از رکوع تا وصال...
صبح یک روز سرد زمستانی را در نظر بگیر که هوا تاریک است، برف باریده و دقیقا همان هوای دلخواهی است که از سرما به زیر پتو میخزی و دلت میخواهد تا لنگ ظهر بخوابی. هیچ دوست نداری چیزی مانع لذت شیرین خواب در یک فضای گرم آن هم در چله زمستان شود. خواب شیرین است و گوارا
حالا کمی به عقب برگردیم، البته کمی بیشتر از کمی، حدود ۳۸ سال پیش. دی ماه سال ۶۵ در بحبوحه جنگ در شلمچه. هوا سرد است و برفی. سرما و سرما، تاریکی هوا، منطقه ناامن و هر لحظه بیم آنکه نیروهای دشمن به سمت سنگر بچه ها حمله کنند زیاد است...
در همین حال و هوایی که هر آدمی دلش می خواهد در همان فضای گرم و لذت بخش، زیر پتو کنار بخاری نفتی سال ۶۵، هیچچیزی مانع خوابش نشود، جوانان و نوجوانان دهه شصتی، با چه قدرت و نگاه و ایدئولوژی از این لذت دست می کشند و می روند سینه سپر می کنند، از خواب لذت بخش در هوای سرد زمستان می گذرند.
پشت یکی از همان سنگرها، یک مرد با تمام اعتقاداتش بیدار نشسته، در همان سرمای استخوان سوز که هیچ کسی حاضر نیست ثانیه ای به هیچ دلیلی، بیرون از خانه باشد. مرد جوانی که آن ساعت شب، چیزی شیرین تر از خواب در کنار همان بخاری نفتی دهه ۶۰، او را بیدار نگه داشته.صدای نجوایش می آید...
حالا فکرش را بکن این مرد جوان، تازه دامادی است که به تازگی صاحب فرزندی شده، اما باز شیرینی اعتقادش، او را از همه لذتهای و شیرینی های خانه و خانواده سه نفره اش جدا کرده و دلش را با سرمای استخوان سوز دی ماه سال ۶۵ همراه کرده.
شنیدم که بزرگترین آرزویش این بوده که مثل مولا و مقتدایش امیرالمومنین، در وقت نماز، جان به معشوق دهد. فکرش را بکن، مثلاً ساعت ۶ صبح روز ۲۷ دی ماه سال ۱۳۶۵ باشد، سنگر باشد، سرما باشد، وقت نماز باشد، زمان جنگ باشد، منطقه ناامن باشد، عملیات باشد، عملیاتش کربلای ۵ باشد، و عاشق، ۲۱ ساله باشد، تازه داماد باشد، تازه پدر باشد...
نیت کند، اقامه ببندد، آخرین سوره حمد عمرش را بخواند، بسم الله الرحمن الرحیم... آخرین سوره توحید عمرش را بخواند... «وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوا أحَد»... و آخرین رکوع و ذکر بندگی عمرش... «سُبحانَ رَبیَّ العَظیمِ و بِحَمدِه»... و خمپاره... سجاده خونین و تمام....
آن لحظات آخر چه خواسته از خدایش؟! با خدایش چه گفته؟! چطور التماسش کرده؟! چقدر از این دنیا بریده؟ به چه سطحی از اطمینان قلبی رسیده که خانواده کوچکش را در پناه معشوق سپرده و راهی شده... چقدر یاد این شعر می افتم« آن کس که تو را شناخت جان را چه کند... فرزند و عیال و خانمان را چه کند...».
اینها تصورات من از دقایق آخر زندگی و لحظه شهادت شهید کریم اصغری، شهید ۲۱ ساله قزوینی است که در ۲۷ دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه عملیات کربلای ۵ و در رکوع نماز صبح در سنگر، به شهادت رسیده است.
هر چه بیشتر میخوانم بیشتر به این نکته می رسم که چقدر نماز کلید رهایی بوده، هر جا، هر وارستۀ دل از دنیا بریده ای، خواست قفس تن را بشکند و پرنده روحش را رها کند، ذکرش، ذکر نماز بوده است... مثل مولا علی(ع)... مثل حاج قاسم...
سهیلا عظیمی
انتهای پیام/۱۰۱۰