شهیدیکه"حاجقاسم"دستش را بوسید
به گزارش خبرگزاری بسیج، درهای شهادت در اسلام همچنان باز است و واژههایی نظیر ایثار و شهادت و از خودگذشتگی جزو خصوصیات این دین الهی است، خودمانیم! در روزهای جنگ ایران و رژیم بعث عراق اگر همین صبرها و پایداریها نبود بعد از دفاع مقدس چیزی بنام فرهنگ شهادت به دست ما نمیرسید. حالا هم صبر و پایداری خانوادۀ شهدا ضامن حفظ خون شهدای مدافع حریم اسلام شده است، به سرزمینی قهرمان و پهلوانپرور چون کرمانشاه آنجایی که شرف و غیرت در سیمای اهالی این خطه از کشور به خوبی آشکار و نمایان است و هر کس در این شهر پا میگذارد یاد مردان سخت کوش و مقاوم می افتد؛ به زیبا شهر کرمانشاه منزل شهید ستار عباسی پنجمین شهید مدافع حرم این استان که آرمان شهادت را پیشه دفاع از حرم مطهر پرچمدار نهضت حسینی ساخت و بصیرت و دینداری او الگوی جوانان متعهد و انقلابی شد رفتم.
پدر شهید هم از پسرش برایم گفت... از پسری که در جوانی عصای دستاش شده بود... خوش بحال پدرهایی که پسری شبیه ستار عباسی دارند... پسری که بارها و بارها مردم پشت سرش گفتهاند : خدا خیرت دهد...
ستار عباسی سختکوش و پر انرژی بود؛ از آن بسیجیهایی که برای فعالیتهای فرهنگی وقت میگذاشت و بخش عمدۀ زندگیاش وقف کار و تلاش در فرهنگ حماسه و شهادت شده بود. نسبت به رعایت مسائل شرعی به ویژه حلال و حرام حساس بود و در جمع و منهای دنیا، حساب سود و زیان آخرتش را نگه میداشت.
ستار ۱۴خرداد سال 62 بدنیا آمد و ۲۵ آبان سال 94 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و ثابت کرد که سرباز حقیقی ولایت است.
گفتنیهای سه دهه زندگی این بسیجی با اخلاص و دوست داشتنی خیلی بیش از اینهاست... امید به زندگی در لحظه لحظۀ زندگیاش دیده میشد ولی همۀ دلخوشیهای ریز و درشت زندگیاش را به خدا سپرد تا به خدا برسد.
شهید در دو سال قبل از شهادت مرتب برای انجام مأموریتهای محوله به عراق سفر میکرد و پیش از سفر به سوریه در یکی از مأموریتهای خود در عراق نیز در معرض خطر قرار گرفت اما به لطف الهی خطر از ایشان رفع شد.
وی آرمان شهادت را پیشه دفاع از حرم مطهر پرچمدار نهضت حسینی ساخت و بصیرت و دینداری او الگوی جوانان متعهد و انقلابی شد.
دوست دارم شهید شوم/ دوست داشتن شهید برای شهید شدن
یوسف عباسی، پدر شهید ستار عباسی از فرزندش میگوید: ستار فرزند سوم خانواده که تحصیلات دانشگاهیاش را در رشته مدیریت بازرگانی گذرانده بود و در سال 81 به استخدام سپاه پاسداران در آمد. ستار عاشق اهلبیت (ع) بود، ارادت عجیبی به مولا علی(ع) و امام حسین(ع) داشت و همیشه میگفت: «خاستگاه من عراق است اهلبیت پیامبر(ص) در عراق هستند و چه افتخاری بالاتر از اینکه در رکاب اهلبیت (ع) باشم.» ۱۲سالی که پسرم پاسدار شده بود را در سپاه نبیاکرم(ص) شاغل و در توپخانه خدمت کرد.
خیلی دوست داشتم که برود و او هم علاقهای زیاد به رفتن داشت و آرزویش همیشه شهادت بود. همیشه میگفت: «بابا من دوست دارم شهید شوم.» من خودم ۳۰ سال در قرارگاه رمضان تهران در سپاه پاسداران خدمت کردم. الان آنجا به نام خاتم الانبیا(ص) است. بیشتر از همه بچههایم شهید ستار به سپاه علاقه داشت و من هم او را به سپاه نبی اکرم(ص) که آن زمان لشکر بعثت بود معرفی کردم. در آنجا استخدام شد و ۹ ماه گذشته بود که به اصفهان رفت و به یگان برگشت. چون رشتهاش ریاضی بود او را به قسمت توپ خانه فرستادند. بعد از آن به عراق رفت و ۹ ماه در عراق بود.
شجاعت شهید وصفنشدنی بود
پدر شهید ادامه میدهد: سال گذشته ۹ ماه به شهرهای مختلف عراق رفت و هر سه ماه یکبار میآمد. سردارهایی که آنجا بودند میگفتند شهید به مقر بیسیم زد که ما در جایی قرار داریم که ماشین داعشیها در حال حرکت به سمت یک پمپ بنزین است که آنجا را آتش بزنند؛ شما میتوانید آنها را با توپ خانه بزنید؟ آنها هم میگویند شما الان خودت آنجا هستی ما چطور بزنیم؟ میگوید من زیر پل هستم. سردار سلیمانی برای مسئولان تعریف کرده بود که ستار با کمربند و فانوسقه خودش را به زیر سقف پل آویزان میکند. توپ خانه که شیلک میکند همه را میزند. شهید ستار هم بعد از سه ساعت خودش را به مقر میرساند. این یکی از کارهای شهید است.
اثربخشی شهید در جلوگیری از سقوط یک شهر استراتژیک
پدر شهید ادامه می دهد: در یکی دیگر از عملیات های مهم برای مقابله با تروریستها اگر ستار حضور نداشت بدون تردید یکی از حساسترین شهرهای سوریه سقوط میکرد و تبعات آن بسیار سنگین میبود.
یکی دیگر از کارهای شهید این است که یکی از ژنرالهای عراق به او میگوید که شما به ما بپیوند و هر مقام و درجه و پولی بخواهی به تو میدهیم که پیش ما باشی و به بچههای ما آموزش دهی، ستار هم با بصیرتی عمیق در قبال این پیشنهاد میگوید اگر تمام جهان را به من بدهید؛ یک وجب از خاک ایران را به تمام جهان نمیدهم، در ضمن من سرباز آقای خامنهای هستم و جز در این لباس نمیتوانم خدمت کنم چرا که همه ایمان و توانایی من در سربازی برای ولایت فقیه است.
سردار سلیمانی هم که این را میشنود، او را میبوسد و با شوخی میپرسد چرا نرفتی؟ میگوید: چطور بروم؟ من ایرانی هستم، سرباز ولایت و رهبر هستم. سردار نیز ستار را تشویق میکند.
سفر به سوریه
پدر شهید از فرزند شهیدش بیشتر می گوید: بعد از مدتی که در عراق بود در تاریخ بیستو پنجم آبان به تهران آمد. نزدیک غروب بود که به خانه رسید. گفت من میخواهم به سوریه بروم. گفتم شما هنوز یک ماه نیست که برگشتهای، گفت از تهران با من تماس گرفتهاند که ما دیدبانمان کم است و باید بیایی و من هم میخواهم بروم. من هم گفتم که برو ولی دوست نداشتم برود. یعنی قلبم افتاد، چون هر چه رفت عراق نگران نبودم، ولی این بار نگران شدم. ساعت چهار بعدازظهر که میرفت؛ قرآن را بلند کردم و ستار بوسید. نزدیک در رفت و دوباره برگشت و باز هم قرآن را بوسید. پایین که رفت گفت: بابا چیزی نوشته ام و در خانه گذاشته ام. آن را بعد از من بخوان.
شهادت شهید در شهر حلب
پدر شهید میگوید: ستار به تهران رفت و چون در آن موقع هواپیما به سمت سوریه پرواز نداشت؛ سه روز در تهران بود و بعد از اینکه به سوریه رفت مرتب زنگ میزد. سه روز مانده بود که شهید شود؛ دست راستش ترکش میخورد و به بیمارستان میرود؛ مداوا میکند و بر میگردد. ساعت ۱۲ شب میگویند که باید جلو برویم، یک کرمانشاهی دیگر آنجا بود که میگوید ۱۰۰۰ متر فاصله شماست. باید جلو برویم و ببینیم که چه دارند؛ نیروها و مهماتشان چگونه است تا شناسایی کنیم و برای عملیات فردا آماده شویم. هفت نفر عراقی هم با آنها بودند. وقتی جلو میروند؛ داعشیها در بلندی بودند و اینها از کفی میروند. در حال حرکت بودند که با یک اسلحه تک تیرانداز به ناماشتایر که محصول فرانسه و خیلی هم گلولهاش بزرگ بوده؛ به پسرم اصابت میکند. دومین گلوله را میزنند که به پای رزمنده عراقی میخورد. عراقیهای دیگر هم خودشان را پنهان میکنند. بیسیم میزنند به دوستش و میگویند برو آنجایی که قرار است ستار را ببینی، ستار شهید شده است. او هم میرود و میبیند که ستار درجا شهید شده است و آن عراقی هم در خون غلط میزند و بقیه هم پنهان شدهاند. بیسیم میزند تا آمبولانس بیاید. وقتی آمبولانس میآید؛ چون ۲۰۰ متری فاصله داشته است؛ نمیتواند جلو بیاید. عراقیها میآیند و آنها را میکشانند و به عقب میبرند. آمبولانس که میآید آنقدر به آن شلیک میکنند که فقط لاستیک هایش میماند. ستار در شهر حلب و تاریخ ۲۵/ ۸ / ۹۴ ساعت ۱۲ شب شهید شد.
دوست داشت آسمانی شود
شهادت شهید همدانی قبل از پسرم بود. ما زنگ زدیم و پرسیدیم شهید همدانی شهید شده است؟ گفت بله. من ترسیدم. گفت نترس بابا. من هیچ مخالفتی با ایشان نمیکردم که بگویم نرو، زن داری. فقط یکبار مخالفت کردم و گفتم فقط یکماه است که آمدی، نرو. خودش دوست داشت آسمانی شود. زنگ زده بودند و گفته بودند که دیدبان نداریم بیا اینجا.
در مدت 9 ماه سه بار رفته بود و هر سه ماه میماند و میآمد. یکبار هم به سوریه رفت. در تاریخ ۱۷/ ۷/ ۹۴ رفت و دقیقا
۲۵/ ۸ شهید شد. یعنی ۴۳ روز آنجا بود و بعد شهید شد. زمانی که زخمی شده بود به او گفته بودند که بروید ایران. اینکه چرا نیامد خدا میداند. میگفت بعداً میروم.
پدر شهید ادامه میدهد: من با دو نفر از بچههای همکارم ثبتنام کردیم تا به سوریه برویم. همان لحظه که ثبتنام کردیم ستار زنگ زد. همان وقتی بود که زخمی شده بود. به من گفت: بابا کجایی؟ گفتم ما ثبتنام کردهایم و میخواهیم به سوریه بیاییم. گفت نه بابا! نیا. گفتم برای چی نیایم؟ گفت: اینجا زمان جنگ شما نیست. گفتم چرا؟ گفت: اینجا خیلی سرد است و جنگی که شما کردهاید خیلی فرق دارد با این جنگ، شما جبهه مشخصی داشتید اما اینجا اینطور نیست. یکبار اینطرف هستی، یکبار آن طرف. از شما و دوستانتان سنی گذشته است. اینجا نیایید. من پشیمان شدم و رفتم و گفتم منصرف شدم و نمیروم.
خبر شهادت شهید
پدر شهید برایم گفت: همان روزی که ستار شهید شده بود من به کاشان رفته بودم و کرمانشاه نبودم. کسانی که نباید به من زنگ بزنند مرتباً رنگ میزدند. گفتم یک خبری هست؛ یکی از همکاران پاسدار هم کنارم بود آقای امینی. گفتم آقای امینی اینها زنگ میزنند و من شک کردهام. وقتی خوابیدم، او را در خواب دیدم. بلند شدم صلوات فرستادم و وضو گرفتم و به آقای امینی گفتم من این خواب را دیدهام. گفت مشکلی نیست خستهای. غروب فردای آن روز به رفیقم زنگ زدند و گفتند که پسرش شهید شده است. به من گفت: من باید فردا صبح به کرمانشاه بروم. گفتم برای چه؟ گفت پسرم دعوا کرده است و رفته کلانتری. گفتم: پس تو برو من کارها را راه میاندازم. گفت: نمیتوانم بروم. گفتم: چرا؟ گفت: هم ناراحت هستم و هم مریض. هر کاری کرد من قانع نشدم که بروم. گفتم: شما برو. من کارها را راه میاندازم. دخترش با عروس من همکلاس هستند. دخترش زنگ زد و به من گفت: عمو با بابای من به کرمانشاه بیا. چون اعصابش خراب است و حالش بد میشود. گفتم باشه میآیم. فردا صبح چون ماشین نبود ما به قم رفتیم و در قم برادر زن من که منزلش تهران است، گفت: من میخواهم بیایم کرمانشاه، در میدان قم صبر کن تا ما هم بیاییم. من دوباره شک کردم. بالاخره برادر خانمم آمد و عین خیالش نبود و خیلی عادی بود. تا آمدیم میدان امام و دیدم که در خیابانها بنرهای زیادی زدهاند و دیگر تمام.
شاخصههای اخلاقی شهید از زبان پدرش
پدر شهید گفت: این پسر من همیشه میگفت که حضرت علی علیهالسلام را در خواب میبینم که میگوید دوستت دارم بیا. بارها این را میگفت. حضرت فاطمه(س) را دوست داشت. بدون نماز شب نبود. بدون وضو نمیخوابید. یعنی وقتی من سر ساختمان کار میکردم و میرفتیم مصالح میخریدیم؛ زمانی که اذان میدادند، میرفت مسجد و نماز میخواند و در کار ساختمان هم به ما کمک میکرد.
اخلاص، شهامت و قدرت شهید
پدر شهید میگوید: یکی از همرزمان پسرش میگفت ۱۲ شب رفته است و خیلی شهامت و قدرت داشته است. سردار صافی که فرمانده شان بود همیشه میآمد اینجا و میگفت: با این سن و سال پایین از رشادتهایی که میکرد تعجب میکردم، در عراق ما شاهد کارهای خوبش بودیم.
پدر شهید ادامه میدهد: پسر من در عراق هم که بود هیچ وقت نمیگفت من این کارها را کردهام، خود همرزمانش میگفتند که چه کارهایی میکرده است. خودش اصلا نمیگفت.
مهربانی و پاکدامنی شهید مثالزدنی بود
می گفت: چه کار میکنی؟ یک بسته خریده بود و میپرسید که خانه گرم است یا نه؟ به فکر خانه بود و میگفت اینجا سرد است. میگفت بابا سرما نخوری. خود سردار صافی میگفت: ستار یک پیکان داشت که آتش گرفت و آبی که جلوی پادگان بود را روی ماشینش نریخت. گفت: نمیدانم کی بود که یک گالن آب ریخت به ماشین و ماشینش را خاموش کرد و از ماشین بیرون آوردش. گفته بود، من از آب اینجا نمیریزم به ماشینم. بسیار پاکدامن بود. برای نیازمندانی که میدانست، وقتی نذری میکردیم و گوسفند نذر میکردیم، برای خودمان یک قسمت کوچک یا فقط کله گوسفند را نگه میداشت و مابقی را پخش میکرد. اگر کسی نداشت، حقوق که میگرفت به آنها میداد و به ما هم نمیگفت و بعدها مردم برای ما تعریف میکردند. بسیار دست و دل باز بود و به خاطر خدا کار میکرد و ما هم شکر میکنیم که پسرمان در این راه رفت.
از مکان و زمان شهادتش خبر داشت
خانم مینا عباسی همسر شهید والامقام بعد از تبریک و تسلیت شهادت همسرش می گوید: ستار همیشه آرزوی شهادت داشت و در این مدت چهار سال زندگی مشترکمان بارها از شهادت حرف میزد و میگفت: زندگی حقیقی من در آن دنیاست، او حتی از مکان و زمان شهادتش خبر داشت. شهید عباسی به عشق شهادت به مأموریت میرفت.
شهید قبل از اعزام به سوریه از امنیت کارش به من اطمینان خاطر داد و میگفت خطری نیست و جای نگرانی وجود ندارد، غافل از اینکه به همکارانش گفته بود که من در این سفر شهید خواهم شد. قبلاً هم گفته بود که من درجایی دور شهید خواهم شد و خبر شهادتم را به شما میدهند. پیش از اعزام به سوریه شبی سراسیمه از خواب برخواست و حال عجیبی داشت به من گفت: خواب عجیبی دیدم حتماً شهید میشوم.
همسر شهید میگوید: ستار، همچون اسمش پوشاننده عیوب مردم بود و در احترام به دیگران و حفظ حرمت افراد بسیار زبانزد بود، حقیقتاً لایق شهادت بود. آرزوی دیدار ائمه اطهار (ع) را داشت در مدت کوتاه زندگی مشترکمان برای من دوستی واقعی و همراه بود. بسیار مهربان و فروتن بود. ذکر دائمی او «اللهاکبر» و توصیهاش به من و خانواده پاکی نگاه بود.
آخرین تماس تلفنی من با شهید یک روز پیش از شهادت ایشان بود و گفت که مأموریتش یک ماه دیگر به اتمام میرسد. ارادت او به مولا علی(ع) و فاطمه الزهرا(س) او را به آرزویش رساند، از شهادتش خوشحالم چراکه به آرزویش رسید اما بیتاب دوری او هستم.
مرجع سؤالات دینی
ناهید عباسی خواهر شهید ستار عباسی با تبریک و تسلیت شهادت پنجمین شهید مدافع حرم به محضر امام زمان(عج) و رهبر معظم انقلاب می گوید: ستار فرزند سوم خانواده و از همان کودکی در اخلاق و صداقت زبانزد سایرین بود. از لحظهلحظههای زندگی برای مطالعه استفاده میکرد بااینکه من از ایشان بزرگتر بودم و تحصیلات دانشگاهی داشتم اما همیشه پاسخ سؤالات دینیام را از برادرم میگرفتم.
عشق به اهلبیت (ع) قدمهای شهید عباسی را در مسیر شهادت استوار کرد
خواهر شهید ادامه می دهد: ستار عاشق اهلبیت(ع) بود و در تمام مناسبتها، اعیاد و میلاد و شهادت ائمه اطهار(ع)، خانواده و اطرافیان را دورهم جمع و همه را در اندوه و شادی شهادت و ولادت ائمه اطهار(ع) شریک میکرد. ستار در پاسخ به تمام سؤالات شرعی و دینیام مرا قانع میکرد عشق او به اهلبیت(ع) قدمهایش را در مسیر شهادت استوار کرد.
برادرم در دفتر خاطرات خوداشاره میکند که «چندین سال پیش در جمعی شاد نشسته بودیم که یکباره به یاد دختر گرامی پیامبر مکرم اسلام(ص)، حضرت فاطمه الزهرا(س) افتادم که آن بانو در سن ۱۸ سالگی به شهادت رسید و من تاکنون نصیبی از شهادت نبردم جمع را ترک کردم و به اتاقی رفته ردایی بر سر کشیده و از اندوه فراوان در حسرت شهادتگریستم».
خواهر شهید دوری از گناه و پایبندی به نماز اول وقت را بارزترین ویژگی شهید مدافع حرم عنوان کرد و می گوید: شهید در هیچ مجلسی که بساط گناه و بهویژه غیبت و بطالت در آن بود حاضر نمیشد و پاکی و صفا و مروت در چشمانش موج میزد. او در وصیتنامه خود به نماز اول وقت و چشمپاکی تأکید بسیار دارند و این دو را کلید ورود به بهشت بیان کرده است. او همیشه حرف حق را میزد و در برابر ناحق میایستاد باوجود اینکه وضعیت مالی خوبی نداشت اما تا میتوانست دستگیر نیازمندان بود و دست رد به سینه کسی نمیزد.
برادرم در مدت دو سال گذشته مرتب برای انجام مأموریتهای محوله به عراق سفر میکرد و من بهواسطه این شهید عزیز در تماسهای تلفنی و از راه دور زائر امام حسین(ع) میشدم، پیش از سفر به سوریه دریکی از مأموریتهای خود در عراق نیز در معرض خطر قرار گرفت اما به لطف الهی خطر از ایشان رفع شد.
نور تابوت شهید
خواهر شهید ادامه میدهد: آن لحظه که برای وداع با برادرم بر سر بالینش حاضر شدیم آن زمان با دیدن چهره ایشان مصداق حقیقی این آیه کلامالله مجید «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» را دیدم و نور برخاسته از تابوت شهید را با چشمان خود نظاره کردم. ستار به هنگام شهادت بسیار آرام بود. گویی چهره او را در اوج زیبایی آراسته بودند، وقتیکه چهره زیبایش را در مراسم وداع دیدم آن لحظه آرام شدم.
پیش از اعزام فرمانده ستار در جمعی از کارکنان مجموعه اعلام میکند که در سوریه نیاز به یک نفر داریم و در میان آن جمع ستار برمیخیزد و میگوید من حاضرم میروم ولی شهید میشوم و دیگر بازنمیگردم، اصرار فرمانده برای منصرف ساختن ایشان بیفایده بود و در جواب به فرماندهاش گفت؛ توقع دارید که از شهادت بگذرم؟
هر چه از ستار به یاد دارم سراسر خاطره است باوجوداینکه منزل من از خانواده دور است و در شهری دیگر اقامت دارم اما هر بار که بهاتفاق همسرم برای دیدن خانواده به کرمانشاه میآمدم دیدن ستار به من آرامش میداد همیشه از شهادت سخن میگفت و به هنگام ناراحتی و گرفتاری، ما را به قرائت قرآن و اقامه نماز توصیه میکرد هرگاه مشکلی داشتم ستار به من میگفت با حضور قلب سوره الرحمن و یاسین را تلاوت کن.
برادرم ستار سال ۸۱ به استخدام سپاه پاسداران درآمد و آن زمان به یاد دارم که وقتیکه به او تبریک گفتم با ناراحتی در جواب گفت؛ تبریک را باید زمانی گفت که به جبهه برویم و همچون پدر کاری خدایی انجام دهیم، پدرم نیز از جانبازان دفاع مقدس و پاسداران ولایت است.
آرامشی عجیب
وی در ادامه میگوید: برادرم ستار همیشه با رویی شاد و گشاده با دیگران مواجه میشد تا میتوانست از نیازمندان دستگیری میکرد و برای کمک به دیگران از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد. همیشه بعد از بهجا آوردن نماز شب شروع به مطالعه تفسیر قرآن میکرد و پاسخ تمام سؤالاتش را از قرآن مییافت، منزل محقر ستار آرامش عجیبی داشت هر زمان که برای دیدن خانواده به کرمانشاه میآمدم وقتی به منزل ستار میرفتم دوست نداشتم خانه او را ترک کنم آرامش عجیبی در خانه او حاکم بود.
سرانجام تکفیریها نابودی است
خواهر شهید گفت: شهید ستار در خاطرات خود نوشته من شهید خواهم شد و میتوانم ۴۰ نفر را شفاعت کنم. زمانی که به او گفتم که شفیع من نیز خواهی شد و در جواب گفت؛ بستگی به خودت دارد که تا چه حد پایبند به دین و شریعت باشی.
شهادت بالاترین درجه اولیای خداوند است. دوری از ستار برای ما سخت اما شهادتش گوارا و شیرین است، شهید پیش از اعزام به مأموریتش در سوریه به خانواده گفت: من به عشق شهادت میروم برای دفاع از وطن و دین و ناموسم میروم.
بوسه قاسم سلیمانی بر دستان شهید
سردار ساکی از فرماندهان جبهه مقاومت در مراسم تشییع پیکر پاک شهید ستار عباسی گفته بود: اگر شهید عباسی در یکی از عملیاتهای مهم مقابله با تروریستها حضور نداشت بدون تردید یکی از حساسترین شهرهای سوریه سقوط میکرد و تبعات آن بسیار سنگین میبود. بعد از این عملیات ژنرالهای نظامی ارتش سوریه به شهید عباسی پیشنهاد همکاری در قالب این ارتش با مزایای خاص را دادند که پاسخ این شهید بزرگوار حقیقتا درس آموز بود.
وی ادامه داد: شهید عباسی با بصیرتی عمیق در قبال این پیشنهاد میگوید من سرباز ولایت فقیه هستم و جز در این لباس نمیتوانم خدمت کنم چرا که همه ایمان و توانایی من در سربازی برای ولایت است. شهید عباسی کسی است که سردار قاسم سلیمانی برای همین ایمان او بر دستانش بوسه زده است.
وی در ادامه گفت: روزی بعد از جراحت، دست شهید عباسی مورد عمل جراحی قرار گرفت که بعد از به هوش آمدنش در جای خود نشست و چنانکه حضور کسی را حس کند دست را بر سینه گذاشت و گفت: السلام علیک یا امیرالمومنین(ع).
یاد صحبت های پدر مهربان همسر فداکار خواهر دلسوخته شهید ستار عباسی میافتم که از روزهای خوش گذشته برایم حرف زدند هر چند گفتن از ستار برای آنان ساده نبود از بس که دوستش داشتند آنها برای ما از مردی گفتند که حالا شهید شده حالا آنان ماندهاند و خاطرههای ستار... آنها مانده و دلتنگیهای همه زندگیشان شهید ستار عباسی مرا به فکر فرو میبرد که امروز با دلتنگی های این خانواده که از عزیزشان را داشتند جدا می شوم و مسئولیت خطیری به دوش خود احساس میکنم که نباید پرچمی را که شهدا به ما سپردهاند را به قله عزت و شرف برسانیم و نگذاریم که بر زمین بیفتد.