دمی با خواهر افسر نیروی زمینی شهید«فیروز بیرامی »
ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود
33 سال پیش درست در چنین روزهایی شهر حال و هوای جنگ ناخواسته به خود گرفت و گروهی از میان ما سبک بال به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافتند و تاریخ را به گونه زیباتررقم زدند.
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج به نقل از کوله بار، تابستان که به روزهای پایانی خود نزدیک می شود،خواسته یا ناخواسته تداعی روزهای عجیبی برای بسیاری از ماست.33 سال پیش درست در چنین روزهایی شهر حال و هوای جنگ ناخواسته به خود گرفت و گروهی از میان ما سبک بال به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافتند و تاریخ را به گونه زیباتررقم زدند.از این رو این روزها بیشتر از همیشه از شهدا یاد می شود.«سکینه بیرامی » خواهر شهیدی است که هم چون هزاران هزار خواهرشهید این مرز و بوم این روز ها بیشتر از همیشه یاد برادرشهیدش می افتد.زیرا مصادف با چنین روز هایی بود که برادرش عزم رفتن به جبهه را کرد.
او دراین باره می گوید:«هیچ وقت روز اولین حمله عراق به کشورمان از خاطرم بیرون نمی رود.یادم هست باردار بودم و همراه دختر خواهرم قصد خرید لوازم التحریر داشتیم.یک روز به بازگشایی مدرسه ها مانده بودو شهر حال و هوای عجیب و زیبایی داشت.یکباره صدای هولناکی در آسمان شهر پیچید.همه به خیابان ها دویدم،من خیلی ترسیده بودم.نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده و فقط دود غلیظی را در آسمان نزدیک فرودگاه مهر آباد می دیدیم.چند ساعت بعد اخبار اعلام کرد که موشک های عراقی دیوار های صوتی شهر را شکسته و رسما به کشورمان حمله کردند.»
او در ادامه به تصمیم فیروز در شب اولین حمله عراقی اشاره می کند ومی گوید:«آن شب که همه دور هم جمع شده بودیم برادرم فیروز تصمیم عجیبی گرفت و گفت:"فکر کنم دوباره مملکت شلوغ شده و جنگ در راه است.اگر امام خمینی (ره) فرمان دفاع بده من اولین نفر به جنگ می روم."»
آن شب وقتی فیروز لیلای 5 ساله و فرزانه 4 ساله اش را در آغوش گرفته بود و این صحبت ها را می کرد کسی باورش نشد.زیرا فیروز علاقه خاصی به خانواده اش داشت.خواهر شهید با اشاره به این موضوع می گوید:«فیروز قبل ازازدواج به خاطر شغلش که در ارتش بود زیاد به ماموریت می رفت اما وقتی ازدواج کرد ماموریت هایش را کمتر کرد تا بیشتر در خدمت خانواده اش باشد.تااینکه چند روز بعد امام خمینی (ره) فرمان جهاد را اعلام کرد و فیروز به عنوان اولین نفرات عازم جبهه شد.هنوز 3 ماهی از رفتنش به جبهه نگذشته بود که خبر شهادتش در سوسنگرد را آوردند.»
دیدم که جانم می رود
خواهر کوچک شهید خاطرات زیادی از برادرش دارد و با اندوه فراوان آنها را بازگو می کند ومی گوید:«اوایل مهر ماه سال 59 بود که عزم رفتن به جبهه را کرد.راستش را بخواهید آن زمان زیاد نگران نبودیم و ماموریت رفتن فیروز برای ما عادی شده بود.فکر می کردیم مثل سایر ماموریت هایش می رود و زود بر می گردد.اما چند هفته بعد از جنگ که خبر شهادت جوانان بسیاری از جبهه به گوش رسید و پیکرشان را به خانواده شان برگرداندند،خیلی نگران شدیم.تازه فهمیدم که این جنگ مثل ماموریت های کاری فیروز نیست و هر لحظه ممکن است خبر شهادتش رابیاورند.»
اشک در چشمانش حلقه می زند.بغضی گلویش را می گیرد و با همان حالت گریه ادامه می دهد ومی گوید:«وقتی برای مرخصی آمد،مثل پروانه دورش می چرخیدیم.مادرو همسرش از او خواستن که دیر تر به جبهه برود و بیشتر در کنارمان بماند.اما او در جواب آنها گفت:"شما اینجا در آرامش نشستید و خبر ندارید در قصر شیرین و خرمشهر چه اتفاقی رخ داده است.من که با چشمانم آن صحنه را دیدم محال است در تهران آرام بگیرم باید برگردم.»
با شوق فراوان و بدون اطلاع قبلی عازم جبهه شد.من آن زمان کلاس بافندگی با ماشین بافندگی می رفتم .وقتی خبردار شدم که فیروز به جبهه رفته است سراسیمه به ایستگاه راه آهن رفتم .وقتی رسیدم همه رزمنده ها سوار قطار شده بودند.خیلی دلم شکست که برادرم را برای آخر ندیدم.یک دفعه به سرم زد و دوان دوان به سمت قطار رفتم.کوپه ها را یکی یکی به دنبال فیروز می گشتم.در هر کوپه سربازان و رزمنده ها غرق در شادی و شور،آماده رفتن به جبهه بودند.به حدی شادی می کردند که گویی فراموش کرده اند به خط مقدم و رویارویی با دشمن می روند و هیچ ترسی در دل نداشتند.بالاخره فیروز را پیدا کردم و آخرین وداع جانانه ام را با او انجام دادم.فیروز خیلی غیرتی بود و به خاطر این کارم ندامتم کرد.نمی دانم چرا اما انگار به دلم افتاده بود که این دیدار آخر من و برادرم هست.از قطار که پیدا شدم،صدای سوت قطار در سرم پیچید.یک آن که به قطار نگاه کردم دیدم که جانم می رود.از هر پنجره ای چندین رزمنده با سربندهای یا زهرا(س) و یا حسین(ع) خودنمایی می کردند.هر چه قطار دورتر می شد دلم بیشتر می گرفت...»
افتخار افسری در ارتش امام(ره)
«بعد از پایان تحصیلات سیکل فیروز تصمیم گرفت در ارتش استخدام شود.چند سال آنجا خدمت کرد و گروهبان شد.بعد تحصیلاتش را در همان دانشگاه افسری ادامه داد و دیپلم گرفت.»
خواهر شهید این جملات را می گوید و می افزاید:«با تلاش و زحمت زیاد وارد ارتش نیروی زمینی شد اما بعد پشیمان شد و گفت برای این ارتش کار کردن حرام است. زیرا آن زمان ،ارتش زیر نظر رژیم شاه فعالیت می کرد و فیروز مخالف بسیاری از فعالیت های آن بود.همیشه این مخالفتش را در جمع های مختلف دوستان و آشنایان اعلام می کرد تااینکه نیروی های ساواک از عقاید مذهبی او مطلع شدند و پرونده سیاسی برای او تشکیل دادند.خوشبختانه تشکیل پرونده و پیگیری های ساواک با پیروی انقلاب مصادف شد و برادرم از رفتارهای وحشی گرانه و غیر انسانی ساواک در امان ماند.»
او از روز گرفتن درجه ستوان 2 برادرش خاطرات خوبی دارد و می گوید:«روزی که قرار بود درجه ستوان 2 به برادرم بدهند او خیلی ذوق و شوق داشت.وقتی مادرم از او علت این شوقش را پرسید در جواب او گفت:"خدا را شکر این بار درجه ام را از امام خمینی (ره) می گیرم و در ارتش او کار می کنم.تا کنون گرفتن درجه از رژیم شاه برایم هیچ لذتی نداشت.»
خیلی زود پر کشید
هنوز سه ماه و 15 روز از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود که خبر شهادت «فیروز بیرامی » را به خانواده او اطلاع دادند.اشک و اندوه و ناله تمام خانه خانواده بیرامی را فرا گرفت واما تنها یک نفر بود که میان اشک ها مدام سجده شکر به جا می آورد و او کسی جر مادر شهید نبود.«سکینه بیرامی» به روز شهادت برادربزرگش اشاره می کندومی گوید:«من سن و سال زیادی نداشتم و به خاطر عشق فراوانم به فیروز بسیار بی تابی و گریه می کردم و صدای ناله هایم خانه را تکان می داد.
مادرم کنارم آمد و گفت :"آرام باش که فیروز روسفیدمان کرده!از خانم حضرت زینب (س) طلب صبر کن و در مصیبت خود از یاد مصیبت بزرگ عاشورا غافل نشو"باور نمی کنید اما همین جمله مادرم که زن مومن و با خدایی بود مرا آرام کرد.پدر ومادرم هر دو به رحمت خدا رفته اند خدا روح همه آنها را شاد کند.»
این خواهر 62 ساله در ادامه از یادگارهای برادرش تعریف و تمجید می کند ومی گوید:«مدتی بعد از شهادت برادر بزرگترم ،برادردیگرم"محمد رضا "مسئولیت پدری یتمیمان او را عاشقانه به دوش کشید و با مصلحت خانواده و عمل به وصیت فیروز،با همسر او ازدواج کرد.خدا را شکر با دعای خیر این کودکان موفقیت های فراوانی در زندگی اش کسب کرد و فرماندار چندین شهر از استان آذربایجان شرقی بوده است.برادر زاده ام فرزانه پزشک متخصص اطفال شده و لیلا هم سمت مهمی در وزارت بهداشت دارد.»
محله ما شهید پرور است
خانواده شهید بیرامی بیش از 35 سال است که در محله شریعتی شمالی سکونت داشتند وخواهر شهید از گذشته محله اطلاعات خوبی دارد ومی گوید:«زمانی که ما به این محله آمدیم سال 1356 بود.اینجا را به عنوان محله "شهر شاپور" می شناختند و کنار فرودگاه و پادگان قلعه مرغی بودیم.اسم کوچه ما "8 متری مزینان " بود بعد هم به "شهید خیرآبادی" تغییر نام داد.کم کم با پایان جنگ ،کوچه های محله به نام شهدای تغییر نام دادند و بی شک این محله از محله های شهید پرور است.شریعتی نسبت به گذشته بسیار آباد شده است و نباید اقدامات شهرداری منطقه برای آبادی محله در چندسال اخیر نا دیده بگیریم.»
اهالی محله شریعتی شمالی «سکینه بیرامی » رابه عنوان مربی و فعال قرآنی می شناسند؛زیرا او نزدیک به 30 سال است که در این محله و در خانه خود و مساجد درس قرآن و احکام به خانم های خانه دار آموزش می دهد.او درباره فعالیت های قرآنی اش می گوید:«اولین مشوق من ،برادرم فیروز بود.سال 58 بود که برادرم به من پیشنهاد داد که در کلاس های قرآنی شرکت کنم.بعد هم از من خواست تا به دنبال کسب مدرک تربیت مربی قرآنی بروم.من هم به توصیه او عمل کردم و خدا راشکر تا به امروز در مسیر قرآن و اسلام -هر چند کوچک- قدم برداشتم وامیدوارم مورد قبول حق قرار گرفته باشد.»
شهید فیروز بیرامی
ولادت: سوم شهریور 1323
شهادت:15 دی ماه 1359،سوسنگرد
مزار: گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه
محل سکونت قبل شهادت :شهرک شریعتی
سمت:افسرستوان سوم ارتش نیروی زمینی جمهوری اسلامی ایران
انتهای پیام/الناز عباسیان
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار