خبرهای داغ:
روسری هایمان که می پوشیدیم با خیال راحت به بازیمان ادامه می دادیم.
کد خبر: ۹۲۵۶۴۳۹
|
۲۲ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۵

به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،

حجاب ودیعه ای ثمین از زنان ادوار گذشته ایران زمین است که با الگوبرداری از پوشش فاطمی به بالاترین درجات خود رسیده است. حجاب فاطمی عطر خوش #آرامش را در مشام محجبه ها جاری می سازد و رنگ امنیت به لحظه لحظه حضورشان در اجتماع می زند. حجاب از نوع فاطمی اش،خاطرات خوشی را به همراه دارد که بازگو کردن مذاق آدمی را شیرین می کند. پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس در نظر دارد خاطرات زیبای زنان و دختران ایرانی در خصوص حجاب را تحت عنوان « خاطرات مستوره ها» منعکس کند. علاقمندان می توانند خاطرات خود را به آی دی m_tavakoli۵۹@در پیام رسان ایتا ارسال نمایند.
میترا کمالی فر - ایلام
بچه بودم پنج شش ساله، سالهای آخر جنگ بود بی خبر از اوضاع و احوال آن روزها در هیاهوی کودکانه مان داخل کوچه های محله ی کوچکمان با بچه ها بازی می کردم.تا صدای موتور دایی رستم می آمد هر کدام از دخترها که روسری بر سر نداشت گوشه ای قایم می شد او هم خودش را به ندیدن می زد.بعد یکی از دخترها که روسری داشت می فرستادیم خانه هایمان تا روسری برایمان بیاورد.روسری هایمان که می پوشیدیم با خیال راحت به بازیمان ادامه می دادیم.
از همان کودکی یادگرفته بودیم نباید بدون روسری یا با لباس آستین کوتاه بیرون برویم.به همه تذکر می داد با اینکه گاهی برخوردش خیلی تندبود اما هیچ کس از برخوردش ناراحت نمی شد. یک روز دختر عمه ام را بعد چند بار تذکر دادن بدون روسری توی کوچه دید با موتورش دنبالش کرد دختر عمه ام در خیال کودکانه ی خود فکر می کرد واقعا می خواهد با موتورش او را بزند.

پسرعمه ی پدرم بود مادرم یادم داده بود او و برادرهایش را دایی خطاب کنم. خیلی اوقات که از جبهه می آمد چون پدر و مادرش دامدار بودند، خانه ی پدربزرگم بود.شب ها با بچه های عمه دورش جمع می شدیم. تابستان ها توی حیاط و زمستان ها داخل اتاق گوشه ای به دور از جمع بزرگترها می نشست.وقتی کنارش بودیم یا حرف های کودکانه برایمان می زد یا شعرو سرودی را زمزمه می کرد.هنوز صدایش در گوشم است:
بارالها مهربان بابای من کی خواهد آمد قصه گوی شبهای من کی خواهد آمد
یا:
مادر برام حرف بزن مادر برام قصه بگو
قصه ی بابا رو بگو...
نمی دانستم بابایی که دایی می گوید کیست و کجاست و مادر چرا باید قصه ی او را تعریف کند فقط دوست داشنم بخواند. می گفتم دایی باز هم بخوان و او دوباره و دوباره برایمان می خواند.
در کلاس درسش حجاب را آموختم. بزرگتر که شدم مادرم برایم چادر رنگی دوخت و وقتی سال اول راهنمایی شدم چادر مشکی می پوشیدم. دایی رستم خیلی به خاطر حجاب تحسین مان می کرد. سال سوم راهنمایی بودم. تابستان بود آن زمان مانتوی بلند تا روی پا مد بود. یک مانتوی بلند به رنگ سبز پسته ای گرفته بودم.خیلی دوستش داشتم. یک روز صبح با مادر و برادرهایم به منزل عمه ام که زن برادر دایی رستم است رفتیم. آن روز چادر نپوشیدم. با خودم گفتم حیف این مانتوی قشنگ نیست که زیر چادر پنهان شود. مادرم کاری به پوشش من نداشت و چیزی نگفت.
آن روز تا نزدیک غروب منزل عمه بودیم. در برگشت دو سه کوچه پایین تر از منزل عمه ام دایی رستم را دیدیم. من نمی دانستم منزل ایشان به منزل عمه ام نزدیک است. با همه سلام و احوال پرسی کرد. منتظر بودم به خاطر چادر نپوشیدنم چیزی بگوید اما نگفت. با اصرار ما را به خانه اش برد دنبال پدرم رفت و او را هم به خانه اش آورد.
از خودم بدم می آمد . می گفتم الان چه فکری می کند از بچگی به من یاد داده بود حجاب داشته باشم. الان من بدون چادر از خانه بیرون آمده ام. حس می کردم زحماتش را هدر داده ام. گر چه ایشان مثل همیشه با مهربانی با من حرف می زد و از درس و مدرسه ام می پرسید اما من به خاطر چادر نداشتنم حالم خیلی بد بود همانجا با خودم عهد کردم تا زنده ام چادرم را برندارم.

بعدها در مورد فایده ی حجاب تحقیق کردم و فهمیدم مهمترین فایده ی چادر قدرت بازدارندگی آن است. اجازه نمی دهد نامحرم وارد حریم خصوصی ات حتی برای حرف زدن شود.

من چادر پوشیدنم را مدیون دایی رستم هستم. ایشان حجاب را به خیلی ها آموخت خیلی ها در مکتبش درسهای بسیاری آموختند.رستم نادی در اسفند ماه سال ۱۳۷۸ در نبرد با منافقین کوردل در ایلام به شهادت رسید. و مزد تمام مجاهدت هایش را گرفت. زمان شهادتش جانشین حفاظت فرودگاه ایلام بود.
عکسش در ابتدای بلوار فرودگاه ایلام است. هر وقت از آنجا رد شوم سلامش می کنم و می دانم او جوابم را می دهد.

طنین یاس

ارسال نظرات