به گزارش خبرگزاری بسیج، شهید «محمد رضا جعفری» از جمله کاسبانی بوده که همانند سایر اقشار، وقتی کشور و انقلاب را در خطر می بیند، آرامش و راحتی شهر را رها می کند و راهی جبهه های نبرد می شود تا «مرد از نامرد» شناخته شود.
«محمد رضا جعفری» قبل از شروع جنگ تحمیلی، در «گرمسار» مغازه «خوار و بار» فروشی را اداره می کرد اما وقتی جنگ آغاز می شود به عنوان بسیجی راهی جبهه ها می شود تا بلکه به نوعی دین خود را به انقلاب و کشورش ادا کند به همین خاطر با عضویت بسیجی همراه با سایر بسیجیان و پاسدارن تیپ قائم آل محمد(عج) راهی مناطق جنگی می شود.
در بخشی از این کتاب 184 صفحه ای که توسط انتشارات فاتحان و به قلم «جلیل امجدی» برای اولین بار روانه بازار نشر شده به نقل از یکی همرزمان شهید جعفری آمده:
«هوای اهواز گرم و نفس گیر بود.
دوره چهل و پنج روزه آموزش که تمام شد، توی حیاط پادگان به خط شدیم. قرار بود ما را تقسیم کنند توی مناطق جنگی. دل توی دل مل نبود.
با محمد رضا توی یک صف بودم.
مسئول تقسیم روی سکویی ایستاد تا همه را ببیند. صدایش رسا بود و بلندگو نمی خواست: چند تا نیرو برای پیک می خواهیم ... کسی هست که منطقه را خوب بشناسه؟
دست بلند کردم.
ـ شما انتخاب شدی!
از صف زدم بیرون.
محمد رضا هم پشت سرم دراز شد.
ـ شما کجا میای آقا؟
محمد رضا از تک و تا نیفتاد. با انگشت من را نشان فرمانده داد و گفت: هرجا این میره، من هم باید باشم ... ما از بچگی توی یه مدرسه بودیم و با هم بزرگ شدیم ... من هم می خوام پیک بشم ...
و نایستاد تا تصدیق و رضایت فرمانده را بگیرد.
فرمانده خندید و گفت: بلدی موتور برانی؟
محمد رضا خندید. »
محمد رضا در گرمسار تنها وسیله نقلیه زیر پایش، یک دستگاه موتور سیکلت سوزوکی 1000 بود که با مهارت خاصی آن را هدایت می کرد لذا وقتی وارد جبهه شد رسته پیک گردان را انتخاب کرد.
در بخش دیگری از این کتاب به موضوع کسب درآمد محمد رضا در زمان مرخصی نیز اشاره می کند:
«چند روز قبل از مرخصی چند روزه مان برای رفتن به گرمسار، از مغازه ای توی اهواز قیمت قفل و کلیدها را پرسید. ایستاد و حسابی توی فکر شد.
ـ چته باز محمد رضا؟
ـ قیمتش خیلی مناسبه ... از نصف قیمت توی گرمسار هم پایین تره!
گفتم: چه خیالی داری؟
گفت: فوقش ببریم تهران و سه هزار تومان ضرر کنم!
دارو ندارش را ریخت توی عرق چین قرمز و شمرد.مختصری از آن را برای خرج خورد و خوراکمان برداشت و با اصل پولش، همه قفل و کلیدها را یکجا خرید.
با قطار رفتیم تهران. از ایستگاه راه آهن با یک تاکسی رسیدیم به حسن آباد. جنسش را یک جا فروخت به مغازه ای و دو و نیم برابر اصل پولش، استفاده برد. به اندازه سه ماه حقوق معلمی من.
خوب است رسم و راه کاسبی را پیش او شاگردی کنم. الکاسبُ حبیب الله! »
محمد رضا طی مدتی که در جبهه بود در رسته پیک گردان فعالیت می کرد و در همین رسته نیز به شهادت رسید.
«با آن همه مخفی کاری، بالاخره از دست و دهان یکی در رفت و گفت: محمد رضا شهید شده!
کجا؟ چه وقت؟
پشتم لرزید.
مأموریت اش پادگان 5 الله اکبر ـ اسلام آباد ـ بود. با «مولایی» از بچه های سمنان رفته بود. با تویوتای لندکروز. جنگده اف 4 جاده ها! ...
خمپاره ای ترکید جلوی تویوتای لندکروز و ماشین چپ شد توی دره و محمد رضا درجا شهید شد.
همیشه شوخی و جدی می گفت: دوست دارم جوری شهید شوم که نعشم رو با کاردک از روی زمین جمع کنند!
یاد دختر چهار ماهه او افتادم.
مولایی هم قطع نخاع شد ...»
بدین ترتیب «محمدرضا جعفری» به آرزوی شهادت خود در تاریخ 18 دی 62 رسید و سه روز بعد بر روی دوش مردم گرمسار در جایگاه ابدی خود آرام گرفت.
گفتنی است در انتهای این کتاب هفت صفحه نیز به دست نوشته های این شهید «کاسب حبیب الله» اختصاص یافته است.