خبرهای داغ:
دیدار با جانباز مدافع حرم که دوباره عزم رفتن دارد

دلم را حوالی حرم جا گذاشته‌ام

«سید امیر بنایی» ۲۴ساله، کارشناس ارشد مدیریت بازرگانی و جانباز مدافع حرم ساکن خیابان پاستور در روزهایی که دوباره عزم رفتن کرده برایمان از حال و هوای دفاع از حرم می‌گوید.
کد خبر: ۸۷۹۲۲۲۰
|
۲۴ آذر ۱۳۹۵ - ۲۰:۱۵
به گزارش خبرگزاری بسیج، صورتش می‌خندد اما از دلش فقط خدا خبر دارد. این روزها تو هم اگر چند دقیقه پای حرف‌هایش بنشینی از سکوت‌های بین جملاتش، از بغضی که بی‌اجازه میان کلماتش می‌دود و از آن قرار نیمه‌شب با رفیق شهیدش که در این یک سال تنها دلخوشی‌اش بوده می‌توانی درک کنی که فقط جسمش اینجاست و دلش را پیش رفقایش، کنار حرم عمه سادات جا گذاشته است.

«سید امیر بنایی» ۲۴ساله، کارشناس ارشد مدیریت بازرگانی و جانباز مدافع حرم ساکن خیابان پاستور در روزهایی که دوباره عزم رفتن کرده برایمان از حال و هوای دفاع از حرم می‌گوید.

برای سید امیر همه چیز از یک سحرگاه ماه مبارک رمضان شروع شد؛ همان روزی که دوباره با شهدا خلوت کرده بود: «تا آن روز در گلزار شهدا حتی واژه مدافع حرم را نشنیده بودم. 4سال قبل، هنگام سحر روز 28ماه مبارک رمضان رفته بودم بهشت زهرا(س) و سر مزار شهدا در حال خودم بودم که یکدفعه یک گروه عزادار از راه رسیدند و مراسم تدفین یک شهید را برگزار کردند.

توجهم به نوشته روی عکس شهید جلب شد: فدایی حضرت زینب(س). با کنجکاوی جلو رفتم و سؤال کردم. وقتی دوست شهید «مهدی عزیزی» گفت او در راه دفاع از حرم خانم زینب(س) در سوریه به شهادت رسیده و برایم از مدافعان حرم گفت، انگار یک پنجره جدید به رویم باز شد.

از آن روز همه فکر و ذکرم شد دفاع از حرم. باورم نمی‌شد حتی رزمندگان افغانستانی هم در این میدان حضور دارند. هرچه می‌گذشت تصمیمم برای ملحق شدن به رزمندگان مدافع حرم بیشتر می‌شد. اما برای اعزام به سوریه به هر دری زدم بی‌نتیجه بود.»

جانباز مدافع حرم می‌گوید: «دیگر ناامید شده بودم که اربعین حال و هوایم را عوض کرد. طبق روال هر سال پیاده‌راهی کربلا شدم و آنجا مثل همیشه اول خودم را به مقام حضرت علی اکبر(ع) رساندم. در دلم خطاب به آقا گفتم: آقا! شما یک‌کاری کنید که من هم مثل علی‌اکبر عمه جانتان شوم.»

  بهترین هدیه تولد مادر

«فقط یک روز بعد از برگشت از کربلا، پدرم خبر داد کارم برای سوریه رفتن جور شده. باورم نمی‌شد دعایم آنقدر زود اجابت شده باشد... همان‌روز «مرتضی کریمی» را هم دیدم. خنده‌ام گرفت. چند روز قبل که راهی کربلا بودم با شیطنت به من گفت: شما اربعین بروید کربلا ما را دعا کنید؛ ما هم می‌رویم سوریه برای شما دعا می‌کنیم.

گفتم: نه داداش. شما اگر قرار باشد بروی سوریه با خودم می‌روی... مرتضی بزرگ‌تر ما در بسیج و آنقدر خوش‌اخلاق و خوش‌مشرب بود که همیشه دور و برش پر بود از نوجوانان و جوانان. اما آن روز آنقدر از جاماندنش ناراحت بود که از خنده‌هایم دلخور شد.»  سید مکثی می‌کند و می‌گوید: «چند روز بعد، ساعت یک نیمه‌شب روی پشت‌بام داشتم روضه گوش می‌دادم که مرتضی زنگ زد.

وقتی گفت: همین فردا ساعت 10صبح حرکت می‌کنیم، خشکم زد. فردا از دانشگاه که برای خداحافظی به خانه برگشتم جلوی در یکدفعه یادم افتاد 10دی ماه تولد مادرم است. از حال و روز مادرم معلوم بود آماده گریه است. 2، 3 هفته طول کشیده بود تا راضی‌اش کنم. موقع خداحافظی بغلم کرد و بغضش ترکید. به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم: این، بهترین هدیه تولدت شد؛ پسرت می‌خواهد فدایی خانم حضرت زینب(س) شود.»

  جشن کریسمس و سکته ناقص ما!

«وقتی به دمشق رسیدیم که باران شدیدی می‌بارید. آن شب در جایی شبیه مدرسه مستقر شده بودیم که حوالی ساعت 2نیمه‌شب با صدای رگبار تفنگ‌ها از خواب پریدیم.» سید امیر در تشریح نخستین تهدیدی که در سوریه با آن مواجه شد، می‌گوید: «فکر کردیم حداقل هزار نیروی داعشی دارند به سمت‌ ما تیراندازی می‌کنند. یکی چوب برداشت، آن یکی لامپ مهتابی را باز کرد و... پریدیم بیرون. نگهبان مرکز تا حال و روز ما را دید فریاد زد: «لا مشکل! لا مشکل! کریسمس...!» تازه فهمیدیم موقع جشن کریسمس به سوریه رسیده‌ایم و اهالی مناطق مسیحی‌نشین دارند تیر هوایی شلیک می‌کنند.‌»

دلم را حوالی حرم جا گذاشته‌ام 

  چه زیارتی، چه صفایی 

«فردا صبح به حرم حضرت رقیه(س) مشرف شدیم. حال غریبی داشتیم. من روضه خواندم و اشک‌ها دلمان را سبک کرد... در بازار اطراف حرم برچسب‌های «لبیک یا زینب(س)» چشممان را گرفته بود. اما از آنجا که سفارش کرده بودند پول همراه نبریم دستمان خالی بود. همان‌طور با حسرت به مغازه‌ها نگاه می‌کردیم که یک خانم از اهالی دمشق که معلوم بود از ظاهر و لباسمان فهمیده رزمنده مدافع حرم هستیم، صدایمان کرد و در حالی‌که به مغازه‌دار پول می‌داد، گفت: هرچه می‌خواهید بردارید؛ مهمان من هستید.»

جانباز مدافع حرم اضافه می‌کند: «حرم حضرت زینب(س) مقصد بعدی بود. در حرم خانم(س) دیگر بچه‌ها حال خودشان را نمی‌فهمیدند. همه روضه‌خوان شده بودند. همه با هم شروع کردیم به زمزمه: هوای این روزای من، هوای سنگره/ یه حسی روحمو تا زینبیه می‌بره... حال و هوای حرم، دلتنگی برای خانواده و غم دنیا و... را از دلمان برد. انگار به یک منبع عجیب انرژی وصل شده بودیم. با روحیه عالی، همان شب به سمت حلب رفتیم.» 

  قرارمان یادت رفته رفیق؟

«از حلب به منطقه «الحاضر» رفتیم. صبح‌ها در میدان تیر تمرین می‌کردیم و در مناطق تخلیه شده به تمرین پاکسازی می‌پرداختیم. شب‌ها هم عالمی داشتیم. یکشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها در مقر هیئت برقرار بود. آنجا یک «حسین امیدواری» داشتیم که عارف جمع ‌ما بود. یک روز گفت: خواب دیدم صف کشیده بودیم. خانم حضرت رقیه(س) آمدند و اول دست من و بعد دست 12نفر دیگر را گرفتند و یک قدم جلو آوردند... نشان به آن نشان که یگان ما 13شهید داد و نخستینش خود حسین بود. در همان عملیات مرتضی جاویدالاثر شد و من هم از ناحیه سر، پا و دست مجروح شدم.»

جانباز هم‌محله‌ای بغضش را فرو می‌خورد و می‌گوید: «مرتضی قبل از عملیات گفت: اسم و شماره پلاکتان را روی آستین لباس‌ و پاچه شلوارتان هم بنویسید. من اطلاعات مرتضی را هم روی لباس‌هایش نوشتم. اما از اتاق که بیرون آمدم دیدم مرتضی دارد آن نوشته‌ها را خط خطی می‌کند! پلاکش را هم درآورد و گفت: دوست دارم مثل علی اکبر(ع) «ارباً ارباً» شوم. و همان هم شد و یک موشک سنگین او را به آرزویش رساند... حالا بدون مرتضی و خنده‌هایش، روزها خیلی سخت می‌گذرد. هنوز هم هر شب ساعت یک نیمه‌شب روی پشت‌بام همان روضه را گوش می‌دهم و منتظرم مرتضی زنگ بزند و بگوید: آماده‌باش! فردا راهی حرم هستیم...»

بدهی‌هایش همراه خالکوبی‌هایش پاک شد
لوطی! حلالم کن

حضورم در سوریه با جنگ و جدل‌هایم با «مجید قربانخانی» شروع شد. وقتی او را دیدم، با آن دست‌های تماماً خالکوبی شده‌اش، گفتم: این دیگر برای‌چی آمده اینجا؟ شنیدم از آن لوطی مسلک‌هایی بوده که متحول شده و راهش را تغییر داده. با اینکه لج بودیم، مجید حسابی هوادار صدای من شده بود. مدام می‌گفت: بیا 5دقیقه هم در اتاق ما نوحه بخوان. اما من هیچ‌وقت روی خوش به او نشان ندادم.

حرف شهادت که می‌شد می‌گفتم: تو اگر شهید شوی من به اعتقاداتم شک می‌کنم. شب عملیات، مجید در حال وضو گرفتن بود که چشم یکی از بچه‌ها به خالکوبی‌های دستش افتاد و گفت: اینها چیه؟ مجید گفت: اینها تا فردا یا پاک می‌شود یا خاک... در میانه عملیات وقتی خبر رسید مجید تیر خورده، رفتم بالای سرش. گفتم: داداش! حلالم کن. می‌خواهی الان برای تو بخوانم؟ من می‌خواندم و او فقط می‌خندید. 4، 5 ساعت طول کشید تا آرام گرفت. انگار این دنیایش را کاملاً تسویه کرد و پاک رفت.»

منبع: همشهری محله

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار