خبرهای داغ:
روایت غواصان دست بسته کربلای ۴ در گفت و گو با خبرگزاری بسیج؛

اسارت، آغاز رهایی...

اسارت، آغاز رهایی...
وقتی اسیر شدیم از همه دل مشغولی های دنیا بریدیم و‌ پس از مدتی اسارت به مثابه دانشگاه خودسازی و رهایی از قید و بندهای دنیای فانی بود.
کد خبر: ۹۶۳۷۷۴۳
|
۰۲ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۸

 

قزوین_به گزارش بسیج، کربلای ۴ صحنه خروش مردانی از تبار خمینی که اروند وحشی را رام کردند و با لباس های غواصی به طوفان زدند، اینجا مردانی به خون خفته که با خون خویش اروند را تطهیر کردند و در قیامت گواهی خواهد داد مردان آخرالزمان از دیار سلمان فارسی رزم خیبری انجام دادند تا تمرینی برای سربازی حضرت ولیعصر(عج) باشد،شبی که اروند برای مردان طلایی ایران گریه کرد، شبی که ستاره های انقلاب سفر بی بازگشت را به زمینی ها یاد آور شدند، آسمان روشن و اروند با بخاری از دود باروت پوشیده شد. رزم دیدنی جبهه کفر با سپاه اسلام که ریشه در تاریخ طایفه سفیان و بنی هاشم دارد. آن چه در ادامه می خوانید مصاحبه عزیزالله فرجی زاده، حاج حمزه صابری و مصطفی کردی سه غواص دست بسته در کربلای ۴ هستند که از نظر می گذرد.

 

بعثی ها بسیار خشن و بد رفتار بودند

 

حاج حمزه صابری فر می گوید: اصلا به فکر بازگشت نبودیم، وقتی دست هایشان را بستند آرزو داشتم که یک خمپاره از ایران شلیک شود تا با اصابت به من شهید شویم تا دست دشمن نیفتم، یک عراقی نزدیک آمد و سیلی محکمی توی گوش فرجی زاده زد قصد کشتن ما را داشتند که یکی از نیروهای جیش الشعبی که سن بالایی داشت ممانعت کرد و گفت این غواص ها برای ما ارزش اطلاعاتی دارند و باید سالم تحویل داده شوند.

 

صابری فری افزود: پس از اسارت فکر غذا و لباس و جای گرم نبودیم بلکه به فکر برادران و هم رزمان خویش بودیم با بمباران عراق در پشت خط مقدم دوازده نفر از بچه های قزوین ذیل لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی شهید احمد کاظمی شهید شدند ما ۷ نفر یک جا اسیر شدیم۶ نفر اهل قزوین و محسن مردانی اهل نجف آباد اصفهان به پادگان ابوالخصیب منتقل شدیم بسیار بد رفتاری می کردند و هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند.

 

 

عکسی که ارمغان آزادی بود

 

حاج حمزه تصریح کرد: چشم های ما را بستند اما من سرم را پایین گرفتم تا چشم بند نتواند مانع دید من شود وقتی سمت چپ خودم را نگاه کردم با تعجب ماهر عبدالرشید از فرماندهان بنام عراق در کنارم ایستاده بود چند خبرنگار خارجی هم آمدند از اسرا عکس خبری تهیه کردند و پس از مدتی عکس ما سه نفر را از بستگان که در قرارگاه رمضان فعالیت می کردند بر روی یک مجله در کرکوک پیدا می کنند و می گوید این مصطفی کردی خواهرزاده و این هم صابری فر بچه محل من است که پس از بررسی و صحت سنجی عکس تحویل هلال احمر و صلیب سرخ می شود و خانواده در جریان زنده بودن ما قرار می گیرد.

 

 

ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه هفتم عراق در کنارم ایستاد

 

 صابری فر تشریح کرد: فرمانده سپاه هفتم عراق ماهر عبدالرشید یکی از نزدیکان صدام بود، اسرای ایرانی را می آوردند در همان جا آهنگ و موسیقی گذاشته بودند و شروع به عکس گرفتن کردند و ما آخرین نفر پیاده شدیم، ماهر عبدالرشید آنجا بود بچه گفتند این عکس امکان دارد علیه کشور به کار گرفته شود جوری بنشینیم که کمترین به ه برداری از این عکس شود.

 

دایی مصطفی دو سال سمت کرکوک در قرارگاه رمضان فعالیت داشت در یک نقطه ای می بیند تعداد زیادی روزنامه و مجله زمین ریخته شده چند تایی بر می دارد که یک دفعه چشمش به تصویر ما سه نفر می افتاد بلافاصله عکس را به سپاه قزوین ارایه می دهد و برادرم عکس را به حلال احمر می برد و صحت آن تایید و از طریق صلیب سرخ نام هر سه نفر به عنوان اسیر ثبت می شود.

 

 

در اسارت هم از ایرانی ها می ترسیدند

 

 حاج حمزه اظهارداشت: همان شب که اسیر شدیم داخل اتاق روی یک مبل خوابیدیم، یک سرتیپ عراقی آمد گفت؛ اگر اسیر شدیم ما را شفاعت می کنید؟ گفتم بله! چون می ترسیدند ایرانی ها آنها را محاصره کنند به ما چای و شیرینی رولت دادند.

 

 وی افزود: پس از پادگان ابوالخصیب ما را به بغداد منتقل کردند که بعداز ظهر رسیدیم و سپس به اردوگاه ۱۱ تکریت منتقل کردند. آنجا به ما مردان قورباغه ای می گفتند و در همان لحظه جرقه آزادی در ذهن ما روشن شد، ما سه نفر در اردوگاه تکریت با هم بودیم که بعدها مصطفی منتقل شد به بعقوبه لذا سالهای اسارت خودسازی بود.

 

 

سرما، تشنگی و گرسنگی بیداد می کرد

 

صابری فر بیان کرد: وقتی به اردوگاه تکریت رسیدیم یک رعب و ترس سنگینی حاکم بود نیروهای عراقی با باتوم، کابل، چوب دستی به استقبال اسرا آمدند و راننده ماشین را جوری پارک کرد که کسی نتواند فرار کند دو ردیف ایستادند و هرکس پیاده می شد تا لحظه آخر از دوطرفه می زدند یا چوب را لایق پای بچه می انداختند تا زمین بخورند و بیشتر کتک بزنند.

 

سرما، گرسنگی، تشنگی بیداد می کرد من سرپا در اردوگاه خوابیدم مصطفی از خاک بالشی درست کرد تا بخوابید، من بعد از دوساعت آمدم بیدار شوم بدنم از سرما خشک شده بود، حمام اردوگاه بسیار سرد بود فقط سرو دست را خیس کردیم، حاج حسین صباغ و اسفندیار حجتی پور همراه من بودند.

 

 

صحنه ظهر عاشورا را به چشم دیدم

 

مصطفی کردی می گوید: دیدم وسط چولان ها انگار تحرکی وجود دارد گفتم؛ بچه های تخریب نجف آباد هستند اینها یک لوله انفجاری بار می گذاشتند که به اژدر بنگال معروف بود با انفجار این اژدر ها موانع برداشته و قایق ها به ساحل می رسیدند، عراقی ها بچه را می دیدند و بخار تنفس رزمنده ها در سرمای اروند هویدا بود و قایق های ایستاده بدون تحرک بر روی آب برای ما زجر آور بود و انسان را یاد تصاویر ظهر عاشورا می انداخت. 

 

چند متر فاصله از ما بارانی از آتش و گلوله بود با تعجب پرسیدم آنجا چه خبر است؟ دیدم آقای صباغ پا و چشمش تیر خورده بود گفتم؛ آقای صباغ بیا پیش ما که با لهجه قزوینی گفت؛ منه دیدند!

 

 

برای تمسخر دستان بچه ها را بستند

 

فرجی زاده گفت؛ برویم اسیر شویم چون نیروی پشتیبانی نمی آید با تعجب دیدم حاج حمزه صابری بغل سنگر عراقی ایستاده است وقتی ایشان را دیدم دلمون قرص شد طرف عراقی ها خاکریز زده بودند که با تنه های نخل روی هم گذاشته و ارتفاع چند متری بین ما حایل شده بود عراقی ها ما را به عنوان مردان قورباغه ای تبلیغ کرده بودند با تمسخر دست بچه ها را بستند حاج حمزه گفت؛ می خواهند بچه ها را بکشند حاج حمزه گفت؛ الدخیل صدام! همین که روی خاکریز رسیدیم با دوشکا می خواستند بچه ها را بزنند.

 

همان لحظه یک انفجار وحشتناکی رخ داد و من با دست و پا زدم به جلو رفتم دیدم عزیز فرجی زاده آنجاست و شنوایی من هم محدود شده بود، دست حاج حمزه قبلاً تیرخورده بود و توانایی کمتری داشت و با انگشت فین را از پایش درآوردم در آب انداختم و شهید قاسم طایفه گفت؛ یک آرپی جی برای من بیاورید تا این سنگر را خفه کنم، گلوله اول را در چهار متری شلیک کرد انفجار رخ نداد و در حین شلیک دوم تیر مستقیم به وی اصابت کرد و شهید شد.

 

 

دود باروت و بوی خون همه جا را گرفته بود

 

 کردی تشریح کرد: آسمان روشن و یک سکوت مرگبار همه جا را فرا گرفته بود از سطح اروند بخار آب متصاعد و قاسم طایفه روی آب پهن شده بود و برای اینکه آب ایشان را نبرد با خودم مردد بودم که شهید قاسم طایفه را به سیم خاردار ببندم تا پیکرش به دست نیروهای خودی بیفتد. به شهید سیدعلی حسینی گفتم راه نیست برویم وی افزود؛ با بنده حرکت کن، کوله پشتی آرپی جی را گرفت و با هم از یک دهلیز کوچک عبور کردیم و با لب خوانی متوجه شدم عزیزالله فرجی زاده و رضا نظر نژاد هم آنجا هستند رضا گفت؛ حمله کنیم اگر اینجا بمانیم کشته می شویم گفتم نمی شود نیروی پشتیبانی نداریم بعد از چند ثانیه قاریان پور رسید در نهایت من، عزیز فرجی زاده و حاج حمزه اسیر شدیم و در پادگان ابوالخصیب ما را به همراه سایر اسرا برای اعزام به اردوگاه اسرا مهیا کردند.

 

 

شش نفر برای رهایی از دنیا به استقبال اسارت رفتیم

 

عزیزالله فرجی زاده می گوید؛ وقتی برگشتم دیدم همه مجروح و شهید شدند، خورشیدی و سیم خاردار به لباس ها گیر می کرد با مصطفی کردی به زحمت از خورشیدی ها عبور کردیم متوجه شدیم سه تا چهار متر با عراقی فاصله داشتیم و کاملا در تیر راس عراقی ها بودیم و نارنجک دستی به سمت بچه ها پرتاب می کردند ما ۳نفر وارد کانال حفر شده طرف عراقی ها شدیم که محسن مردانی نیز به جمع بچه ها اضافه شد.

 

 وی تصریح کرد: من ، مصطفی کردی، رضا نظری نژاد، مردانی و در صبحدم حسین صباغ که معاون دسته شده بود نماز را در باتلاق و لجن اروند خواندیم، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند صدای عجله کنید نیروهای عراقی آمد، صباغ بلند شد و گفت؛ سرو صدا نکنید ما را دیدند و باید تسلیم شویم، گفتم با من کمک کن دیدم آن قدر نیرو ترکش خورده فقط چشمش معلوم بود حاج حمزه یک نارنجک دستش بود و تا صبح آن را پرتاب نکرده بود جمع بچه ها به شش نفر رسید زبان عربی بلد نبودیم و کاملا ترسیده بودیم و دست ما را بستند به ستاد فرماندهی بردند و آغاز سخت اسارت را برای ما رقم زدند.

 

قسمت های بعدی روایت غواصان دست بسته از کربلای چهار از اسارت تا آزادی را در سلسله گزارشات خبرگزاری بسیج دنبال کنید تا برگی از افتخارات و رنج های که برای ایران عزیز و انقلاب متحمل شدیم را به نسل های حال و آینده منتقل کنیم.

 

 

انتهای پیام/۱۰۰۲/

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار