همسر سردار شهيد محمدرضا دستواره :

خطبه عقدمان را امام خمینی(ره)قرائت کردند

خانم رستمیان گفت: وقتى نزد امام(ره) رفتیم تا خطبه عقدمان را بخواند،حاجی مدام گریه می کرد و دست مبارک ایشان را مى‏بوسيد و مى‏خواست تا دعا كنند او شهيد شود.
کد خبر: ۸۸۷۹۹۷۰
|
۱۰ تير ۱۳۹۶ - ۰۷:۵۶
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج،« عذرا رستميان»،همسر شهید محمد رضا دستواره است. وی با اینکه سالیان دراز از شهادت همسرش می گذرد، اما از وی به عنوان یکی از افراد شجاع و ایثارگر یاد می کند.خودش می گوید: «آخرين وداع شهيد بسيار غمگينانه بود. 9 روز بعد از شهادت برادرش «سيد حسين» به جبهه برگشت . آن روز صبح سوار ماشين شد و خانه را ترك كرد . آن موقع احساس کردم كه اين آخرين ديدار من با حاجى است و ديگر ايشان را نخواهم ديد. روز قبل از آن، از مادر، خواهر و برادرش طلب حلاليت كرده بود . خيلى رفتارش در آن روز عجيب بود.» آنچه می خوانید، حاصل گفتگوی کوله بار با همسر شهید دستواره است:
 
ابتدا راجع به نحوه آشنايى خود با شهيد دستواره برایمان بگویید؟
 آذر 1365 حاجی براى اولين بار همراه شهيد چراغى به خانه پدرم آمد. از آنجا به بعد، با او آَشنا شدم.
در همان روزها می گفت که تاكنون به فكر ازدواج نبودم، چون جنگ را مقدم بر همه چیز مى‏دانستم؛ اما اكنون به اين نتيجه رسيده‏ام كه همزمان با آن باید تشكيل زندگى بدهم. محمد رضا در حالى به خواستگارى ام آمد كه تنش پر از تركش و تير بود. به من گفت: « من نمى‏توانم زياد در کنارت باشم.» با همه این شرایطش قبول کردم که با او ازدوج کنم. ما برای خطبه عقد، به ديدار حضرت امام (ره) مشرف شديم. پس از مدتى به انديمشك نقل مكان كرديم و از آن جا به شهر ديگرى رفتيم و مدت اقامتمان در هر شهر و مكان اندك بود. هر جا لشكر مى‏رفت ما هم به همراه آنها مى‏رفتيم.
 
* از روز عقدتان خاطره ای داريد؟
اين افتخار بزرگى برایمان بود كه توسط امام (ره) به عقد همدیگر در بیاییم. وقتى وارد خانه كوچك امام (ره) شديم، مدتی در نوبت بودیم؛ چون افراد ديگرى هم به همين منظور به ديدار امام (ره) آمده بودند . بعد گفتند، عجله نکنید تا جزو  نفرات آخر باشيد و بيشتر از وجود ايشان استفاده كنيد.
امام خمینی(ره) خطبه عقد را برایمان خواند. در يك جمله كوتاه اما پر معنى و مؤثر اساس زندگى و آينده ما را مشخص كردند و گفتند: « با همديگر خوب باشيد.» همين يك جمله، چراغى براى زندگى آتى ما شد.
 
*رفتار حاج محمدرضا در نزد امام (ره) چگونه بود؟
وقتى كه حاجى نزد امام (ره) مى‏رفت مرتب گريه مى‏كرد و دست مباركشان را مى‏بوسيد و مى‏خواست تا دعا كنند که او شهيد شود.
 
*شما از وضعيت اين زندگى اظهار نگرانى و ناراحتى نمى كرديد؟
 على رغم اين كه جاى ثابتى براى زندگى نداشتيم اما از وضعيت موجود ناراضى نبودم. چون خودم انتخاب  كرده بودم و به اين انتخاب افتخار مى‏كردم . نمی خواستم مانع جهاد او  شوم.
 
هميشه خاطره آخرين وداع ماندگار مى‏ماند. شما خاطره آخرين وداع شهيد دستواره را در ذهنتان داريد؟
 آخرين وداع شهيد بسيار غمگينانه بود. 9 روز بعد از شهادت برادرش «سيد حسين» به جبهه برگشت . آن روز صبح سوار ماشين شد و خانه را ترك كرد . آن موقع احساس کردم كه اين آخرين ديدار من با حاجى است و ديگر ايشان را نخواهم ديد. روز قبل از آن، از مادر، خواهر و برادرش طلب حلاليت كرده بود . خيلى رفتارش در آن روز عجيب بود.
 
از جبهه هم تماس گرفت؟
روز پنج شنبه رفت . روز دوشنبه به ما زنگ زد و از ما خواست تا دعاى توسل را آن شب برگزار كنيم. به او گفتم: « خودت مى‏دانى كه ما سه شنبه هر هفته دعاى توسل داريم، چرا امشب ؟» گفت: «به هر حال من مى‏خواهم كه دعاى توسل را همين امشب برگزار نماييد.» قبول كردم . براى اولين بار با حالت بغض گرفته پشت خط تلفن از من طلب حلاليت طلبید. حتى در بحبوبه عمليات بزرگ هم اين گونه ملتمسانه از من چنين درخواستى نكرده بود. پرسيدم: « حاجى چى شده ؟ تو هيچ وقت اين طورى صحبت نكرده بودى؟» گفت:« اين دفعه با دفعات قبل فرق مى‏كند.» بعد دوباره سفارش برگزارى دعاى توسل را براى دوشنبه شب به من كرد. دعاى توسل را آن شب به سفارش حاجى برگزار كرديم.
 
خبر شهادتش را چه زمانی به شما دادند؟
چند روز بعد از آخرین تماس تلفنی اش، برادرانى از سپاه آمدند و گفتند: « حاجى مجروح شده.» من قبول نكردم. گفتند:«از حاج آقا شيبانى بپرسيد. الان هم او در بيمارستان است.» تماس گرفته و گفتم: «حاج آقا، شما تا به حال جز حرف راست چيزى نگفته‏ايد، بگوييد ببينم، دوباره مى‏توانم حاج محمدرضا را ببينم؟» ايشان هم دروغ نگفت. گفت:«آرى مى‏توانى ببينى. او الان در بيمارستان است.» راست مى‏گفت؛ حاجى شهيد شده بود و در سردخانه بود و من مى‏توانستم دوباره او را در حالتى متفاوت از هميشه ببينم.
 
 وصیت نامه ای هم نوشته بود؟
همرزمانش تعريف مى‏كنند حاجى پنج شنبه شب همان هفته در دعاى كميل بسيار گريه كرده، از خداوند شهادتش را خواسته بود. تا آن موقع هر چه از حاجى مى‏خواستم كه وصيت نامه‏اى بنويسد، از اين كار ابا مى‏كرد. البته من نامه‏ها و دست نوشته‏هاى زيادى از او داشتم، اما مى‏خواستم به عنوان آخرين نوشته از او چيزى در دست داشته باشم؛ اما شب پنج شنبه با خط پر عجله‏اى وصیت را نوشته بود. گويى مى‏دانست كه شب آخر اوست.
 
مضمون وصيت نامه او چه بود؟
توصيه اولش تبعيت از امام (ره) بود. او راجع به ولايت فقيه بسيار حساس بود. بعد توصيه به ما، در جهت عمل به فرامين اسلام و در نهايت توصيه به تربيت اسلامى فرزندش.
 
در مورد رفتارهاى حاج رضا در آستانه شهادتشان بگوييد. آيا شما برجستگى اين رفتار را متوجه شده بوديد؟
خودش بيشتر و بهتر از هر كس ديگرى از شهادتش خبر داشت. موقع تدفين برادر شهيدش سيد حسين بود كه در بهشت زهرا(س) رو به همه كرد و گفت: «قبر كنار حسين را نگه داريد صاحبش به زودى مى‏رسد.» آن موقع نفهميديم چه مى‏گويد. بعد از شهادتش بود كه دقيقاً در همان جايى كه نشان كرده بود به خاك سپرده شد.
 
الان حضور حاجی را در زندگی تان حس می کنید؟
در موضوع‏هاى مختلف حضورش را در زندگيم احساس مى‏كنم. يادم مى‏آيد يك موقع پيش خودم از حاجى گلايه ‏كردم كه چرا ما را تنها گذاشته‏اى؟ چرا سراغى از ما نمى‏گيرى؟ همان شب حاجى به خوابم آمد و گفت:« نه، من فراموشت نكرده‏ام، هر جا كه شما هستيد من هم همراه شما هستم ، هر لحظه با شما هستم.»
 
شهيد دستواره به حج هم مشرف شده بود؟
بله ، آن موقع حقوق حاج محمدرضا 3 هزار تومان بيشتر نبود. براى حج ثبت نام مى‏كردند و 30 هزار تومان مى‏خواستند. به هر صورتى بود اين پول را تهیه کردیم و حاجى به سفر مكه رفت. خيلى گمنام رفت و خيلى بى سر و صدا هم برگشت. در سفر حج هم از نوشتن فارغ نشده و از اين سفر يادداشتها و دست نوشته‏هاى بسيار از خود باقى گذاشته است.
 
شما با او به مکه نرفتید؟
به گزارش کوله بار، بعد از شهادت حاجی، اولین روزی که به مدينه رفتم، به خوابم آمد. بر بالاى بلندى ايستاده و لباس احرام پوشيده و ما را كه در حال طواف بوديم نگاه مى‏كرد و لبخند مى‏زد. خوشحال بود. احساس كردم مورد توجه حاجى قرار گرفته و حج، مقبول خواهد شد. بعد كه به مكه رفتيم در عرفات ديدم آن بلندى كه در خواب، حاجى را برفراز آن ديده بودم «جبل الرحمه» است.
در پایان درباره رفتار و اخلاق شهيد در جمع خانواده صحبت كنيد.    
 
بسيار پر عاطفه بود. وقتى وارد خانه مى‏شد با آن حالت خستگى اجازه نمى‏داد لباسش را بشويم. به معناى واقعى، شريك زندگى، شريك كار و شريك مشكلاتم بود. نمازهاى معنويتش را هرگز فراموش نمى‏كنم. بسيار در نماز گريه مى‏كرد. من از گريه‏هايش چيزى نمى‏فهميدم فقط برخى مواقع به خاطر شدت گريه‏هاى او به گريه مى‏افتادم.
ارسال نظرات
آخرین اخبار