرادی نماز میخواندند که این افراد هم عموما از اهالی کازرون بودند.
اذان ظهر روز دوم تبعید آقا، اولین نماز جماعت در مسجد به امامت حضرت آقا برگزار شد و مسجد، مسجد شد.
روز سوم تبعید، از حضرتش خواستیم تا کلاس تفسیر برایمان بگذارد و ایشان قبول کرد. روز سوم کلاس های تفسیر را با حضور 10 الی 15 نفری مثل من، اسدی، حاج موسی و... در همان مسجد برپا شد. این کلاسها 2 ماه به شکل آزاد و بدون هیچ دردسری ادامه داشت تا این که معاونت سیاسی فرمانداری که حکم همان ساواک را داشت با همکاری شهربانی این کلاسها را تعطیل نمود ولی این کلاسها را به شکل محرمانه و غیر رسمی به مدت 6 ماه ادامه دادیم.
کمکم آقا اسدالله شناخته میشد و محبوبیتش در منطقه افزایش مییافت. اوضاع تا آن جا پیش رفت که هر روز برایشان مهمان میآمد. این مهمانان بیشتر از کازرون بودند. آذر شهریها، غذاها و چیزهایی که برایشان میآوردند استفاده نمیکرد همان جا میگذاشت تا مورد استفاده مهمانان قرار گیرد. و از این رو هیچ گاه سفرهشان خالی نبود.
یک روز چون همیشه دمپختکی درست کردیم به اندازه 5 نفرمان. حضرت آقا، من، اسدی، حاج موسی و حاج احمد. قابلمه کوچکی بود. رفته بودیم نماز ظهر را در مسجد جامع اقامه کنیم. میانه دو نماز ظهر و عصر بود که یک اتوبوس و مینیبوس از اهالی آذر شهر برای زیارت آقا وارد شدند. بعداز نماز عصر بود که تازه یادمان آمد که غذا برای 5 نفر است. حاج احمد قبل از بقیه متوجه شد و دستپاچه با صدای آهسته دیگران را در جریان گذاشت. مانده بودیم که چکار کنیم. داشتیم پچپچ میکردیم که آقا متوجه شدند خیلی آرام به ما گفتند دست به غذا نزنید. بلند شد و جلوتر از ما به خانه وارد شد. گفت: سفره را بیاندازید. آستینهایش را بالا زد و بشقابی در دست گرفت برای هر فرد با آن بشقاب غذا کشید غذا به همه رسید و همگی سیر شدند. این یکی از کرامات آقا بود که خود به چشم خویش نظارهگرش بودیم.
مهدی نیز هرگاه برمیگشت اگر ده روز میآمد، 8 روزش را به نورآباد میآمد و همهاش به صورت خصوصی با آقا گرم صحبت میشد وقتی از او میپرسیدم که چه میگویید میگفت: لازم نیست که شما بدانید.
دلایل تبعید آیتالله مدنی شاید به گونهای همان دلایلی بود که ما به نورآباد آمدیم. هر دو اجباری. اما یکی به زور یکی به اختیار. از دلایل تبعید ایشان از نظر من این بود که رژیم نمیخواست اخلاق اسلامی در جامعه باشد به همین دلیل در یک بازده زمانی تمام علمای اخلاق اسلامی یا در زندان بودند یا در تبعید. همان زمان وقتی به امام گفتند که دیگر هیچ عالم اخلاقی در جامعه وجود ندارد ایشان گفتند که آقا اسدالله مدنی هستند. همین مدنی برای تمام ایران کفایت می کند.
یکی دیگر از ویژگیهای شهید مدنی این بود که به سه زبان فارسی عربی و ترکی تسلط کامل داشت و به خوبی سخنرانی میکرد. این نیز برای رژیم خیلی خطرناک بود به خصوص شجاعت و شهامتی که داشت و در آن سالهای خفقان شاهنشاهی خیلی راحت و با شجاعت خاص خود نام امام را میآورد.
از نظر اخلاقی و حیا آن قدر مقید بود که یک بار یادم میآید که میخواست نام سگ را بیاورد چندین بار از جمع حاضر عذرخواهی میکرد.
هرچه بیشتر از حضور آقا در نورآباد میگذشت بیشتر شناخته میشد و این باعث آن میگردید تا بیشتر هم از سوی رژیم تحت فشار قرار گیرد. این فشارها تا آن جا پیش رفت که کمکم به حصر خانگی ایشان منجر شد. تا آن جا که حتی ما چند نفر هم که از اصحاب خاص ایشان به شمار میرفتیم دیگر نمیتوانستیم به راحتی ایشان را دیدار کنیم. و گاه در آخرهای شب از طریق دیوار خانه به خانه وارد منزل ایشان میشدیم.
ایشان شجاعت را بسیار میستود. یک بار یادم میآید با حضرتش به کنار رودخانه رفته بودیم. نشسته بودیم و مشغول صحبت کردن بودیم که یک موتوری بی مهابا به رودخانه زد تا از رودخانه عبور کند. در وسط رودخانه موتورش خاموش شد. آقا بلند شد و کنار رودخانه ایستاد و شروع کرد به دعا کردن برای آن فرد. موتوری ربع ساعتی تلاش کرد تا با موتور از رودخانه عبور کرد. بعد از این که از رودخانه غبور کرد شروع کرد به احسنت احسنت گفتن و بعدش این جمله گفت که خداوند افراد شجاع و با شهامت را دوست دارد. این موتوری با شجاعت و شهامت به رودخانه زد و از آن عبور کرد.
حضرت آقا بیماری ریوی داشت که بسیار او را آزار میداد. اما او بسیار صبور بود. در طول مدت تبعیدش در نورآباد چندین بار برای بیماریاش به شیراز سفر کرد و یک بار هم چند روزی در بیمارستان نمازی بستری شد. بعضی وقتها این بیماری آن چنان شدت میگرفت که ما نگران جان آقا میشدیم و آقا همیشه به ما میگفت دعا کنید تا در بستر بیماری نمیرم و خود بسیار این دعا را میکرد.
یک شب، من و آقا تنها بودیم. اسدی به شیراز رفته بود و حاج موسی و حاج احمد هم به کازرون رفته بودند. و من تنها بودم. حال آقا آن چنان بد شده بود که دائم از هوش میرفت من هم نگران بالای سرایشان نشسته بودم و با حالی عجیب هر کاری از دستم بر میآمد انجام میدادم. آقا به هوش امد و گفت تو هنوز اینجایی؟ گفتم: آقا نمیشود که شما را در این حال رها کنم. گفت برو. گفتم: آقا! من هستم. حداقل کاری که ممکن است از دست من برآید این است که لازم شود یک لیوان آب به دستتان بدهم. آقا دوباره از هوش رفت دوباره به هوش آمد و گفت تو که هنوز اینجایی. برو. گفتم: آقا نمیشود نگرانم. اقا لبخندی زد و با قاطعیت خاص خود گفت: برو ملائکه این جا هستند پس نگران نباش. بلندشو برو. و به هر زوری بود من بلند شدم و از خانه بیرون آمدم. تا صبح از نگرانی خوابم نبرد. صبح برای نماز به طرف مسجد رفتم که دیدم حاج آقا در صف نانوایی ایستاده و نان خریده است به من گفت: فیروزی پنیر بگیر بیا صبحانه بخوریم. انگار نه انگار که دیشب حالشان آنقدر خراب بود.
بعد از حدود 2 سال تبعید در نورآباد حاج آقا به کنگان تبعید شد. بعد از کنگان نیز به گنبد کاوس تبعید شد.
سال 56 وقتی در گنبد تبعید بود خیلی دلم تنگ بود. برای زیارت آقا امام رضا(ع) راهی مشهد شدم. عاشورا بود. وقتی وارد حرم شدم دیدم مسئولین استان با تبلیغ از مسیحیت یک حالت خاص را برای آن شب در نظر گرفته بودند که بوی مسیحیت از ان استشمام می شد. خیلی دلم بیشتر گرفت. به خانه برگشتم و گریه کردم. و فردای ان روز راه افتادم به سوی گنبدکاوس.
وقتی وارد گنبد شدم به دلیل مسلیل امنیتی نمیتوانستم از هر کسی نشان آقا را بگیرم. به همین دلیل وارد مسجد شدم. شروع کردم نماز خواندن تا کسی مورد اعتماد را بیابم و از او درباره حاج آقا بپرسم. بعد از مدتی شاید حدود یکی دو ساعت یک نفر وارد مسجد شد که گمان کردم مورد اعتماد باشد. دل را به دریا زدم و جلو رفتم نمازش که تمام شد از او در باره حاج آقا پرسیدم آن فرد خیلی ترسید. خودم را معرفی کردم و گفتم که در دو سال تبعید آقا در نورآباد در خدمت ایشان بودم ان فرد وقتی به من اعتماد کرد گفت: پشت سر من بیا من جلو درب خانه آقا کمی مکث میکنم و رد میشوم. پشت سرش راه افتادم تا این که جلوی درب خانهای ایستاد. مکثی کرد و رد شد. من هم درب آن را کوبیدم و حاج آقا خودش درب را گشود تا حاج آقا را دیدم از شوق دیدار دوباره خود را در آغوش حاج آقا رها ساختم و شروع به گریه کردن کردم. حاج آقا هم خیلی خوشحال شد که بعد از مدتها دوباره من را میبیند.
با پیروزی انقلاب به عنوان مسئول اطلاعات سپاه نوراباد وارد سپاه شدم حاج آقا برایم پیام داد که به فیروزی بگویید هرکاری داری رها کن و به نماز جمعه برس. من هم همچنان که در سپاه بودم در تاسیس و ادامه کار نماز جمعه نورآباد و هر کاری که در این زمینه از دستم بر میآمد انجام میداد. حاج آقا نیز مانند امام معتقد بود که اگر انقلاب فقط همین دستاورد یعنی نماز جمغه را داشت کفایت میکند.
انتهای پیام/