اسم رفیق شهیدم را پشت لباسش نوشتم/بی توجهی، رسمی که موجب گمنامی بسیاری از جانبازان شده است
قزوین_ به گزارش بسیج، در این گفتوگوی ویژه، پای صحبتهای یکی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس، برادر شعبان لطیفی، مینشینیم که از خاطرات خود در دوران انقلاب و جنگ تحمیلی میگوید. او که متولد سال ۱۳۴۵ است، در عملیات والفجر ۴ حضور داشته و در این راه به افتخار جانبازی نائل شده است.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید که چگونه وارد جبهه شدید؟
بنده شعبان لطیفی، فرزند حبیب، متولد ۱۳۴۵ هستم. افتخار داشتم که در دوران دفاع مقدس به عنوان یک بسیجی در جبههها حضور پیدا کنم. سنم کم بود، اما از همان دوران نوجوانی عشق جهاد و شهادت داشتم.
زمانی که تصمیم گرفتم به جبهه بروم، فقط ۱۶ سال داشتم. آن زمان برای اعزام، سختگیری میکردند و میگفتند که باید تأییدیه پدرم را بیاورم. پدرم مخالف نبود، اما نگرانی پدرانه داشت. بالاخره با زحمت تأییدیه را گرفتم و راهی میدان نبرد شدم.
از اولین حضورتان در جبهه چه خاطرهای دارید؟
اولین بار که وارد منطقه عملیاتی شدم، تازه فهمیدم که جنگ یعنی چه! آنجا دیگر شوخی نداشت. هر طرف که نگاه میکردی، برادرانی بودند که با خلوص نیت آمده بودند تا از خاک و ناموس کشور دفاع کنند.
یادم هست که وقتی برای اولین بار لباس بسیجی را پوشیدم، احساس غرور خاصی داشتم. اما همین لباس، بوی خون، شهادت و ایثار میداد.
شما در کدام عملیاتها شرکت داشتید؟
بنده در چندین عملیات شرکت داشتم، اما مهمترین عملیاتی که در آن حضور داشتم، عملیات والفجر ۴ بود. این عملیات یکی از سختترین و نفسگیرترین عملیاتها بود. دشمن تا بن دندان مسلح بود، اما ایمان و عشق به انقلاب و امام، ما را پیش میبرد.
خاطراتی از جبهه و شهادت همرزمان
آیا خاطرهای از دوستان و همرزمان شهیدتان دارید که برای ما بازگو کنید؟
بله، خاطرات جنگ هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. یکی از تلخترین خاطرات من مربوط به دوست شهیدم است. در یکی از عملیاتها، دوست صمیمیام به من گفت؛
"لطیفی! اسمم را پشت لباسم با ماژیک بنویس." با تعجب پرسیدم: "چرا؟"
گفت: "چون من شهید میشوم، ولی تو زنده میمانی."
من حرفش را باور نکردم و گفتم: "ما همه برای جنگیدن آمدهایم، معلوم نیست چه کسی زنده میماند و چه کسی شهید میشود!" اما در همان عملیات، وقتی درگیری شدید شد، دیگر خبری از او نبود. بعد از پایان درگیریها، از بچهها پرسیدم: "فلانی کجاست؟"سرشان را پایین انداختند و گفتند: "شهید شده..."
رفتم ببینم... بدنش آنجا بود، اما سرش نبود... تنها چیزی که باقی مانده بود، نامش که با دستخط من روی لباسش نوشته شده بود. این لحظهای بود که جنگ برایم معنای دیگری پیدا کرد. فهمیدم که شهادت واقعاً چه مقام بالایی است و رزمندگان با چه اخلاصی جانشان را فدا میکنند.
وضعیت جانبازان پس از جنگ
بعد از جنگ، زندگی شما به عنوان یک جانباز چگونه گذشت؟
جنگ که تمام شد، خیلیها فکر کردند که رزمندگان و جانبازان دیگر نیازی به توجه ندارند. اما درد و رنج ما تازه شروع شد.
خیلی از جانبازان گمنام شدند، کسی به آنها توجهی نکرد. ما برای رضای خدا رفتیم، اما از مسئولین انتظار داریم که احوالی از ما بپرسند، فقط یک احترام ساده!
بسیاری از همرزمانم در شرایط سختی زندگی میکنند، مشکلات معیشتی، درمانی و اجتماعی دارند. امام خمینی (ره) فرمودند؛
"نگذارید جانبازان و خانوادههای شهدا در پیچ و خم زندگی روزمره فراموش شوند." اما آیا واقعاً این توصیه امام اجرا میشود؟
انتظار شما از مسئولین چیست؟
ما چیزی برای خودمان نمیخواهیم، اما میخواهیم حرمت خون شهدا حفظ شود. مسئولین باید ببینند که ما انقلاب را با خون خودمان حفظ کردیم. این انقلاب آسان به دست نیامد. مسئولین باید مثل شهید باکری، شهید همت و دیگر فرماندهان جنگ، در خدمت مردم باشند.
پیام به جوانان و نسلهای آینده
اگر بخواهید یک پیام برای جوانان امروزی بدهید، چه میگویید؟
جوانان عزیز! این انقلاب، امانت شهداست.
زمان ما، نوجوانان ۱۶ ساله در جبهه شهید میشدند، اما امروز وظیفه شما این است که این انقلاب را حفظ کنید. هرکس در هر جایگاهی که هست، باید وظیفه خودش را بداند. بسیجی بودن فقط به جنگیدن نیست؛ امروز جهاد، جهاد علمی، فرهنگی و اقتصادی است.
سخن پایانی؛
امیدوارم که خون شهدا فراموش نشود، جانبازان و خانوادههای شهدا مورد توجه قرار بگیرند و نسل جدید قدر این انقلاب را بداند.
انتهای پیام/۱۰۱۲