داستان زندگی خلبانان هوانیروز ارتش/ روایت خلبان کهگیلویه و بویراحمدی از نجات جان یک خانواده + (تصاویر)

از زلزله بم و براوات در استان کرمان گرفته تا پروازهای خدمتش در استان‌های سیستان و بلوچستان و خوزستان و فارس و مرکزی و کهگیلویه‌ و بویراحمد. پرواز او بر فراز قله دنا در سانحه جان‌خراش هواپیمای مسافربری تهران_یاسوج از صفحه‌های ماندگار زندگی سربازی او برای ملت ایران است.
کد خبر: ۹۶۵۸۷۵۵
|
۱۷ دی ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۱

به گزارش خبرگزاری بسیج از یاسوج، داستان زندگی خلبانان هوانیروز ارتش، داستانی به وسعت آسمان کشور عزیزمان است. علاوه بر تولید قدرت برای دفاع از میهن عزیزمان،هر جا که نیاز به کمک به مردم هست،صدای بالهای پرواز خلبانان هوانیروز ارتش به گوش می‌رسد.

سرهنگ خلبان بهمن ایمانی،استاد خلبان هوانیروز ارتش،یکی از این مردان است. او بیست و نه سال است که لباس سربازی مردم را در آسمان ایران اسلامی به تن دارد و خاطراتش از پرواز برای خدمت به مردم شنیدنی است. از زلزله بم و براوات در استان کرمان گرفته تا پروازهای خدمتش در استان‌های سیستان و بلوچستان و خوزستان و فارس و مرکزی و کهگیلویه‌ و بویراحمد. پرواز او بر فراز قله دنا در سانحه جان‌خراش هواپیمای مسافربری تهران_یاسوج از صفحه‌های ماندگار زندگی سربازی او برای ملت ایران است.

 سرهنگ خلبان بهمن ایمانی،استاد خلبان ارتش و رییس گروه معارف جنگ پایگاه چهارم هوانیروز ارتش در یادداشتی،خاطره یکی از پروازهای خدمتش به مردم استان مرکزی را  روایت کرده است.

اواخر خردادماه سال ۱۴۰۱ بود. فرزندم آماده می‌شد تا حاصل سالها تلاش و کوشش علمی‌اش را با شرکت در کنکور سراسری تیرماه به بوته‌آزمایش بگذارد و من و همسرم در تلاش بودیم زمینه آرامش فکری و روحی او را فراهم آوریم تا با آرامش در آزمون سراسری شرکت کند. دو روز مانده به پایان خردادماه،از عملیات پایگاه چهارم هوانیروز ارتش با من تماس گرفتند و ماموریت به من ابلاغ شد.
سفری در آسمان
ماموریت این بود: (۱۲ روز میهمان مردم استان مرکزی شوم و پرواز خدمتم را در قالب اورژانس هوایی در آن استان انجام دهم.) بی آنکه به شرایط فرزند و خانواده‌ام فکر کنم،بی‌درنگ ماموریت را پذیرفتم. وقتی که همسرم از ماموریتم مطلع شد، برایم آرزوی پیروزی کرد،اما در چشمانش نگرانی و گله‌مندی را خواندم.
باز هم در حساس‌ترین شرایط زندگی فرزندمان،قرار بود او را تنها بگذارم و در آسمان میهنم برایش آرزوی موفقیت کنم. مثل همیشه،خیلی ساده و آرام برایش توضیح دادم که من فرزند آسمان و سربازِ مردمم هستم و هر چه دارم از این سرزمین است .
شوق من در میهمانی آسمان و سربازی مردمم،همسرم را وادار کرد که کوله بار ماموریتم را ببندد و مرا راهی این سفر کند. سفری در آسمان. یکم تیرماه در فرودگاه اراک مستقر شدم و ماموریتم آغاز شد. 
در ساعت‌هایی که روی زمین بودم،تمام فگر و ذهنم درگیر شرایط همسر و فرزندم بود و وقتی آژیر ماموریت اورژانس هوایی می‌خورد،دغدغه‌ها را روی زمین به انتظار می‌گذاشتم و با عشق به سرزمینم ،ایران و مردمش پر به آسمان می‌گشودم و به یاری مردمم می‌شتافتم.
هر روز پرواز داشتم و هر روز در آسمان ،در دل و جانم از خدای مهربان می‌خواستم پاداش خدمتم به مردم میهنم را در موفقیت فرزندم به من بدهد.
داستان زندگی خلبانان هوانیروز ارتش/ روایت خلبان کهگیلویه و بویراحمد از نجات جان یک خانواده
 
صبح روز هشتم تیرماه شد. آژیر پرواز به صدا در آمد. بی‌درنگ به همراه تیم زبده پروازی هوانیروز ارتش و نیروهای اورژانس هوایی پر به آسمان گشودیم. مقصد گلپایگان بود. مشخصات اعلامی اورژانس هوایی را با عملیات هوانیروز ارتش هماهنگ کردم و در نقطه مورد نظر در یکی از جاده‌های اطراف شهر فرود آمدم.
خانواده چهارنفره‌ای دچار سانحه تصادف شده بودند. از سرنوشت پدر خانواده مطلع نشدم. مادر خانواده و یک پسر حدود ۱۲ ساله و یک دختر حدود ۱۶ ساله به شدت مصدوم شده بودند.
قرار شد این سه هموطن عزیزم را به مراکز مجهز پزشکی در اراک برسانیم. پس از اعلام شرایط به عملیات هوانیروز،از زمین بلند شدم و اوج گرفتم. در پروازهای خدمتم،معمولا تلاشم می‌کردم کابین عقب را نگاه نکنم تا غلبه‌ی احساسات و عواطف انسانی در ایمنی پروازم تاثیر نگذارد. اما این بار شرایط متفاوت بود.
در آسمان، صدای ضجه و ناله‌های دلخراشی،دلم را به درد آورد و توجهم را جلب کرد. برگشتم و کابین عقب را نگاه کردم. فرزند پسر در برانکارد کف،مادرشان در برانکارد وسط و دختر نوجوان در برانکارد بالا و نزدیک به سقف هلی‌کوپتر بود.
تمام هیکل دخترک خونین بود و نیروهای اورژانس هوایی، بدنش را آتل بسته‌بودند. احساس کردم ،دخترک که تا دقایقی پیش در کنار پدر و مادر و برادرش در خودرو نشسته‌بود و در سلامتی و شادابی سفر می‌کرد،درکی از شرایط اکنونش ندارد و احساس تعلیق در آسمان و صدای پرواز بالگرد بر دردهای بدنش افزوده و به شدت نگرانش کرده است.
بی اختیار به یاد فرزندم افتادم و اشکم سرازیر شد. سرعت‌ پرواز را به حداکثر افزودم و اهرم قدرت موتور پرنده‌را فیکس کردم و به خلبان جوان هم‌پروازم دستور دادم از اوج گرفتن یا تغییر ارتفاع پرواز پرهیز کند .
نقشه پرواز را بررسی کردم و مسیر جدید پروازی را برای آنکه حداقل افزایش و کاهش ارتفاع پرواز رخ بدهد را برای کمک خلبان مشخص کردم. بلافاصله با عملیات هوانیروز ارتش و اورژانس هوایی اراک تماس گرفته و شرایط مصدومین را برای هماهنگی واحدهای دریافت بیمار اعلام کردم. صدای ضجه‌های دخترک،بسیار دردناک بود.
از طریق رادیوی داخلی بالگرد ،ازمهندس پروازم که در کابین عقب بود خواستم شرایط را برای دختر نوجوان شرح دهد که پس از سانحه تصادف،نیروهای اورژانس هوایی با هلی‌کوپتر هوانیروز ارتش به کمکشان آمده‌اند و او اکنون در حال پرواز به سمت بیمارستان است. صدای ضجه های دخترک کمتر شد،اما اشک‌های من بند نیامد.
در آسمان بودم و در حالی که به فکر دختر خودم بودم، تلاش می‌کردم این دختر نوجوان را برای نجات ،سریعتر به بیمارستان برسانم با سرعت تمام به اراک نزدیک می‌شدم،تمام ذهنم درگیر افزایش سرعت پرواز و کاهش تغییر در ارتفاع مسیر پرواز بود.
از دور شهر اراک در نظرم نمایان شد. چشمم را به آسمان دوختم و از اینکه خدای مهربان فرصت خدمت به هم میهنانم را به من داده است،شکر کردم. در همین لحظه،عملیات هوانیروز تماس رادیویی برقرار کرد از من اعلام آمادگی برای انجام ماموریت دوم را خواست.
 
با رادیوی داخلی از همکاران درون بالگردم استعلام گرفتم و پس از دریافت آمادگی‌شان،به عملیات اعلام آمادگی کردم. ماموریت دوم در آسمان به من ابلاغ شد. هدف دوم شهر آشتیان بود. طرح پروازم را ترسیم کردم و پس از هماهنگی با عملیات ،نحوه ادامه ماموریت را به کمک خلبان اطلاع دادم. سبک‌بال و دل آرام در محل فرود هماهنگ شده در شهر اراک فرود آمدم،دخترک نوجوان و مادر و برادرش را به اورژانس هوایی استان مرکزی تحویل دادم و بلافاصله دوباره پر به آسمان گشودم.
داستان زندگی خلبانان هوانیروز ارتش/ روایت خلبان کهگیلویه و بویراحمد از نجات جان یک خانواده
 به سمت آشتیان می‌رفتم. این بار دغدغه‌ها و دلتنگی‌ها در آسمان مرا همراهی می‌کردند. به یاد دوران دانشجویی‌ام افتادم که استادم به من تاکید می‌کرد:در پرواز ،باید فقط به آسمان و پرنده‌ات بیندیشی و دغدغه‌ات فقط دفاع از کشور و خدمت به مردمت باشد. یک بار دیگر از خدای خودم خواستم در نبود من ،فرزندم و خانواده‌ام را یاری کند و وجودم را و فکر و ذهنم را به کابین بالگردم بازگرداندم.
به آشتیان رسیدم. صدها هموطنم را دیدم که با شنیدن صدای بالگرد،سر به سوی آسمان چرخانده‌اند و دست تکان می‌دهند. برایشان دست تکان دادم و دو هموطن آشتیانی نیازمند خدمت را به سوی اراک به پرواز در آوردم.
برای لحظاتی به کمک‌خلبان و مهندس پروازم چشم دوختم تا هم شرایط‌شان را بسنجم و هم با نگاه،به آنان خداقوت گفته باشم. در چشمان کمک‌خلبان و مهندس پروازم،شوق خدمت را خواندم و شوق آنان،به دل و جانم انرژی مضاعف داد. به اراک رسیدم.فرود آمدم و مهندس‌پرواز ،هموطنان آشتیانی را به نیروهای اورژانس‌هوایی مستقر در نقطه فرود سپرد و در ادامه به سمت فرودگاه اراک پر گشودیم.
در فرودگاه اراک،پس از اینکه بالگرد را خاموش کردم و صدای غرش پرنده‌ام آرام گرفت دو تن از همکارانم در فرودگاه اراک به استقبالمان آمدند و یکی از زیباترین غافلگیری‌های دوران خدمتم را به من هدیه کردند.
بنا به ضرورت سازمانی ،عصر روز هشتم تیرماه،تیم جدید پروازی از سوی پایگاه چهارم هوانیروز ارتش در اراک مستقر شد و من مامور شدم که به اصفهان عزیمت کنم.
اشک‌هایم در دلسوزی برای دختر نوجوان هموطنم،خیلی زود آرامش را به من هدیه کرد .... همراه با تیم پروازی همراهم،ادامه ماموریت استان مرکزی را به تیم جدید سپردیم و به اصفهان عزیمت کردیم. نهم تیرماه،یک روز قبل از آزمون کنکور فرزندم،سفر سربازی من پایان یافت و به خانواده و فرزندم پیوستم و همراه با همسرم دهم تیرماه ،فرزندم را برای شرکت در آزمون سراسری بدرقه کردم.
امروز،فرزندم روزهای پایانی ترم پنجم را در رشته پزشکی می‌گذراند. و خوشحالم که فرزند من متعهد است به‌ اینکه به حرمت میهنش به حرمت مردم سرزمینش و به حرمت آسمان و بالگرد پدرش و به حرمت لباس سربازی پدرش و خلبانی پدرش در ارتش جمهوری اسلامی ایران، در آینده پزشکی متعهد و دلسوز برای ایران اسلامی و مردم شریف کشورش باشد.
 
 خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی باشی و ما رستگار
 
سرهنگ خلبان بهمن ایمانی پایگاه چهارم هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران
ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار