نیروهای مردمی داوطلب، ارتش قویای را راهاندازی کرده بودند که آوازهاش جهانی شد و هنوز نیز روانشناسان نظامی در جهان در حال بررسی انگیزش این نیروی مقتدر در نظام جمهوری اسلامی هستند.
نگارنده در صدد معرفی بسیجیان نیست ولی بر این باور است بیشتر رزمندگان دوران دفاع مقدس، چه از پاسداران، چه از ارتشیان و ... در چند خصیصه با هم مشترکاند که یکی از آنها داوطلب بودنشان برای حضور در میادین نبرد بوده است.
بسیجی شهید مرتضی داداشپور که در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل آمد، علاقه زیادی به پوشیدن لباس سبز پاسداری داشت ولی در مرحله گزینش رد شد.
یکی از دوستان صمیمیاش از او پرسید حالا که موفق به عضویت در سپاه نشدی چه کار میکنی؟ با خونسردی تمام گفت: «من خواستم با پوشیدن این لباس تعهدم را نسبت به نظام جمهوری اسلامی بیشتر کنم، حالا مصلحت بر این شد که من در این لباس نباشم، میروم سرباز سپاه میشوم، این طوری هم میتوانم دو سال کامل در جبهه بمانم». بعد لبخندی زد و گفت: «وقتی بسیجی هستی و به مرخصی میروی و یا مأموریت به پایان میرسد، شاید بهانهای پیدا شود و تو را چند ماه از جبهه دور کند ولی وقتی لباس سربازی را میپوشی آن وقت این بهانهها از تو دور میشوند و تو موظف به انجام آن چیزی میشوی که دلت میخواهد».
بیشتر نیروهای حاضر در جنگ بهنوعی داوطلب شدهاند تا در جنگ حضور یابند و لباس و سازمان بهانهای بود برای رسیدن به هدف والایی که در ذهنشان داشتند که آن هدف چیزی نبود به جز دفاع از تمامیت ارضی جمهوری اسلامی و دستاوردهای آن.
در این گفتوگو پای صحبتهای دلنشین عیسی کاکویی یکی از فرماندهان لشکر 30 گرگان نشستیم و با شنیدن صحبتهای او مهر تأییدی به آن چه گفته شد، زدیم.
این روشن است که چرا من وارد ارتش شدم، علاقهام به کشورم و حفظ آن مرا به سوی ارتش کشاند.
بله! مجبور به انجام آن است، البته کسی که این لباس خاکی را به تن میکند، داوطلب میشود برای انجام کارهایی که به گردنش میگذارند، مثل کسی که معلم میشود، کسی که معلم شد وظیفهای را به گردن گرفته و آن تعلیم و تربیت دانشآموزان است، اگر معلمی برود سر کلاس و درس ندهد آیا میشود او را معلم نامید؟! حتماً خیر! نظامی هم مثل دیگر شغلهای موجود در کشور وظایفی دارد که باید به نحو احسن آن را انجام دهد.
وقتی دیپلم گرفتم، دانشگاهها تعطیل بود، خب، تنها راهی که پیش روی یک جوانی که میخواست در فعالیتهای اجتماعی کشورش سهمی داشته باشد، رفتن به خدمت سربازی بود، اگر به خدمت سربازی نمیرفتی از خیلی از فعالیتهای اجتماعی باز میماندی، از همین رو در 18 بهمن ماه 59 به خدمت سربازی رفتم، در مدت سه ماه و نیم بعد از شروع جنگ.
آن وقتها کمتر کسی دیپلم داشت، برای همین مفتخر به درجه گروهبانی شدم، طی مدتی را که در خدمت سربازی بودم مصادف شد با چند عملیات بزرگ که باعث آزادسازی خاک عزیزمان از دست متجاوزان بعثی، از جمله عملیات ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان و محرم، در بیشتر آن عملیاتها ما به اتفاق برادران بسیجی و سپاهی عملیات میکردیم.
البته لازم است بگویم من قبل از اینکه به خدمت سربازی بروم به مدت یک ماه و نیم در منطقه شوش دانیال بهعنوان بسیجی در جبهه حضور داشتم، درست چند روز بعد از جنگ بود که من به آنجا رفتم، این طور نبود که هیچ شناختی از آنها نداشته باشم، البته تشکیلات بسیج کاملاً نامنظم نبود، آنها هم دارای دسته، گروهان و گردان بودند و در تمام ردهها فرمانده داشتند، روحیه بالای معنوی و انقلابی نیروهای بسیجی، تمام کاستیهای نظامیشان را پوشش میداد و همین باعث میشد که من و امثال من که در آن وقت سرباز بودیم با وجود آنها در کنار خود روحیه بگیریم.
بعد از خدمت سربازی هم از طریق بسیج به مدت دو ماه در جبهه آبادان حضور یافتم ولی وقتی دیدم میتوانم با پوشیدن لباس مقدس نظامی خدمت بیشتری به کشور بکنم، در سال 62 در آزمون استخدامی ارتش شرکت کردم و قبول شدم، چون زمان جنگ بود بعد از پایان دوره آموزشی ـ سال 63 ـ ما را به منطقه جنگی بردند.
با درجه ستوانی و با مدرک فوق دیپلم.
هم در جنوب و هم در غرب بودم، بستگی به مأموریتهایی بود که به یگان ما میدادند، دوران خدمت سربازی را کاملاً در جنوب سپری کردم ولی وقتی وارد ارتش شدم مدتی را در غرب حضور یافتم.
هر کدام از این دو مناطق سختیهای مخصوص به خودش را داشت، باور کنید اصلاً برای من فرق نداشت که در جنوب باشم یا در غرب، قصد من و امثال من خدمت کردن بود، ما که برای شغل داشتن به ارتش نیامده بودیم، دغدغه حفظ نظام و کشور ما را وارد ارتش کرده بود، برای همین خدمت کردن برای ما در اولویت اول قرار داشت، انقلاب برای ما مردم مستضعف بود و همین انقلاب از سوی مستکبرین مورد تهاجم واقع شده بود و این میطلبید جان خود را در طبق اخلاص قرار دهیم و در راه عزت و سربلندی کشور در مقابل دشمنان سینهه سپر کنیم.
اگر بگویم که سخت نبود که دروغ گفتهام، سخت بود ولی این سختی را قبول کردند، البته من سال 64 ازدواج کردم و همسرم کاملاً از وضعیتم باخبر بود، خودش میدانست با یک نظامی ازدواج کرده است و یک نظامی جانش قبل از هر کس به کشورش تعلق دارد.
در دوران جنگ خیر ولی از سال 69 تا سال 75 آنها را به اشنویه بردم، سال 69 و 70 وضعیت اشنویه میشد گفت همان وضعیت دوران جنگ را داشت، هنوز گروههای ضدانقلاب در آنجا فعالیت میکردند ولی خوبیاش این بود که مردم آنجا دل خوشی از آنها نداشتند و با ما همکاری میکردند.
فرزندانم با شرایط سخت آنجا شروع به درس خواندن کردند، البته یک خانم معلمی بود میآمد فرزندان نظامی را درس میداد و امتحان میگرفت و با پیگیریهایی که انجام دادیم آموزش و پرورش همان نمرات را قبول کرد و به آنها مدرک داد.
جانباز 60 درصد.
من 5 مرتبه مجروح شدم، البته در عملیات والفجر 8 شیمیایی هم شدم، از ناحیه سر و گردن و کتف راست مجروح شدم.
شیمیایی که شدم بعد از چند روز بستری در بیمارستان دوباره به منطقه عملیاتی برگشتم، چون جانشین گردان عملیاتی بودم و همیشه دلهره داشتم چه کسی دارد کارهای مرا انجام میدهد، یک مرتبه که از ناحیه صورت و دست راست مجروح شدم، یک ماه در بیمارستان سنندج بستری بودم، بعد از این که سلامتیام را بهدست آوردم دوباره به خط مقدم رفتم ولی در کل همان طور که قبلاً گفتم خانوادهام کاملاً شرایطم را پذیرفته بودند.
چرا پشیمان باشم، کسی پشیمان است که به کشورش خیانت کرده باشد، من و امثال من جز خدمت به کشور و انقلاب کار دیگری نکردیم، نادم و پشیمان آن منافقی است که دست در دست دشمن گذاشت و در کنار دشمن با هموطنانش جنگید، پشیمان آن کسی است که طی 8 سال دفاع مقدس نتوانست یک روز از زندگیاش را در دفاع از کشورش سپری کند و ... .
به حول قوه الهی با وجود رهبری انقلاب، کشور هر روز در حال رشد و توسعه است، البته دشمنان آرام ننشستهاند، هر روز توطئهای را برای کشور رقم میزنند، متأسفانه بعضی از سادهلوحها در دام آنها میافتند و خیلی تعجبآور این که خیال میکنند حرفی را که رسانههای دشمن میزنند به نفع آنهاست ولی روح حاکم بر ملت ایران، دشمنستیزانه است، سازش با اجانب را ننگ میداند، برای همینن من به آینده کشورمان امیدوارم.
بنده هم از اینکه گروهی پیدا میشود که به تاریخ سلحشوری این ملت میپردازد خوشحالم و از شما نیز سپاسگزارم که پای صحبتهای من نشستید.