۰۵ / تير / ۱۴۰۴ - 26 June 2025
23:00
کد خبر : 9695694
۱۶:۵۶

۱۴۰۴/۰۴/۰۵

روایت شهادت پاسداری که چهره دخترش را ندید

مسئول روابط عمومی سپاه استان البرز در حمله تروریستی رژیم صهیونیستی به شهر کرج به شهادت رسید، اما پیکرش پس از یک روز و تقریبا همزمان با به دنیاآمدن تنها دخترش، پیدا شد و او نتوانست صورت نوزادش را ببینید.

به گزارش خبرگزاری بسیج از البرز، مینا صدیقیان خبرنگار پایگاه خبری دیده بان البرز، در یادداشتی آورده است؛

روایت شهادت پاسداری که چهره دخترش را ندید

در پی جنایات رژیم صهیونیستی و حمله به سپاه استان البرز و شهادت جمعی از پاسداران، سربازان و شهروندان استان،  مینا صدیقیان در یادداشتی برای این رسانه آورده است: در آن صبحِ تلخ، صدای انفجار آرامش شهر را بر هم زد؛ همان روزی که کرج ناگهان از مدار امن خارج شد و آماج حمله دشمن صهیونیستی قرار گرفت، حمله‌ای که از دوردست‌ها آمده بود، اما داغش روی دل خانواده‌های این شهر نشست. از دل همان آوارها، قصه‌ای سر برآورد که تلخی‌اش با هیچ واژه‌ای التیام نمی‌یابد.

در این حمله ناجوانمردانه، جمعی از پاسداران سپاه استان البرز به شهادت رسیدند که یکی از آنها سرهنگ رمضانعلی چوبداری، مسئول روابط عمومی این نهاد بود. ساختمان محل استقرارشان فرو ریخت و پیکر این سرباز وطن زیر آوار ماند. ساعاتی بعد از انفجار، هنوز چشم خانواده‌ها به در بود و دل‌ها در تلاطم بی‌خبری می‌تپید، اما نه پیامی آمد، نه صدایی از گوشی‌ها بلند شد؛ فقط سکوت.

یک روز پس از این حادثه تلخ، در ساعات هولناکی که همه زیر سنگ‌ها و آهن پاره ها، آجر‌ها و شیشه‌ها به دنبال پیکر شهید چوبداری و همکارانش بودند، در بیمارستانی در همین شهر، مادری درد می‌کشید، او همسر همان پاسداری که در زیر آوار جا مانده بود. با تلاش‌های صورت گرفته، پیکر شهید چوبداری پیدا شد، در این میان خداوند هم به او دختری هدیه داد که نتواست صورتش را نوازش کند.

صدای گریه دختر در حالی در شهر پیچید که پدرش پس از داشتن سه فرزند پسر برای به دنیاآمدنش لحظه شماری و شادی کرده بود،  دختری که قرار بود گل دختر بابا باشد، اما بابا دیگر آنجا، در کنار مادر و دختر نبود.

او به خیل شهدا پیوسته بود و نامش در میان آنها می‌درخشید، پیکر پدر در معراج شهدا و نوزاد دختر در آغوش مادر، چه آمدن و رفتن تلخ و دردناکی!

تقدیر، صحنه‌ای به وسعت هستی خلق کرده بود؛ تولدی هم‌زمان با شهادت. یکی می‌آمد، یکی می‌رفت.

این تقارن، شاید در ظاهر غم‌انگیز باشد، اما در عمق خودش، راز‌هایی دارد که تنها اهل دل می‌فهمند. پدر، مدافع وطن بود، اهل خبر و رسانه، صدای مردم و زبان حقیقت. او روایت‌گر فداکاری‌ها بود، اما سرانجام خودش روایت شد.

این روایت دیگر نیاز به نوشتن نداشت، چون خودش جانش را نوشته بود. این اتفاق شهر را در شوک فرو برد، هم از حمله بی‌سابقه‌ای که قلب ایران را نشانه گرفته بود، هم از فقدان مردانی که ستون‌های امنیت این دیار بودند، اما قصه این پاسدار، چیز دیگری بود.

داستان او، تجلی یک غیبت هم‌زمان بود؛ غیبت پدر در لحظه تولد دختری که قرار بود عزیزترین دختر زندگی‌اش باشد.

در روز‌های آخر عمر این پاسدار که هم‌زمان با جنگ تحمیلی بود، پدر بیش از همیشه پرشور و پرکار بود؛ با چشمی نگران اوضاع منطقه و با قلبی لبریز از عشق به مردمش.

پیکر او، یک روز بعد از شهادت از زیر آوار بیرون کشیده شد؛ پیکر همان مردی که تا آخر ایستاد، همان پدری که وعده تولد دخترش را شنیده و بسیار خوشحالی کرده بود، اما دیدنش سهم این دنیا نشد.

این پدر که حالا یکی از شهیدان سرزمین است و نامش در لیست شهدا ثبت و قصه‌اش در حافظه شهر حک شده، تنها یک نظامی نبود، بلکه یکی از ستون‌های ارتباطی سپاه در استان البرز بود؛ کسی که روز و شب، میان مردم و فرماندهان، حلقه واسط صداقت و روشنگری بود.

او نه با سلاح، بلکه با قلم، تصویر و کلمه می‌جنگید، اما مورد حمله دشمن خبیث قرار گرفت.

قصه این مرد بااخلاق حالا در دل همین رسانه‌ها طنین‌انداز شده و دخترش، خود یک روایت زنده از این فاجعه و افتخار است.

اینکه یک دختر هم‌زمان با شهادت پدر، چشم به دنیا باز می‌کند، نشانه‌ای از تداوم مسیر است، راهی که اگرچه مردانش پرواز می‌کنند، اما نسل بعدی‌اش بلافاصله از راه می‌رسند، یاد این پاسدار سرفراز نه در دفترها، بلکه در دل‌ها مانده است.

این دختر، بی‌آنکه بداند، حامل بزرگ‌ترین امانت پدرش است؛ نام، خون و غیرتی که باید نسل‌به‌نسل حفظ شود. ماجرای این پاسدار شهید، سندی است از حقیقت جنگی که بر ما تحمیل شده، اما ما با آن به بلوغی تاریخی رسیده‌ایم. هر شهید، یک چراغ است در مسیر آینده و این دختر کوچک، روزی بزرگ می‌شود، داستان پدرش را می‌خواند و می‌فهمد که پدرش قهرمان این شهر بود.

چه کاری از ما برمی‌آید جز اینکه این روایت را بنویسیم، زنده نگه داریم و از این پس هر وقت صدای تولدی را شنیدیم، به یاد آوریم که شاید جایی در همان لحظه، یک قهرمان، برای آن تولد، جان داده باشد، شاید دختری چشم گشوده باشد بر جهانی که پدرش برای ساختنِ امن‌ترین شکل آن، چشم از دنیا بسته و شاید اشک و لبخند، درست در یک لحظه، با هم متولد شده باشند.


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید